📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_102
« برادر»
وقتی میخواست برود سپاه قدس ،
دوباره کمی باهم خورخورمان|جر وبحث| شد.
جواد یک دختر کوچک داشت.
میگفتم تو ماموریتت را رفته ای .
دیگر نرو تا بقیه بروند جواب نمی داد؛
ولی کار خودش را میکرد و میرفت سوریه.
توی سومین اعزام ،جواد مجروح شد.
آن موقع دختر من بیماری سختی
پیدا کرده بود و بیمارستان شهید صدوقی بستری شده بود.
دنبال کارهای دارویی اش بودم که یکی از دوستان زنگ زد و گفت خبری از جواد داری؟
گفتم آره .گفت انگار مجروح شده .
گفتم من تازه همین چند روز پیش باهاش حرف زدم .یکهو اضطراب افتاد توی دلم .
به جواد زنگ زدم جواب که داد، گفتم تماس صوتی را قطع کن و با تماس تصویری بیا.
زنگ که زد، دیدم یک کلاه سرش است.
گفتم همهی بدنت را نشان بده دوربین گوشی را حرکت داد روی همهی بدنش از سر تا پا دیدم سالم است.
گفتم کلاه را بردار. برداشت و دیدم سرش مجروح شده .
گفت چیز مهمی نیست اخوی یک زخم جمع وجور است.
این دفعه که برگشت ،باهاش حرف زدم. گفتم خداوکیلی هر چیزی ات شد، اول به من خبر بده که ما از طریق شایعه ها چیزی نشنویم .
تو آنجا می خوری زمین، اینجا میگویند اسیر شده.
تو آنجا یک زخم کوچک برمی داری اینجا میگویند دستش قطع شده.
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii