📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_92
«همسر »
فروردین ۱۳۹۶ رفتیم راهیان نور .
آقا جواد گفت شاید بهش زنگ بزنند تا برود سوریه. قرار بود شش فروردین بروند. برای همین چهار روز ماندیم و زود برگشتیم که آماده باشد.
آن یکی دو روزی هم که وقت داشتیم رفتیم دیدن چندتایی از بزرگترهای فامیل.
با اینکه بار سوم بود میرفت سوریه به همان اندازه بار اول برایم سخت بود؛ به خصوص که عید بود و تنها شدن توی عید خیلی برایمان سخت بود؛ اما وقتی دیدم سحرها تا صبح مناجات می کند و برای رفتنش گریه میکند، دلم نیامد جلویش را بگیرم .
گفت این یک سال که تمام بشود بیشتر پیشتان میمانم میترسم الان نروم و بعد پشیمان بشوم.
وقتی میدید دعا و نذر میکنم ،گفت برای نرفتنم دعا نکنی ها .
دعا کن عاقبت به خیر بشوم. دوباره دست گذاشت روی اعتقاداتمان.
اگر کربلا بودیم ،دلت نمیخواست بروی کمک امام حسین (علیه السلام) ؟ بروی کمک حضرت زینب ؟
جهاد من این است که بروم از حرم دفاع کنم .جهاد تو هم این است که صبر کنی تا من توی این مسیر کم نیاورم.
همه حرفهایش را بلد بودم؛ اما چیزی نمیگفتم؛ حتی وانمود میکردم مخالفم تا او بیشتر برایم حرف بزند، تا با حرف زدنش بیشتر کیف کنم؛ وگرنه که خودم هم راضی نمیشدم شرمنده حضرت زینب (سلام الله علیها)بشوم .
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii