#خواهرانه
#به_وقت_دلتنگی
يكسال گذشت
مصطفى جان اولين سالگرد شهادتت مبارك
خوشا به سعادتت ، چه آروم خوابيدى
.
مهربون برادرم ،جات خيلى بين خانواده و فاميل خاليه
همه دلتنگ نگاه مهربون و صداى قشنگ خنده هاتيم
يكسال با سختى و دلتنگى گذشت
.
مصطفی جان ،درسته دیگه جسم پاکت بینمون نیست،
دیگه نمی تونیم دست پر مهرتو لمس کنیم
دیگه صدای مهربونتو نمی شنویم
دیگه از اون شوخی و خنده هات خبری نیست
ولی عزیز برادرم ، با تمام وجود بخاطر شهادت و عاقبت بخیریت خدارو شکر می کنیم
برادر شهيدم دعا كن تا ما هم مثل خودت ولايى باشيم
مثل خودت در راه دين ثابت قدم باشيم
دشمن ظالمان و يار محرومان باشيم
و آخر سر مثل خودت خدا خريدارمون باشه
#مدافعان_حريم_ولايت
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#مدافعان_حرم
#شهيد_مصطفي_نبي_لو
#شهيد_مسعود_عسگرى
#با_ولايت_تا_شهادت
https://www.instagram.com/p/BpNH7eunVXU/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=rhgmly6gjhqm
#شهید_مسعود_عسگری
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari
https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
شهید مسعود عسگری
#خواهرانه #به_وقت_دلتنگی يكسال گذشت مصطفى جان اولين سالگرد شهادتت مبارك خوشا به سعادتت ، چه آروم خ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معراج شهدا
دیدار خانواده #شهید_مصطفی_نبی_لو با پیکر مطهر شهید
#شهید_مسعود_عسگری
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari
https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
#يا_زينب
#دلنوشته
از وقتى يادم مياد ، توى روضه هاى اباعبدالله بيشترين كسى كه فكرمو به خودش مشغول مى كرد حضرت زينب سلام الله عليها بود💔و اينكه حضرت چطور تونستن اين همه داغ ببينن و آخر سر بگن : جز زيبايى نديدم
.
براى درك بهتر روضه ها خودمو جاى حضرت زينب (س) ميذاشتم
زمان دفاع مقدس شاهد جبهه رفتن پدر و برادرهام بودم
دورى و جانبازى برادرهارو تجربه كردم
هر لحظه منتظر شنيدن خبر سلامتى يا شهادت و مجروح شدنشون بودم.
.
بعد از گذشت سال ها ، بعد از جنگ تحميلى ...
تونستم اول با شهادت پسرم و بعد با شهادت برادرم قطره اى از درياى مصيبت حضرت زينب سلام الله عليها رو درك كنم
و بتونم به اندازه فهم كم خودم، معنى جمله حضرت كه فرمودند :جز زيبايى چيزى نديم رو بفهمم
و به مدد حضرت زينب ، تونستم چند لحظه بعد از شنيدن خبر شهادت برادرم توى دانشگاه ، براى اولين بار زينب وار ، پيام برادرِ شهيدم رو به گوش ديگران برسونم
و فرداى اون روز ، در معراج شهدا بالاى سرِ پيكر پاك برادر شهيدم...
از خدا مى خوام كمكم كنه تا زينب وار از ولايت دفاع كنم و جلوى دشمناى دين محكم و ثابت قدم باشم..
.
#سالگرد_شنيدن_خبر_شهادت_برادر_عزيزم
#مدافعان_حرم_حضرت_زينب_سلام_الله_عليها
#زمينه_سازان_ظهور
#مدافعان_حريم_ولايت
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
#شهيد_مسعود_عسگرى
#ما_رَأَيتُ_اِلّا_جَمِيلا
#شهید_مسعود_عسگری
https://eitaa.com/shahid_masoud_asgari
https://sapp.ir/shahid_masoud_asgari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
٢٢ آبان سال ١٣٩٦ معراج شهدا
وداع با پيكر شهيد نبى لو
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
#شهيد_مسعود_عسگرى
#ما_رَأَيتُ_اِلّا_جَمِيلا
@shahid_masoud_asgari
فرق انسان با سایر مخلوقات در #عاشق شدن است...
و تو #مسعود جان...
در ورودی شهر #العیس دیگر روحت از شوق وصال #معشوق در جسمت بیتاب بود و در #عاشقانه ترین #غروب زندگی ات در کوچه #عشق #رقص_خون کردی...
و #پای_تو...
#دستو_انگشت_تو...
#سینه و #چشم زیبای تو... گواهی دادن که تو #عاشق بودی...
#شهید_مسعود_عسگری
كانال
@shahid_masoud_asgari
اينستا
shahid_masoud_asgari
#خاطره_دوست_شهيد
#دوست_شهيد_مسعود_عسگرى
.
يادمه با هم رو به آسمون دراز كشيده بوديم، كه مى گفت:
هميشه به حال پرنده ها غبطه مى خورم.
.
بهش گفتم: تو كه ماشاءالله همش تو ارتفاع و آسمونى! حالا واسه چى اين حرف رو زدى؟
.
كمى سكوت كرد و ادامه داد :
بزرگترين و قوى ترين آدم ها و چيزهايى
كه بوى دردسر ازشون بلند ميشه، با اوج
گرفتن فقط به يك نقطه تبديل ميشن!
.
و با تبسمى گفت: هه! در زندگى از چه
نقطه هايى كه نترسيديم...
.
نقطه اى كه در تعريف رياضى ش
گفته شده : نه طول داره نه عرض و نه ارتفاع...
.
با طعنه بهش گفتم: دلت خوشه ها...
من تو زندگى با مشكلاتى مواجهم كه
آسمونش سهله، به مريخ هم برم
بازم برام بزرگ و عظيمند!
.
تبسمى كرد و گفت: شرط نقطه شدن مشكلات اينه كه از زمينش دل كنده
باشى!
اون روز متوجه حرفاش نشدم، اما
الان كه از زمين و زمينى ها دل كنده
مى فهمم كه چى مى گفت...!
.
#مسعود_جانم_پسرم_از_هيچ_نقطه_اى_نمى_ترسم
#شهيد_مسعود_عسگرى
#خلبان_شهيد_مسعود_عسگرى
#مدافعان_حريم_ولايت
#مدافعان_حرم_زمينه_سازان_ظهور
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#زنده_نگه_داشتن_ياد_شهدا_كمتر_از_شهادت_نيست
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
#گردان_سرافراز_حيدر_كرار #كلنا_به_فداكِ_يا_زينب
پیام رسان:
@shahid_masoud_asgari
اینستاگرام:
shahid_masoud_asgari1
shahid_masoud_asgari
shahid_.masoud_.asgari
amiry_hosein_
#سال_رونق_تولید
#سال_نو_مبارک
#تحويل_سال_١٣٩٨
#مادر_پسر_شهيد
مسعود جان چهارمين سال تحويل بعد از شهادتت با مهمونا و دوستانت كنار مزارت بوديم
.
با اينكه سال تحويل نيمه شب بود و هوا خيلى سرد بود، بازم دوستاى با معرفتت سال تحويل كنارمون بودن
.
وقتى داشتم از خونه حركت مى كردم مثل سال هاى گذشته دلم گرفته بود
با خودم قرار ميذاشتم بعد شش سال
پى در پى كه بخاطر از دست دادن عزيزانم سال تحويلو با اشك چشم شروع مى كردم
.
امسال اشكى نريزم ولى با فكرشم بغض مى كردم.
.
دوستاى با معرفتت پيام ميدادن و مى گفتن دارن ميان كنارت با اينكه از ته دل به وجودشون افتخار مى كردم و خوشحال بودم
ولى نمى تونستم دلمو آروم كنم، تا اينكه يه مهمون كوچولو و دوست داشتنى حالمو تغيير داد،
حسين كوچولو ، ظاهراً ديشب كوچكترين مهمونت بود
.
دوستاى با معرفتت، توى سرماى هوا با خانواده هاشون اومده بودن،
با بچه هاى كوچيك
.
امسال مهموناى جديدم زياد داشتى كه با نشستن نزديك مزارت ، راه جلو اومدن دوستارو سد كرده بودن.
.
مسعود جان از خدا براى دوستات و خانوادهاشون سلامتى و عاقبت بخيرى بخواه
دوستايى كه نزديك سه سالو نيمه وجودشون قوت قلبمون بوده
و دلمون به وجودشون گرمه
.
شرمنده خانواده دوستاى مجردتم هستم،
چهارمين ساله موقع سال تحويل كنار خانوادهاشون نبودن
براى اونها هم از خدا خوشبختى و عاقبت بخيرى بخواه
.
ان شاءالله امسال يكى يكى با خبر ازدواجشون دل امام زمان و مارو شاد كنن.
.
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#با_ولايت_تا_شهادت
#سال_رونق_تولید
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
#شهيد_مسعود_عسگري
#مدافعان_حريم_ولايت #گردان_سرافراز_حيدر_كرار
#مدافعان_حرم_زمينه_سازان_ظهور
#مدافعان_حرم_حضرت_زينب_سلام_الله_عليها
#ميثاق_با_شهدا
دلنوشته مادر شهید به مناسبت تحویل سال نو
#شهيد_مسعود_عسگرى
@shahid_masoud_asgari
نقل خاطره از #شهيد_مسعود_عسگري👇
مه غليظي منطقه رو گرفته بود...
٣٠-٤٠متر بيشتر ديد نداشتيم،همه بچه بيرون قرارگاه بودن و از ديدن اين منظره همراه با تنفس هواي دل انگيز لذت ميبردن، درست تو همين زمان نوبت پست مسعود بود...
آخراي پستش، روي يه جعبه راكت كاتيوشا نشسته بود.تو حال خودش سير ميكرد و عميق به فكر فرو رفته بود.
حال و هواي مسعود و منظره مه اطرافش بسيار زيبا ديده ميشد.
از دور صداش كردم و بهش گفتم: وايسا برم يه دوربين پيدا كنم و ازت عكس بگيريم.
گفت: برو بابا چه عكسي!!
گفتم: باشه.
رفتم دوربين و عكاسو پيدا كردم و اومدم.
از دور تا ديد، بلند شد و نذاشت ازش عكس بگيريم.
اين يه عكس رو در حال حركت به سختي ازش انداختيم.
اون موقع گفتم :اي بابا عكس رو خراب كردي و تو نظرم اين عكس،اون عكسي كه دوست داشتم بندازم ازش نبود.
مسعود از ما زميني ها فاصله گرفته و دلتنگيش روز به روز بيشتر ميشه...
هرچي به اين عكس نگاه ميكنم سير نميشم،واقعا اين عكس زيباست و يه دنيا برام ارزش داره.
(خاطره از همرزم شهيد مسعود عسگري)
@shahid_masoud_asgari
خاطره از #شهید_مسعود_عسگری
بعضی اوقات میشد که #مسعود یه حالات معنوی عجیبی داشت که تا الانم کسی نمیدونه چیه و علتش چی بوده🤔
اونم این بود که یه دفعه میرفت تو حال خودش، نه زیاد حرف میزد نه چیزی میگفت، خیلی کم تو چشم بود.
فقط اینو میدونستم میره هیئت و هیئت سید جوادی رو خیلی دوست داشت.
این مورد در کوتاه مدت چند بار اتفاق افتاد. مثلا چهار یا پنج روز ولی یه بار چند ماه ازش خبری نبود. چون همیشه پیش بچه ها بود خیلی زود نبودنش احساس شد و همه نگران بودن و پیگیر که مسعود کجاست چرا خبری ازش نیست؟ چرا گردان نمیاد؟ چون همیشه با من بود خیلی ازم میپرسیدن این موضوع و چون اخلاقشو کاملا میدونستم میگفتم بزارید تو حال خودش باشه میاد.
