الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ
بِوِلاَيَةِ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ .💚
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_32
«همسر»
برای زندگی دونفره مان هم برنامه داشتیم. بیشتر مناسبت ها را روزه می گرفتیم؛ عرفه، رجب، شعبان. زیارت رفتنمان هم خوب بود. همین که وقت پیدا می کرد، می رفتیم مشهد. توی صحن گوهرشاد می نشستیم رو به حرم. بار اول که امین الله خواند، دلم را برد. اشک هایش نم نم می ریخت و زیارت می خواند. صدایش گرم و قشنگ بود...
گفتم دوست داشتم مداح بودی و روضه می خواندی. بعد از آن، هروقت حالش را داشت، مداحی می کرد. حتی گاهی حرف های معمولی اش را هم به شکل نوحه می خواند؛ دربارۀ اینکه بعضی از آدم ها برای به دست آوردن دنیا چقدر خودشان را به سختی می اندازند؛ ولی به نتیجه نمی رسند. بعد وانمود می کرد به حالشان گریه می کند.
من این وقت ها بیشتر به کارهایش می خندیدم. مشهد که بودیم، ظهرها می رفت اتاق اشک. اتاق کوچکی بود توی بست شیخ بهایی. فقط مردها می رفتند. بعد از نماز ظهر و عصر، روضه می خواندند. عشقش شنیدن روضه بود. وقتی برمی گشت، هیجان زده برایم تعریف می کرد که توی همان وقت کم، چند نفر روضه خوانده اند و
جمعیت آن قدر زار زده اند که دیگر صدایشان درنمی آمده و فقط می توانسته اند ناله کنند. چای هم می دادند بهشان. بار اول می خواست برای من هم چای بیاورد، بهش اجازه نداده بودند. به جایش از خادم آنجا برایم شکلات گرفته بود. یک روز، دیدم توی گوشی اش یک اسم عجیب هست
721. گفتم این دیگر کیست؟ ! گفت یک آدم خاص. گفتم حالا کی هست این آدم خاص؟ گفت حضرت عالی! اولش کمی بهم برخورد. گفتم حالا توی دنیا اسم قشنگ تر از این نبود برای من انتخاب کنی که این عدد را گذاشته ای؟ اما همان وقت پشیمان شدم. حس کردم این یک عدد معمولی نیست. می دانستم کارهایش دلیل و حکمت هایی دارد که گاهی بقیه از آن سر درنیاورند؛ اما برای خودش مهم بود.
برایم توضیح داد که عدد 7 یعنی هفت آسمان، عدد 2 یعنی دو دنیا و عدد 1 یعنی تو. یعنی در هفت آسمان و دو دنیا، برای من فقط همین یک دانه ای. یعنی این یکی را بیشتر از آن هفت آسمان و دو دنیا دوست دارم. دروغ چرا؟ از این حرف زدنش کلی ذوق کردم و دلم غنج رفت. بعضی روزها موقع صبحانه می گفت امروز صبح هم مثل روزهای دیگر، خدا را شکر کردم که عشقم به تو بیشتر از روز قبلش شده:)
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
5.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک ایها الامام المهدی🌱
#امام_زمان
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
🇮🇷شهید مدافع حرم جواد محمدی🇮🇷
#بسم_الله وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ عَليِّ بنَ أبي طالِبٍ #یاامیرالمومنین #میلاد_امام_علی
#بسم_الله
قالَ أَبُوتُراب ؛
أَصْحَابُ الْمَهْدِيِ شَبَابٌ ؛
یاران مهدی از جوانان هستند
#امام_زمان
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب
📚 #دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_33
«همسر»
چند ساعت بعد زنگ زد رسیده بود تهران هنوز معلوم نبود پروازشان چه ساعتی انجام شود. یکی دو ساعت بعد که زنگ زدم توی هواپیما بود.
گفتم زود بیا منتظرتم گفت زیاد منتظر نباش ناامید میشوی.
یکهو انگار توی دلم خالی شد چرا این حرف را زد؟ بغض گلویم را گرفت دیگر نمیتوانستم حرف بزنم زود خداحافظی کردم نشستم کنار تلفن گریه ام شدید بود. این قدری که نمی توانستم صدایم را کنترل کنم زار زدم و دعا کردم یا زینب خودتان مواظبش باشید شما را به آن لحظه ای که ناامید شدید امید من را قطع نکنید از همان لحظه، ختم و نذرهایم شروع شد: صلوات ، آیت الکرسی هر چه بلد بودم و شنیده بودم، می خواندم. فردایش زنگ زد رفته بود زیارت حضرت زینب (س)گفت سفارشت
را به حضرت زینب کرده ام. گفتم اتفاقاً من هم دارم سفارشت را به حضرت زینب میکنم که مواظبت باشند و صحیح و سالم برگردی.
گفت انتظار نداری که فقط دعای تو مستجاب بشود؟
انگار چیزی به دلم چنگ انداخت جایی توی سینه ام سوخت. این مرد چرا این بار این طوری حرف میزند؟ همه چیزش متفاوت شده بود. حرف زدنش، رفتارش نگاه کردنش خوب که فکر کردم، دیدم این تفاوت چند وقتی بود رخ داده بود؛ اما من نمیدیدم یا میدیدم اما قبول نمیکردم به یاد وقتی افتادم که میگفت تا شما راضی نشوی شهید نمی شوم. با خودم فکر کردم راضی ام یا نه؟ همه جا برایم سنگ تمام گذاشته بود. هیچ دلخوری ازش نداشتم نکند شهید بشود؟ نه... نه... از دستش راضی
نیستم؛ اما توی دلم میدانستم که از دستش راضی ام. عصر رفته بودند زیارت حضرت رقیه . از توی حرم بهم زنگ زد. گفت خانم من زیارت بدون شما و فاطمه را نمی خواهم؛ ولی به خاطر جهاد
می آیم اینجا و زیارت هم کنارش است. فردایش دوباره رفته بودند زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه . وقتی زنگ زدم، خوش حال بود که از بارهای قبل بیشتر رفته بودند زیارت.
سه شنبه بهم زنگ زد گفت گوشی را بده فاطمه . اما فاطمه حرف نزد. گفت بابا خودش بیاید تا باهاش حرف بزنم خیلی دلشوره داشتم؛ این قدر که به خود آقا جواد هم گفتم دوباره دلداری ام داد. گفت اینجا خبری نیست
نگران نباش
تنها کانال رسمی #شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii