eitaa logo
شهیدمهران شوری زاده( شاهرودی)
483 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
21 فایل
•شهید فاطمیه سـربـاز گـمـنـام امـام زمـاݩ(عـج) شــهـیـد‌ مهران شوری زاده • 🥀🕊🥀 فرمانده و‌ مسئول اطلاعات سپاه زاهدان •تـاریـخ شـهـادت: 1400/10/04• •مـحـل شـهـادت: زاهدان_کورین• ارتباط با ما ↯ @Moheb_shorizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
با خنده ای که عکس تو در بر گرفته است دیوار خانه چهره ی دیگر گرفته است بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشک از چشم های خسته ی مادر گرفته است بی شک شبیه کوچه ی ما، کوچه های عرش از نام پر شکوه تو زیور گرفته است حالا منم، کنار تو، اینجا که پر زدی اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است ای انعکاس دست علی! برق ذوالفقار! افلاک، پشت نام تو سنگر گرفته است اینجا، نماز چلچله ها رو به دست توست دستی که رنگ غیرت حیدر گرفته است چشمان من همیشه همین جا کنار توست اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🌷در خاطرات « » نقل شده است که گفته‌اند «پسر شما تیر خورد، ولی بین آتش دشمن گیر کرد و نتونست به عقب برگرده». مادر از وقتی این خبر را شنید، دیگر آرام و قرار نداشت. هر چند یک سال از رفتن حسین می‌گذشت؛ ولی گریه امانش نمی‌داد. یک روز تا غروب یک‌سره گریه کرد. به یاد آتش و پسر زخمی‌اش که در آن بود، می‌افتاد. شب پنجشنبه که گرفت و خوابید، حسین به خوابش آمده بود. مادر را صدا زد و گفت: «مادر جان پاشو خمیر درست کن تا من آن را به بزنم». مادر شهید تنور را روشن کرد. در خوابش، شهید چند بار رفت وسط آتش تنور نشست و سالم بیرون آمد. آتش تنور را هم به جای چوب، با دست به هم می‌زد. مادر با تعجب گفت: «حسین جان چرا اینجوری می‌کنی؟ یه وقت می‌سوزی».  : «ببین مادر جان من سالمم و نسوختم. مگه ندیدی که رفتم توی آتش؟ اینقدر آتش آتش نکن مادر! از صبح تا حالا گریه کردی و گفتی من رفتم توی آتش. امشب اومدم به شما بگم که در آتش نیستم. همان‌طور که خدا را از آتش نجات داد، ما هم نجات‌یافته هستیم».🌷 ❤️ ❤️ 🌹کانال شهید مهران شوری زاده(شاهرودی)🍃🌺🍃 https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh اگه عاشق شهدایی کانال شهید مهران شوری زاده رو به دوستانتان معرفی کنید
▫️آنچه پارسال در چنین تاریخی بر ما گذشت روز چهارشنبه نهم آذر ۱۴۰۱ ساعت یازده و بیست دقیقه پدر احمد آقا آمد آشپزخانه و فرمودند مهمان داریم آقای ...یکی از دوستان قدیمی گفتم الان نزدیک اذان و مشغول آماده کردن وسایل پذیرایی شدم که آقای ...آمدند و من ظرف پذیرایی را دادم نوه ام برد گذاشت و خودم میوه را آماده کردم و دیدم حاجی زنگ زد به موبایل همسر احمد آقا و کس دیگری جواب داد و مجدد خودشان زنگ زد که ما معلوم نیست کی بیایم چون احمد آقا بیمارستان است و تلفن را قطع کرد حاجی با جواب ایشان متوجه شد اتفاق مهمتر از آنچه هست ما فکر می کنیم و جمله ای بیان کرد و من گفتم رنگ‌بزنید به آقای ....و خبر بدهد و در همین حین آقا ابوالفضل با حال نادرستی وارد شد و همسرشان هم از پله ها پایین رفت من رفتم پایین تا آنها را آرام کنم که یکی از بستگان را دیدم گفتم بی زحمت حواستان به آقا ابوالفضل باشد و خودم آمد بالا دیدم نوه های دو قلوم که نشسته و شاهد ماجرا بودند دارند آرام آرام اشک می‌ریزند نمی دانم به چه کسی گفتم بچه ها را ببرید ط اول ( منزل دخترم) نمی دانم کدام یک از بستگان اول آمدند هنگام ظهر؛ نمازم را خواندم ؛ کم کم منزل شلوغ شد آقایان ط سوم و خانمها ط دوم؛ من گریه نمی کردم اما نمی توانستم یک جا بنشینم باید فضای خانه را برای شرایط پیش آمده اماده می کردم هر چه جاری بزرگم به من می گفت بنشین قبول