ولی این مورد خیلی طولانی شد و جوری بود که تلفن و پیامک کسی رم جواب نمیداد.
نگرانی کم بود دلتنگی هم بهش اضافه شده بود و همه دنبالش میگشتن. دوستان خیلی بهم میگفتن به مسعود زنگ بزن و برو بیارش ببینیم چی شده؟ گفتم صبر کنید تا سر موقعش...
چند ماهی گذشت احساس کردم خود مسعودم دلش تنگ شده.
شب بود بعد از اذان مغرب گوشی رو برداشتم این متن و براش پیامک کردم اون وقتا گوشی اندروید و پیام رسان و اینا نداشتیم متن این بود:
درود بر کسانی که از #پاکی شان دوستی #آغاز می شود از #صداقتشان دوستی #ادامه می یابد و از #وفایشان دوستی #پایانی ندارد.
و #مسعود با متنی شبیه این جواب منو داد:
سلام بر دوستانی که #پاکند و #صداقتشان ثابت شده است و #وفایشان #ماندگار
خیلی دلم براش تنگ شده بود. زنگ زدم بهش. جواب داد! گفتم سلام معلومه کجایی!!؟
#مسعود با اون صدای #آرامش بخشش جواب داد و منم یه مقدار بغض کردم و گفتم کجایی؟ باید همین الان ببینمت . بیشتر حرف بزنم گریه ام میگیره ...
گفت: نزدیکم . بیا جلوی حوزه بسیج قبلی خودتون.
منم مثل موشک موتور و روشن کردم سریع رفتم اونجا. قبل از من رسیده بود و رو موتور نشسته بود. محکم بغلش کردم روشو بوسیدم😘😘😘
گفتم خیلی بی معرفتی. خندید😊و گفت نه دیگه اونقدر😁
دوباره بغلش کردم و گفتم بریم گردان.
گفت بریم. رسیدیم و یه مقدار حرف زدیم و مثل همیشه باهم به سمت خونه راه افتادیم سر #دوراهی_همیشگی #دست همو گرفتیم و خداحافظی و جدا شدیم از روز بعد دوباره #مسعود همون #مسعود پر انرژی و روحیه گردان و خیلی فعال #بدون_غرور و کلاس گذاشتن...
بچه ها همه زنگ میزدن و از من تشکر میکردن میگفتن دمت گرم فقط حرف تورو گوش میکنه. ممنون که دوباره آوردیش خیلی دلمون براش تنگ شده بود.
برای خود من جای سواله ما که دوری چند روزشو طاقت نمی آوردیم حالا چجوری چندسال تونستیم با این موضوع کنار بیایم!!؟ و ندیدن روی ماهشو تحمل کنیم...
به نقل از #بدرالدین
@shahid_masoud_asgari
#نقل_خاطره از #شهید_مسعود_عسگری
يكي از موتورهاي قايق هامون خراب شده بود،به قول مكانيك ها جامپ كرده بود به علاوه چند تا آسيب ديگه.
چند سالي دشمن شماره يك كمر بچه ها محسوب ميشد،خيلي سنگين و بدبار بود.برحسب نياز،از اين انبار به اون انبار منتقل ميشد، يه بار اضافي كه روي دستمون مونده بود.
يه روز تو يكي از همين جابجايي ها
مسعود گفت:بيايين اينو درست كنيم،خسته شديم از دستش.
كسي موافق نبود،ميگفتن اين درست شدني نيست،خيلي خرج داره،تحويليه بايد نگهش داشت...
ولي مسعود ميخواست درستش كنه.
گروه كوچك هميشگي تشكيل شد و يه بررسي اوليه ازش كرديم،تماسها و جستجوها براي تعميرگاه شروع شد،كه همگي كنار درياي شمال يا جنوب بودن،برآورد اوليه مبلغ بالايي بود كه عملا كار رو منتفي كرد.
مسعود گفت:خودمون درستش ميكنيم!!
و ما هم مثل هميشه پاي كار كارهاي نشدني.
مسعود اطلاعات فني و مكانيكي خوبي داشت،اساس كار اين موتور مثل بقيه موتورها بود اما كمي پيچيدگي داشت.
خلاصه ياعلي گفتيم و هر سه آچار به دست، افتاديم به جونش.هرچي بود و نبود باز كرديم ريختيم پايين.مسابقه بازكردن قطعات خيلي لذت بخش بود.بعد از دو روز كار يك تپه از پيچ،واشر و قطعات عجيب و غريب موتور قايق درست كرديم!!
همه ميدونستيم كه جمع كردنش با خداست ولي كسي به روي خودش نمياورد و خيلي شيك رفتيم دنبال تهيه قطعات آسيب ديده،يه سري لوازم مثل بلبرينگ ها و اورينگها،واشرها و...رو تو بازار پيدا كرديم،چند تا قطعه شكسته داشتيم،با جوشكاري درستشون كرديم .رفتيم سراغ پيستون ها،سيلندر و بقيه.
چند روزي بود كه هرچي خلاقيت داشتيم رو خرج كرديم.
يه اتاق رو خالي كرديم، ملافه سفيدي پهن كرديم و تمام قطعات و پيچها رو مرتب چيديم.خيلي قشنگ شده بود اما نگران كننده...
بخشهاي ساده رو كه موقع باز كردن يادمون مونده بود ،اسمبل كرديم،ديگه واقعا سخت شده بود،قطعات عجيب و غريب و پيچهاي يكسان با طول هاي متفاوت.
با پيشنهاد خوب مسعود نقشه موتور دانلود كرديم و روي يه تبلت ريختيم،وقتي نقشه رو باز كرديم تازه فهميديم كه وارد چه دنيايي شديم. وجود نقشه اميدوار كننده بود.
