eitaa logo
برادر شهیدم
136 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
375 ویدیو
51 فایل
♥بسم ࢪبـ‌ الشھداء♥ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ لینک ناشناس 👇 حرف دلت رو به شهدا به صورت ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/16307488180185 کپی با ذکر صلوات آزاد 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 چه کسی سزاوارتر است؟! 🔰 من گفتم: خب بچه‌ها اجازه بدید از توضیح بیشتر دربارهٔ اتفاق‌های دوران اختفا بگذریم و کم‌‌کم وارد دورهٔ دوم زندگی حضرت بشیم که با شهادت امام حسن عسکری (علیه‌السلام) آغاز شد؛ امام پس از مسموم شدن توسط خلیفهٔ عباسی، مدتی در بستر بیماری به سر می‌بردند. خلیفه، گروهی از سران دولتی و پزشکان رو به بهانهٔ عیادت و مداوای حضرت به منزل ایشون فرستاد تا علاوه‌بر تحت‌ تأثیر قرار دادن افکار عمومی، اوضاع رو از نزدیک بررسی و رفت و آمدها رو کنترل کنند و به محض مشاهدهٔ صحنهٔ مشکوک یا به‌دست آوردن سرنخ در مورد جانشین و امام بعدی به‌سرعت به اون گزارش بدن. 💠 یکی از بچه‌ها گفت: چه سیاست بی‌شرمانه‌ای! من سری به نشانهٔ تأیید تکان و ادامه دادم: امام حسن عسکری در هشتم ربیع‌الثانی سال ۲۶۰ هجری با شهادت از دنیا رفتند. پس از انجام امور غسل و کفن پیکر حضرت، خادمِ منزل به‌دنبال جعفر ‌بن‌ علی، برادر امام حسن رفت تا جعفر بر پیکر امام نماز بخونه. 🔻 سعید گفت: مگه خادم از وجود امام زمان آگاه نبود؟ 🔹 من پاسخ دادم: نمی‌شه به‌طور قطع اظهارِ نظر کرد. آخه مخفی بودنِ ولادت امام زمان سبب شده بود که جوّ خاصی حاکم بشه تا جایی که حتی عده‌ای جعفر رو جانشین امام حسن عسکری می‌دونستن. خب از بحث دور نشیم! جعفر در حال آماده شدن برای اقامه نماز بود که ناگهان کودکی گندمگون با موهای مجعد جلو آمد و به جعفر گفت: ای عمو! من برای نماز خواندن بر پدرم سزاوارترم. 🔅 الیاس با خنده گفت: چه حالی شده بنده خدا! ⚪️ من گفتم: دقیقا. جعفر به اجبار با چهره‌ای متعجب و در عین حال عبوس و ناراحت، کنار رفت و امام زمان بر پیکر پدرشون نماز خوندند. ادامه دارد... ۹ ✅ مصاف @shahid_mn 🌷دوست شهید من🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻روزی ات که حلال باشد و حاصل تلاش های خالصانه برای زندگی، فرزندت میشود مرید و غلام . پدرت این را خیلی خوب میدانست که از همان اول شیوه ی تربیتی ات را روزی حلال در پیش گرفته بود. از همان‌ اول مادرت با صوت قرآنش شما را از خواب بیدار میکرد و روزتان را به نام خداوندِ نور مزین میکرد. به همین دلیل بود که میدانستی سخن قرآن را و هنگام تلاوت آیه های خدا میکردی و دلت روانه ی سخنان حکیمانه ی خدا میشد روحیه ی نیز داشتی و از اغاز جنگ تا پایانش در کنار همرزمانت برای پاسداری از حریم این تلاش کردی و به قول همکارانت پیک جنگ بودی و همیشه خبر از جبهه ها می اوردی. تمام ویژگی های یک بسیجی را در خود جمع کرده بودی و همیشه صوت دلنشینت همرزمانت را زائر کربلا میکرد. اصلا راه شهادتت هم از گذشت. آن قدر دلداده ی بودی که تا خبر حمله داعش به آستان حسینی را شنیدی دلت تاب نیاورد و با کوله باری از تجربه ی به جا مانده از دفاع مقدس، روانه ی حرم (ع) شدی :) آنقدر بیقراری کردی که شهادت نامه ات را امضا کرد و در شب زیارتی در حین انجام عملیات و دفاع از حرمش تورا در آغوش کشید. حتی پس از شهادت هم داستانت متفاوت بود که پیکرت تا صبح میهمان حرم علمدار شد و تو بودی و نجواهایت با (ع). حال دل هایمان در فراق کربلا، سراسر بلاست و این تو هستی که میتوانی با دعایت ما را راهیِ بهشت زمینیِ خدا کنی :) 📸شهید مدافع حرم 🗓تاریخ تولد: ۱ فروردین ۱۳۴۰ 🗓تاریخ شهادت: ۲۷ فروردین ۱۳۹۴
. می دانی آرزوی دو چیز به دلم ماند. هم دلم می خواست یک دل سیر کتکت می زدم و هم دلم می خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چند قفله کرده اند. از تو فقط چند عکس دارم که آن ها را از مهدیه گرفته ام. هر چه که از تو مانده را مامان فاطمه بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می کردم. چه صحنه بامزه ای می شود که مثلا یک نفر مهمان خانه شما باشد و بخواهد دور ازچشم بقیه در ویترین را باز کند. آن وقت آژیر دزدگیر رسوایش می کند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی که به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چند قفله ست و کلیدش را هم احتمالا یک نفر قورت داده... . 🔹️روایت داستانی زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمدرضا دهقان، همزمان با ایام سالروز شهادت این شهید عزیز به چاپ هشتم رسید. . 🔸️ک_روز_بعد_حیرانی . 👈کتاب را با امضا مادرشهید به یادگار داشته باشید . 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
┅═✼🌷✼═┅ ☀روزی آقا مسلم برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.. خوب سر و وضع تمام ها را برانداز کرد. متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد. سریع خود را در آورد و به او داد. ❄ بسیجی گفت: اما حاج آقا شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟ مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا بزرگ است و کریم! 🌷
"🗝♥️" . . خدایٰا‌طٰاقت‌مُردن‌نیست‌ شهیدِمٰان‌ڪن..🖐🏻👀 . . 🕶⁦⁩⁩⃟🥢⸾⇜ 🌙⃟🌸↯¦‹
🔻پسرک سینه اش را سپر کرده و با غرور متنی که حاصل نگارش خویش بود میخواند، دلتنگی نفسش را تنگ میکند ولی از تک و تا نمی‌افتد. جای خالی که با تصویرش پر شده بغض را تا چشمانش بالا می‌آورد ولی باز هم از نطق کردن نمی‌ایستد. هرچه باشد پسر همان پدر است، پسر مهدی نظری. همان که زاده بهار بود و در بهار هم جاودانه شد، هم جسم و هم جانش. جسمش در دل و جانش در آسمان. مهدی همانی بود که در رویای خویش سوار بر ذوالجناح در گودی قتلگاه می‌جنگید وَ همین شد مجوز حضورش در کربلای شام که نمایانگر ظلمی عظیم بود. پس ساکت ننشست و راهی شد تا خودش رنگ حقیقت به آن رویا بزند، رفتنی همراه با عطر . رفتنی که فقط خبرش آمد! پیکری در کار نبود و همین دو طفل چشم به راه را خون به جگر میکرد. در نهایت چهار سال و چهار ماه چشم انتظاری حاصلش شد بازگشت پدری خوابیده در تابوت و چندی بعد منزلگاه آخر که سنگ سرد و حکاکی شده، نشانی‌‌اش بود. سنگی که زین پس باید دلتنگی های زینب را به جان بخرد، بغض نهان در گلوی را تماشاگر باشد و مأمن شود برای درد و دل های زنانه ای از جنس فراق یار. 📸شهید مدافع حرم 🗓تاریخ تولد: ۱٣۶۴ 🗓تاریخ شهادت: ٢۰ خرداد ۱٣٩۵ 🕊محل شهادت: حلب_سوریه 🥀مزار شهید: خوزستان_گلزار شهدای اندیشمک
بهش گفتم: دایی جون!😊 چرا همش میگی می‌خوام شهید شم؟ تو هم مثل بقیه جوون‌ها تشکیل خانواده بده، حتما پدر خوبی می‌شی و بچه‌های خوبی تربیت می‌کنی، مثلِ خودت! بهم گفت: می‌دونی چیه دایی؟؟ شهدا چراغ‌اند! چراغِ راه در تاریکیِ امروز دایی من می‌خواهم چراغ باشم👌✨👌 ولایتی فر 🕊