نمی کردم خودم آشپزخانه را از وسایل غیر ضروری خالی کردم و آشپزخانه را به ایشان سپردم و بستگان را دعوت به آرامش می کردم که گریه ی آنان توام با جیغ نباشد روز میلاد حضرت زینب بود و حضرت به من صبری داد که بتوانم با آرامش باشم و ساعت سه اماده شدیم برای حرکت به سمت زاهدان از فرودگاه گلستان و زمانی که رسیدیم رفتیم شهرکی که احمد آقا بود زنان و مردان و بچه ها همه در محوطه ی شهرک بودند تا با پیکر شهید وداع کنند آنجا بود که اول عروسم را دیدم عروسی که تازه یکسال از زندگی مشترکشان می گذشت داغدار همسرش شد رفتیم مزار شهید خوشنام شهرک پیکر احمد آقا را طواف دادند و بردند داخل مسجد و دوستانش نوحه سرایی کردند و ما یک دیدار مختصر داشتیم بعد پنج ماه چهره ی فرزند را دیدیم آرام خوابیده بود باورش سخت بود اما احمد آقا به آرزوی دیرینه ی خود رسید و ما باید این فراق را تحمل میکردیم آنجا دیگر اشکها سرازیر شد چه شبی بود تا صبح شود دور ما بودند و ما را تنها نمی گذاشتند و صبح شد و آمدند و رفتند و گفتند و ما شنیدیم ....قرار شد ساعت دو عصر پیکر مطهر شهید در زاهدان تشییع شود و ما رفتیم برای مراسم و بعد آن به سمت فرودگاه تا حرکت کنیم تا تهران با پرواز و بعد آن زمینی و دوستان شهید در دانشگاه که متوجه شهادت احمد آقا شدند درخواست داشتند پیکر مطهر را انتقال دهیم آنجا برای وداع که این کار میسر نشد و آمدند در فرودگاه و نوحه و وداع و حرکت کردیم به سمت ساری چه حرکتی اشک امان نمی داد و با هر تلفنی دوباره شروع می‌شد دلتنگی و مویه و زاری از پل سفید شهر به شهر (زیر آب شیرگاه_ قائمشهر) ومردم خودجوش جلوی آمبولانس حامل شهید را می‌گرفتند برای وداع و نوحه سرایی و دوستان شهید و بستگان در پزشک قانونی جاده قائمشهر منتظر پیکر مطهر شهید بودند و آنجا هم مراسم نوحه و عزاداری ؛ متوجه گذر زمان نبودم وقتی منزل رسیدم دیدم سه نیمه شب و هنوز بیدار بودند و فردا تشیع در قائمشهر بعد نماز جمعه و درخواست داشتند پیکر مطهر به روستای پدری برای وداع و از کوتنا و ریکنده و پرچینک تا سید ابوصالح ؛ باور لحظات سخت است و سخت تر فراق دنیایی؛ اما اگر کمی مقاوم بودم صحبتهای احمد آقا با من بود درخواست دعای شهادتش از من و اینکه همیشه وقتی سفارشی به ایشان می کردم می گفت ( که نیستم) و این من که نیستم را الان درک می کنم زندگی جریان دارد و یکسال گذشت اما بی عزیزم چگونه فقط خدا می داند و خدا تنهایی ها و بی خوابی ها و درد و رنج هایی که داشتیم البته از اینکه به آرزویش رسید ناراحت نیستم چون می گفت اگر شهید نشوم میمیرم و آرزویش شهادت بود و در سن جوانی به آرزویش رسید حضورش را حس می کنم همچنان در زمان حیاتش شاید بیشتر کمک کارم هست انگار خداوند بعد شهادت ایشان توان مضاعف به من داد و این را از برکت خون شهیدم می دانم ..... 🌹ڪانٰال‌شَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹 https://eitaa.com/shahidsalehi72 ━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
🔻پشت همه داستان‌های ما مادرها هستند چون آن‌ها همان‌جایی هستند که ما آغاز شده‌ایم... 🔹هیچ قهرمانی بزرگ‌تر از مادر نیست مخصوصا اگر باشد... سلام خدا بر مادران صبور سرزمینم... شهید مهران شوری زاده(شاهرودی ) https://splus.ir/shahidmehranshorizade https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🌺🌷🥀🕊🥀🌷🌺 ڪه شوے یڪبار می شوے مـادر ڪه باشے صدبار و مـادر مفقودالاثر ڪه باشے هر ثانیـه باز آئینه، آب، سینے و چاے و نباٺ باز پنجشنبه ‌‌‌و یاد‌ با مهران شوری زاده(شاهرودی ) https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🌹« » 🍃 :عزت الله 🌸 : معاون گروهان اطلاعات و عملیات 🌿 : ۱۳۴۰/۰۹/۰۱ 🌼 : ۱۳۶۲/۰۸/۲۹ 🌷حس عجیبی داشتم. از پنجره قطار درخت هایی را که به سرعت می گذشتند نگاه می کردم. به یاد سرو قامتان و افتادم. قطار به ایستگاه رسیده بود، راهی روستا شدم. میدان شلوغ بود با گفتم: « ؟» گفتند: «محمدرضا را آورده اند.» گفتم: «کی؟» گفتند: «با قطار تهران دامغان تازه رسیده.» روی را کنار زدم گفتم: «! همراه من بودی و من نداشتم.»