الباقي قطعات رو طبق نقشه اسمبل كرديم. و موتور كامل شد.برا موتور يه خرك درست كرديم و پروانه رو توي بشكه پر از آب قرار داديم.
همه موافق بوديم كه مسعود بايد استارت بزنه.
اولين استارت بي فايده
دومي بي فايده
داشتيم نگران ميشديم با استارت سوم مسعود،موتور غرش كرد و روشن شد.
خيلي خوشحال شديم،موتور خيلي نرم و با قدرت كار مى كرد.
هزينه هاي چند ميليوني با خلاقيت و زحمت دستهاي مسعود با كمتر از ٥٠٠هزار تومان حل شد ...
#شهيد_مسعود_عسگرى
آیدی کانال در ایتا و سروش
@shahid_masoud_asgari
صفحات در اینستاگرام
shahid_masoud_asgari
shahid_masoud_asgari1
shahid_.masoud_.asgari
amiry_hosein_
سال 91 ایام نیمه شعبان با چند نفر از دوستان و #مسعود مُشرَّف شدیم حج عمره که یه جمع صمیمی و خیلی عالی حدود 20 نفر میشدیم.
جُدای اَعمال حج و انجام واجبات و زیارت، به قدری شوخی مى کردیم و مى خندیدیم که #روحانی کاروان مى گفت:
شما معنویت حج و از بین بردین😐 مى گفت بابا یه دعایی مناجاتی چیزی... بنده خدا نمیدونست که هر شب بچه ها دور هم #دعا میخونن و زیاد تو جمع عمومی راحت نیستن...
حالا بریم سراغ این عکس که تو یه فروشگاه به اسم باوارث بلازا که #مسعود برای شوخی با #کلاه عکس انداخت.
علت اونم این بود یه نوجوان ۱۴_۱۵ ساله تو کاروان بود که ما برای اولین بار تو رستوران هتل دیدیم یه دونه از اینا کلاه ها سرش بود با خانواده اومده بودن اول فکر کردیم برای مسخره بازی کلاه سرش گذاشته کلی بهش خندیدیم و گذشت
رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم اتفاقی اون پسره رو دیدیم با همون کلاه؛ خیلی عادی گفتیم جوونه دیگه و ... فردا رفتیم برای #طواف #مستحبی یه دفعه #مسعود گفت:
عِه اون پسره👈🕵
همون پسره تو #طواف با همون #کلاه🎩 آقا دیگه شده بود #سوژه... رفتیم فروشگاه برای خرید. #مسعود رفت از تو قفسه یه دونه از اون کلاه ها برداشت، گفت از این به بعد من با این #کلاه اعمال #حج و انجام میدم ببینید بهم میاد😐😂.
کلی #خنده و شوخی و ...
یکی از بچه هام ازش عکس یادگاری انداخت...
به نقل از #بدرالدین
#شهيد_مسعود_عسگرى
#خلبان_شهيد_مسعود_عسگرى
#مدافعان_حريم_ولايت
#شهيد_مصطفي_نبى_لو
#مدافعان_حرم_زمينه_سازان_ظهور
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#زنده_نگه_داشتن_ياد_شهدا_كمتر_از_شهادت_نيست
@shahid_masoud_asgari
چقدر اين پرنده آهني(تامكتF-14) رو دوست داشت و پرواز باهاش رو لذت بخش ميدونست.تو جاهاي مختلف وقتي به اين پرنده مى رسيد ،دوروبرش مى چرخيد و از قابليت هاش، رادار و موشكهاش برام ميگفت.از خاطرات جنگ و خلبانهاي شجاع هوانيروز كه با اين پرنده ماموريت هاي پر افتخاري رو انجام داده بودند ميگفت.
اين عكس مربوط به نمايشگاه هوايي مهرآباد و چند روز قبل از اعزام بود .
تو گير و دار اعزام بوديم كه به سختي ٢ساعت وقت خالي پيدا كرد و با هم رفتيم سراغ اين پرنده.
و حالا كه مدت ها از شهادت مسعود ميگذره وقتي به اين عكس نگاه ميكنم و به حرفهاي مسعود راجع به پرواز باهاش فكر ميكنم،
با خودم ميگم پرواز با يه پرنده آهني كه حتي از جو كره زمين هم نميتونه خارج بشه انقدر برا مسعود لذت بخش بود.
اون شب شهادت، مسعود به چه مرتبه اي رسيده بوده كه لذت پرواز با بالهاي فرشتگان به سوي معبود رو چشيد.چه شيرين لذت ميبرد در دامن معبود و چه قدر با آرامش پرواز كرد.جراحات زيادي داشت در حالي كه همه در تكاپوي كنترل خونريزي و رسوندن مسعود به درمانگاه و عقبه بوديم. مسعود به آرامي نفس ميكشيد و گويي از اين لحظات پر كشيدن لذت ميبرد.
🌷#روايت_دوست_شهيد
#مدافعان_حريم_ولايت #مدافعان_حرم
#زمينه_سازان_ظهور
#شهيد_مسعود_عسگري
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
#گردان_خط_شکن_حیدر_کرار
#زنده_نگه_داشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#لبيك_يا_خامنه_اي_لبيك_يا_حسين_است
#سال_رونق_تولید
کانال شهید مسعود عسگری
@shahid_masoud_asgari
بعد از تعطیلات عید نوروز سال ۹۰ ، یکی از بچه ها ( #داوود_مگنون )گفت بیاید کارتون دارم. منو #مسعود و چنتا از بچه ها جمع شدیمو رفتیم پیشش.
درباره اینکه چرا آقا داوود معروف به #مگنوم بود میرسیم بهش...
اما علت جمع شدن ما دور هم این بود که این آقا داوود تو بازار آهن مشغول بود و یه پروژه پیمانکاری از شهرداری گرفته بود برای ساخت دریچه های آهنی فاضلاب که تو خیابون کار میذاشتن . چیزی در حدود ۵۰۰ دریچه ۱۰۰ کیلویی!
خلاصه چون کارش عقب افتاده بود، می خواست یه بخشی از کارش رو بده ماها انجام بدیم .
ادامه در کانال 👇
@shahid_masoud_asgari
بعد از تعطیلات عید نوروز سال ۹۰ ، یکی از بچه ها ( #داوود_مگنون )گفت بیاید کارتون دارم. منو #مسعود و چنتا از بچه ها جمع شدیمو رفتیم پیشش.
درباره اینکه چرا آقا داوود معروف به #مگنوم بود میرسیم بهش...
اما علت جمع شدن ما دور هم این بود که این آقا داوود تو بازار آهن مشغول بود و یه پروژه پیمانکاری از شهرداری گرفته بود برای ساخت دریچه های آهنی فاضلاب که تو خیابون کار میذاشتن . چیزی در حدود ۵۰۰ دریچه ۱۰۰ کیلویی!
خلاصه چون کارش عقب افتاده بود، می خواست یه بخشی از کارش رو بده ماها انجام بدیم . از اونجایی هم که #هیچکاریبرایمانشدنداشت ماهم قبول کردیم با وجود اینکه تا حالا #الکترود رو هم از نزدیک ندیده بودیم😂😐. سهم ما شد حدود ۱۵۰ دریچه.
قرار های اولیه گذاشته شد. نیازها، ابزار، مکان کارگاه،نفرات، #تقسیم_کار و هرچی که نیاز بود #برنامه_ریزی شد.تو همه این مراحل این #مسعود بود که با #مهارت و #جسارتی که داشت پیش قدم بود. با داربست ها و برزنتی که داشتیم یه کارگاه ۱۰۰متر مربع درست کردیم.
دستگاه جوش و متعلقات و برق و سیم کشی هم با تدبیر یکی از بچه ها و #مسعود ۱روزه جور شد. حالا رسیدیم به آموزش جوشکاری و شابلون زنی توسط اوس یعقوب😂.اونایی که میشناسنش میدونن بدش میومد بهش بگیم اوس یعقوب .ما هم برای این که سربه سرش بزاریم بهش میگفتیم اوس یعقوب. خلاصه با کمک همدیگه و حمایت بزرگترهای کار بلد ، اولین سری از دریچه ها رو تحویل دادیم، اونم #زودتر از موعد مقرر. آقا داوود که خوشحال شده بود از این قضیه؛ بعنوان #شیرینی برای بچه ها #بستنی_مگنوم خرید. همین حرکتش باعث شد تا بعداً سر کوچکترین کارها هم #مسعود مجبورش کنه برامون #مگنوم بخره البته با #رضایت خودش و معروف بشه به #داوود_مگنوم . خلاصه این پروژه جوشکاری با تمام فراز و نشیب هایی که داشت تموم شدو اونجا بود که با #مهارت های #فنی #مسعود و #اخلاق_خوب بچه ها تو کار بیشتر آشنا شدیم .
هنوزم که از اون منطقه رد میشم یاد خاطرات اون روزا میفتم. یاد چکشی که خورد رو انگشتم و هیچ وقت پیدانشد😐😂
یاد #شوخی های #مسعود و بچه ها . چه خوبه تو سال #رون_تولید انجام کار رو عار ندونیم و بتونیم #مفید باشیم برای جامعمون...
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#سرباز بودمُ برای مرخصی به تهران اومدم. هنوز با #مسعود جان خیلی رفیق نبودم. رفته بودم حوزه مقاومت #بسیج که #مسعود جان رو اونجا دیدم. با #لبخند همیشگیش☺️🙂 گفت چه خبر؟
گفتم: سلامتی، #بی_پولی و ... تازه اومدم مرخصی.
گفت: میای با هم بریم تو #دوره برای #دانشجو ها #پاراسل برگزار کنیم؟
از اونجایی که من تازه وارد بودم هیچی بلد نبودم، خیلی خوشحال شدم که با هم رفتیم.
یکی از دوستان راننده ماشینی بود که برای کشیدن #چتر_پاراسل بود و منُ #مسعود جان پشت ماشین نشسته بودیم که #چتر_باز ها با #چتر_پاراسل موقع فرود زمین نخورن که می بایست ما از پشت ماشین در حال حرکت پایین می پریدیم و زانو هامون درد میگرفت.
(چتر پاراسل در خشکی توسط یک ماشین و در آب توسط قایق موتوری که با یک طناب به چتر متصله کشیده میشه و #چتر_پاراسل #چتربازو به بالا می بره و هنگام فرود کِشنده چتر با کم کردن سرعت باعث میشه #چتر به سمت پایین بیاد و بشینه. البته برخواست و نشستن در آب کمی متفاوته)
#مسعود با #دانشجو ها که سوار #پاراسل بودن و #ترسیده بودن انقدر #شوخی میکرد که ...
ادامه در کانال👇👇👇
#شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#سرباز بودمُ برای مرخصی به تهران اومدم. هنوز با #مسعود جان خیلی رفیق نبودم. رفته بودم حوزه مقاومت #بسیج که #مسعود جان رو اونجا دیدم. با #لبخند همیشگیش☺️🙂 گفت چه خبر؟
گفتم: سلامتی، #بی_پولی و ... تازه اومدم مرخصی.
گفت: میای با هم بریم تو #دوره برای #دانشجو ها #پاراسل برگزار کنیم؟
از اونجایی که من تازه وارد بودم هیچی بلد نبودم، خیلی خوشحال شدم که با هم رفتیم.
یکی از دوستان راننده ماشینی بود که برای کشیدن #چتر_پاراسل بود و منُ #مسعود جان پشت ماشین نشسته بودیم که #چتر_باز ها با #چتر_پاراسل موقع فرود زمین نخورن که می بایست ما از پشت ماشین در حال حرکت پایین می پریدیم و زانو هامون درد میگرفت.