🌷 🍃( ) https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🔻پشت همه داستان‌های ما مادرها هستند چون آن‌ها همان‌جایی هستند که ما آغاز شده‌ایم... 🔹هیچ قهرمانی بزرگ‌تر از مادر نیست مخصوصا اگر باشد... سلام خدا بر مادران صبور سرزمینم... _به_راه ۰•●|🌷|نثارارواح‌مطهرشهداصلوات|🌷|●• https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🥀🌹🕊💐🕊🌹🥀 ڪه شوے یڪبار میشوے ڪه باشے صدبار باز آئینه ، آب ، سینے و چاے و نباٺ باز پنجشنبه ‌‌‌و یاد با 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹 🕊 شهید مهران شوری زاده (شاهرودی) https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹 قبل از اینکه را پس از ۱۵ سال بیاورند ، یک شب خواب دیدم در یک بیابانی بودم و گریه می کردم و خدا را صدا می زدم که بچه ام را بمن نشان بده ، همون موقع در خواب دیدم که یک سیّد نورانی جلو آمد و گفت : اینقدر گریه نکن . می خواهی بدانی پسرت کجاست ؟ گفتم بله .. با دست به یک جای دوری اشاره کرد و من دیدم سه تابوت اون دور هست . سیّد گفت : تابوت وسطی فرزند توست و این دو تابوتِ اطرافش ، دو سیّد هستند که از پسر تو محافظت می کنند ! از خواب که بیدار شدم به کسی نگفتم . تا وقتی که می خواستند او را تشیع کنند . بعد از به خاکسپاری دیدم دو دیگر هم همراه بخاک سپردند دقیق نگاه کردم و دیدم که یکی از طرف راست سیّد است و طرف چپ هم سیّد است . بعد از تشیع جنازه که بسیار باشکوه برگزار شد . دیدم دقیقا میان قبر دو سیّد در گلستان اصفهان به خاک سپرده شده است. راوی https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🔻پشت همه داستان‌های ما مادرها هستند چون آن‌ها همان‌جایی هستند که ما آغاز شده‌ایم... 🔹هیچ قهرمانی بزرگ‌تر از مادر نیست مخصوصا اگر باشد... سلام خدا بر مادران صبور سرزمینم... ۰•●|🌷|نثارارواح‌مطهرشهداصلوات|🌷|●•۰ https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 چهار دختر و سه پسر داشتم ،اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم . دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ایی گذاشتم ،همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است ، درب خانه را هم کسی می زند . در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد . نوزادی در آغوش داشت ، رو به من کرد و گفت : این بچه را قبول می کنی ؟ گفتم : نه، من خودم بچه زیاد دارم ! آن آقا فرمود : حتی اگر علی اصغر امام حسین باشد؟! بعد هم نوزاد رادر آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت . صدا زدم : آقا شما که هستید ؟ فرمود : علی ابن الحسین ، امام سجاد! هراسان از خواب پریدم و رفتم سراغ داروها، دیدم ظرف دارو خالی است ! صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم آقا فرمود : شما صاحب پسری می شوید که بین شانه هایش نشانه ای است ، آن رانگه دار . آخرین پسرم روز میلاد امام سجاد (ع ) به دنیا آمد، نامش را علی اصغر گذاشتم ، در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود !! علی اصغرم بزرگ شد و در عملیات محرم در روز شهادت امام سجاد(ع)، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد... راوی : شهید مهران شوری زاده(شاهرودی ) درسروش و ایتا 👇 https://splus.ir/shahidmehranshorizade https://eitaa.com/shahid_Mehran_shorizadeh