(چتر پاراسل در خشکی توسط یک ماشین و در آب توسط قایق موتوری که با یک طناب به چتر متصله کشیده میشه و #چتر_پاراسل #چتربازو به بالا می بره و هنگام فرود کِشنده چتر با کم کردن سرعت باعث میشه #چتر به سمت پایین بیاد و بشینه. البته برخواست و نشستن در آب کمی متفاوته)
#مسعود با #دانشجو ها که سوار #پاراسل بودن و #ترسیده بودن انقدر #شوخی میکرد که دانشجوها #ترس یادشون میرفت.
#مسعود همیشه مثل یه #برادر_بزرگتر #هوای_همه_رو_داشت .
بعداز دو روز #مسعود_جان رفت قرص کلسیم برامون خرید تا زانو هامون آسیب نبینه .
همون جا چند تا #دوچرخه برای حرکت #نمایشی گذاشته بودن ؛ #مسعود_جان که تو رانندگی با تمام وسایل #استعداد خوبی داشت شروع به تمرین کرد که #پاش زخمی شد. ولی #کوتاه_نمی_اومد و #کم_نمی_آورد تا اون حرکتی که مد نظرش هستو انجام بده که در آخر با کلی #تلاش انجام داد.
انقدر کنار #مسعود بودن به من خوش گذشت که ازش پنهان کردم چهار روز بیشتر مرخصی ندارم😄، در حالی که 14روز پیش #مسعود جان موندم.
وقتی داشتم میرفتم و از قبلش فهمیده بود که مرخصی من تموم شده گفت: برو انقدر خدمت کن مرد بشی😊😉 .
موقع رفتن برام پول اضافه تر هم ریخت.
آمار زمان پست و استراحت من و تلفن پادگانو داشت . زنگ میزد و کلی با من #شوخی میکرد و #دلداری میداد و همیشه جویای احوال من بود.
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#مادر_پسر_شهيد
#خاطره_مادر_شهید
#شهيد_مسعود_عسگرى .
نوجوونى #مسعود ،
بعد از تعطيلات نوروز ، تصميم گرفتيم براى چند روزى به شمال كشور #سفر كنيم . در بين راه از ماشين پياده شديم .كنار جاده روى كوها #برف بود كمى از #كوه پايين رفتيم و كنار #رودخونه بچه ها مشغول #بازى شدند . مسعود يك تفنگ ساچمه اى داشت . محسن و مسعود با تفنگ ، #هدف گيري و شليك مي كردند .من و محمد مهدى كه اون موقع خيلى كوچولو بود ، روى يك تخته سنگ نشسته بوديم و تماشا مى كرديم . مسعود اسلحه اش رو به من داد و گفت مادر نوبت شماست اون بطرى كه وسط آبه نشونه بگير و بزن .منم اسلحه رو گرفتم و شروع كردم به #تير_اندازى . تيرهاى اول كلاً به خطا مى رفت و با بچه ها مى خنديديم ، مسعود با اسرار از من خواست...
ادامه در کانال
#شهید_مسعود_عسگری
👇👇👇
@shahid_masoud_asgari
#مادر_پسر_شهيد
#خاطره_مادر_شهید
#شهيد_مسعود_عسگرى .
نوجوونى #مسعود ،
بعد از تعطيلات نوروز ، تصميم گرفتيم براى چند روزى به #شمال كشور سفر كنيم . در بين راه از ماشين پياده شديم .كنار جاده روى كوها 🏔🗻⛰ #برف بود كمى از كوه پايين رفتيم و كنار #رودخونه بچه ها مشغول #بازى شدند . مسعود يك تفنگ ساچمه اى داشت . محسن و #مسعود با تفنگ ، #هدف_گيري 🔫و شليك مي كردند .من و محمد مهدى كه اون موقع خيلى كوچولو بود ، روى يك تخته سنگ نشسته بوديم و تماشا مى كرديم . #مسعود اسلحه اش رو به من داد و گفت #مادر نوبت شماست اون بطرى كه وسط آبه نشونه بگير و بزن .منم #اسلحه رو گرفتم و شروع كردم به #تير_اندازى . تيرهاى اول كلاً به خطا مى رفت و با بچه ها مى خنديديم ، #مسعود با اسرار از من خواست خودم اسلحه رو خم كنم و داخلش تير بذارم و شليك كنم . خم كردن اسلحه براى من خيلى سخت بود به مسعود مى گفتم اگر مى خواهى من شليك كنم بايد خودت اسلحه رو مسلح كنى ولى قبول نمى كرد و مى گفت كارى نداره چند بار تكرار كنى راه مى افتى
خلاصه تا من تيرم به هدف بخوره خيلى طول كشيد ، خيلى به بچه ها خوش گذشت . بعد از تيراندازى ، براى نظافت محمد مهدى از رودخانه آب برداشتم و در حال نظافت محمد مهدى بودم ،
پدر بچه ها كه تا اون موقع توى ماشين خوابيده بود ، بيدار شد و صدامون زد كه بيايد سوار شيد ، حركت كنيم
وقتى خواستم از جام بلندشم ، ديدم ديگه نمى تونم حركت كنم .محسن و مسعودو صدا زدم .
دوتايى كمك كردن و به سختى از تپه بالا رفتيم و با زحمت زياد منو سوار ماشين كردن .
توى اين سفر من در حال درد كشيدن بودم و بچه ها نگران من بودن
فقط يك بار به خاطر بچه ها با زحمت زياد به لب ساحل رفتم .
#مسعود هيچ وقت دوست نداشت من تماشاچى باشم و هميشه منم داخل بازي مى كرد ولى ايندفعه سردى هوا و تلاش زياد براى خم كردن اسلحه به كمرم آسيب زد .
بعد از اين داستان مسعود هميشه توى كارها #كمك من بود تا به كمرم فشار كمترى بياد .
و بعد از شهادتش با دعاى #مسعودم ، الحمدلله ديگه كمر درد شديد نداشتم .
سه ساله هر #دردى داشته باشم بجاى دكتر رفتن ، ميرم كنار مزار #مسعودم و با #دعاى #مسعود بدون درد به خونه برمى گردم.
.
#شهدا_دستشون_بازه ،كافيه ياد بگيريم چطور مى تونيم ازشون كمك بگيريم.
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#شهدا_گاهی_نگاهی
#زنده_نگهداشتن_یاد_شهدا_کمتر_از_شهادت_نیست
#مدافعان_ولایت
#مدافعان_حرم
#مدافعان_حرم_حضرت_زینب
#زمينه_سازان_ظهور
#شهيد_مسعود_عسگرى
#شهيد_مصطفى_نبى_لو
#لبيك_يا_خامنه_اي_لبيك_يا_حسين_است
#سال_رونق_تولید
#گردان_خط_شکن_حیدر_کرار
#نقل_خاطره از #شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری
یاد اون روزای سرد زمستون بخیر که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا.
معمولا #شهید_قنبری اطلاع می دادُ میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر برای پرواز
لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت (#مسعود) ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه:
_الو سلام
_سلام
_کجایی؟
_جلو در خونتون
_جلوی در😳
(با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد)
میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط #چشماش معلومه. ولی می شد #لبخندشو😊 از #چشماش فهمید.
زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ...
_تو رانندگی می کنی یا من؟ ...
_فرقی نمیکنه...
اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش #رفیقت.
هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد.
#بهترین_حس_دنیا اون لحظه ای هست که #سرت_دقیقاً_پشت #سَر_رفیقتِ تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉
وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، #شهید_قنبریُ میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت:
ادامه در کانال👇
@shahid_masoud_asgari
#نقل_خاطره از #شهید_مسعود_عسگری و #شهید_احمد_قنبری
یاد اون روزای سرد زمستون بخیر که شب قبلش باهم هماهنگ می کردیم برای برنامه پرواز فردا.
معمولا #شهید_قنبری اطلاع می دادو میگفت که فردا فلانی و فلانی بیان فرودگاه سپهر برای پرواز
لحظات شیرین اونموقع ایی بود که رفیقت (#مسعود) ، صبح زود ، سر ساعت اومده جلوی در خونه ، به موبایلت زنگ می زنه:
_الو سلام
_سلام
_کجایی؟
_جلو در خونتون
_جلوی در😳
(با اینکه همیشه میگفتم از خونتون را افتادی زنگ بزن که من زودتر بیام پایین ، میومد جلوی در بعد زنگ میزد می گفت من جلوی درم 🙈 مارو شرمنده می کرد)
میری پشت پنجره می بینی که موتورُ زده روجک ، انقد لباس پوشیده که فقط #چشماش معلومه. ولی می شد #لبخندشو😊 از #چشماش فهمید.
زود میایی جلو درُ ، سلام و علیکُ...
_تو رانندگی می کنی یا من؟ ...
_فرقی نمیکنه...
اونی که عقب می نشست ، باید گوشی و هنزفریُ ردیف می کرد. یکیش تو گوش خودت ، یکی دیگش تو گوش #رفیقت.
هر چقدر به فرودگاه سپهر نزدیکتر می شدیم سردتر می شد.
#بهترین_حس_دنیا اون لحظه ای هست که #سرت_دقیقاً_پشت #سَر_رفیقتِ تا باد به صورتت نخوره و البته هنزفری هم از گوشامون در نیاد ...😉
وقتی می رسیدیم فرودگاه ، وارد آشیانه که می شدیم ، #شهید_قنبریُ میدیدم که همیشه با یه سلام و احوال پرسی کوتاه ، و با اون پرستیژ خاص خودش، سریع می گفت:
لباساتونو عوض کنید . وسیله پروازی شماره... بزارید بیرون و چکش های قبل پروازُ انجام بدین. دفتر پروازُ بنویسید....
ما هم می گفتیم:
استااااااد یخ😬 زدیم تا اینجا بیاییم . بزار یخمون باز بشه.
یادش بخیر #شهید_قنبری تو اون #سرما ، قبل از #پرواز ، همیشه #وضو می گرفت...
مسعود و بقیه بچه ها هم که #قبل_از_پرواز_وضو_می_گرفتن ، به #تبعیت_از_اخلاق_استاد_قنبری بود.
هر کدوممون که می رفتیم پرواز ، بقیه کنار دیسپچ یا برج مراقبت روی صندلی می نشستیم و پرواز #رفیقمونُ نگاه می کردیم.
یادمه #مسعود همیشه به کسایی که با جایرو پلن(یه نوع هواپیمای فوق سبک) پرواز می کردن ، به شوخی اعتراض می کردُ می گفت شما همش کار مارو خراب می کنید🙄😕😉😂
آخه مسعود خلبان کایت بود و کایت چون بال ثابت بود، موقع نشستن در باند، اگر قبلش یه جایرو می نشست، vortex (واژگونی هوا ) ایجاد می شد و شرایط برای نشستن کایت سخت می شد.
البته باید بگم که مسعود تو دوره خلبانی بین هم دوره ایی هاش ، در کمترین زمان آموزشی تونست #پرواز_تنهایی(solo) بدون استاد رو انجام بده
پرواز که تموم می شد ، هر چند نفری از بچه ها که تو فرودگاه سپهر بودیم همه باهم موتورامونو سوار می شدیم و میومدیم سمت خونه. البته بعضی وقت ها هم می رفتیم سمت آموزشگاه (مقر #گردان_حیدر_کرار)
هر وقت که قرار بود مسعودُ برسونم خونشون ، همیشه از سمت پارک شهدای گمنام میرفتیم و وقتی به کوچه نزدیک می شدیم و تابلوی کوچه معلوم می شد ، به شوخی می گفتم:
واقعا امام زمان (عج) تو این کوچه هست؟(بخاطر اسم کوچشون که بنام صاحب الزمان عج بود)
مسعودم با یه لبخند😊☺️😉 همیشگی میگفت:
والا نمیدونم...
شاید...
خدا کنه...
کاش که همسایه ما می شدی...
با وجود امثال من که امام زمان (عج) این سمت نمیاد...
(#مسعود همیشه #بی_ریا و #بی_ادعا بود)
جلوی در خونشون یه پله هست که همیشه موتورو طوری جلوی در نگه می داشتم که وقتی پیاده می شد #پاش روی #زمین نیاد... و مستقیم روی پله پیاده بشه.
می گفت چیکار می کنی؟
منم می گفتم:
می خوام دیگه زحمت نکشی این پله رو بالا بری ، صاف بری خونه ، اذیت نشی.
عجب...
این#نعمت_بزرگی بود که در مسیر یاد گیری#آموزش_های_تخصصی ، خداوند روزی ما کرد که لحظات اندکی از عمرمونو در کنار #ستاره_هایی_بودیم_که_فکر_می_کردیم_می_شناسیمشون...
اما...
شادی روحشون و برای اینکه الآن کنار امام حسین (ع) مارو هم یاد کنن صلوات
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#خاطره_برادر_شهید
حالت ها و حرکات مسعود ، هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود.
در خيابان در حال حركت بودم و داشتم داخل موبايل برای یکی از دوستانم مطلبی را تایپ می کردم،
حسابی مشغول شده بودم و نزدیکی های خانه، آرام آرام قدم بر می داشتم که یکدفعه مسعود جلوی من ظاهر شد و دست هایش را طوری که انگار می خواهد من را در آغوش بکشد، باز کرده بود.
هر وقت به آن جا و سر کوچه که می رسم یاد داداشم می افتم و خیلی دلم برایش تنگ می شود. هر وقت می آمد خانه با محبت و انرژی خاصی دست دراز می کرد و سلام می داد. خیلی با محبت بود. هنوز گرمای دستش را احساس می کنم. همیشه همین طوری بود.
حالت ها و حرکاتش هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود.
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
#برادر_شهید
#دستان_گرم_برادر
#يا_ابا_الفضل
#مدافعان_حريم_ولايت
#مدافعین_حرم
#مدافع_حرم_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#زمينه_سازان_ظهور
#شهيد_مصطفي_نبى_لو
#شهيد_مسعود_عسگرى
#گردان_سرافراز_حيدر_كرار
#لبيك_يا_خامنه_اي_لبيك_يا_حسين_است
#سال_رونق_تولید
#من_يك_سپاهى_ام 🇮🇷
تو منطقه یه روز شد که حجم آتیش و خمپاره به حدی رسید که بیشتر بچه ها بخاطر موج انفجار سردرد گرفتن و با تشخیص فرمانده دم غروب بود که به عقبه برگشتن .
.
مسعود و چند نفر دیگه بازم مثل همیشه گوی سبقت و ربودن و از خود گذشتگی کردن و شب تو منطقه موندن که خط و حفظ کنن و تا عصر فردا طول کشید.
.
ما برگشته بودیم عقب تو این یه روز بقدری دلتنگ و نگران بودیم که داشتیم دق میکردیم
.
وقتی فردای اون روز دوباره برگشتیم .
منطقه عملیات باورتون نمیشه انقدر از دیدن هم ذوق کردیم همدیگرو بغل میکردیم .
بعضی وقتا بغض هم میکردیم همینجوری خونه به خونه دنبال بچه ها و دیدنشون:
.
مسعود کجاست؟
سید مصطفی؟ یه نفر میگفت خونه بالایی هستن .
.
حسن و علی کجان؟ میگفت خونه دومی احمد و محمد رضا و صباح کجان میگفت دارن میان پایین
و جای خالی حاج عبدلله ..
.
بعد گفتن منطقه تثبیت شده و همه برگردید عقب و تحویل فاطمیون بدید.
.
دوباره جمع شدیم دورهم خیلی خوشحال بودیم و خدارو شکر میکردیم.
.
ما که طاقت یه روز که هیچ یه مدت کوتاهی دوری هم و نداشتیم حالا نمیدونم چطور شده تا حالا طاقت آوردیم دوری شونو ، تحمل کنیم نمیدونم چی بگم ولی قطعا بخاطر فلسفه شهادت و زنده بودن شهیده و اینکه حتما کنار ما هستن...
کانال #شهید_مسعود_عسگری
@shahid_masoud_asgari
اوايل فصل پاییز بود وما سركار ، خواب بوديم.
از قبل ، برنامه کوهنوردی رو كه روی بورد زده بودند ديده بوديم ،اما کسی توجه نکرده بود... مثل هر روز ، صبح بعد از شیفت کاری، مى خواستيم به خونه بریم.
آماده شدیم که با موتور پالس آبی مسعود بریم خونه ،
که گفتند برادرا ممنوع الخروج هستید و بايد همتون برید کوه...
قبول کردیم و آماده شدیم بریم كوه... رفتیم و رسیدیم پای کوه دارآباد
يه جايى توى مسير كه خسته شده بودم ، مسعود منو کول کرد تا از بچه ها عقب نمونم.
توى مسير با موبایل مسعود عکس می گرفتیم. .
در مسیر رودخانه چاله بزرگی بود که از آب پر شده بود
مسعود گفت بچه ها یه آبی به تن بزنیم!
. هوا سرد بود گفتیم مسعود ول کن سرده .
همین و که گفتیم
مسعود لباسشو در آورد با شلوار پرید تو آب بعد دست منو گرفت کشید تو آب
بعد شروع کرد
بقیه بچه هارو خیس کرد تقریبا همه اومدن تو آب ...
اون روز خیلی به ما خوش گذشت توفیق اجباری بود که بریم کوه ...
مسعود سرما نخورد اما ۷ یا ۸ تا از بچه ها سرما خوردن...
وخاطرات مسعود است که با ما مانده و مرور میکنیم شاید که نظری از سوی شهدا به ما شود
@shahid_masoud_asgari