eitaa logo
برادر شهیدم
131 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
375 ویدیو
51 فایل
♥بسم ࢪبـ‌ الشھداء♥ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ لینک ناشناس 👇 حرف دلت رو به شهدا به صورت ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/16307488180185 کپی با ذکر صلوات آزاد 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
دل را ببین، ڪه مرهم تنهایی اش تویی تنها امید زندگی.. دارایی اش تویی... تنها غریب شهر منم... آشنا تویی شهری ڪه رونق همه شیدایی اش تویی..
▫️روی دیوار هر کوچه ای که نگاه می‌کنی عکس یه شهید رو زدن اما چند نفر از آدمای این شهر دلشون رو زدن← به نام ...:)🕊⚘ ✍ علیه السلام که بگویـی... خودشان دستت را می‌گیرند 🕊⚘ 💔๛ @@shahid_mn
! در اُردوها شب ها بیشتر به استراحت می گذرد و شوخی و خنده اما محسن می نشست وسط چادر و شروع می کرد به دعا خواندن بقیه را هم به توسل وا می داشت. غیر از آن، همیشه او را در گوشه ای با قرآن جیبی اش می دیدی. این جمله از زبانش نمی افتاد: "خـدا رو بچـسـبید!"
✍🏼بوســیدن دست پدر و مــادر برای دیدن پدر و مادر مـــیرفتم ؛ بین راه نیت کردم برای خوشـــنودی قلب امام زمان ﴿عج﴾ دســـت پدر و مادرم را ببوسـم . تپــش قلــب گرفتم ، رســیدم و خـم شـدم و دســت مادرم را بوســیدم . دســت پدر را هـم بوســـیدم ..... چقـدر گستاخانه منتظــر پاداش الهــی بودم . در شـب در عالم خواب ، رویایی دیدم . آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفـت : إن شاءالله شه‍ـــید شــدی این پیراهـن را برایم مــی آورند . مـن هـم گفتم : إن شاءالله .... 📚دسـت نوشـته شهــید محـسن حججـی در صفحـه 6 الـی 19 دی یادگاری 1395
••• 🌙••• با بچه ها رفته بودیم اردوی مناطق جنگی،رسیدیم فکه. تا از اتوبوس پیاده شد،کفش هایش رادرآورد و پا برهنه راه افتاد. بعدروکرد به‌بچه‌هاو گفت: 《بچه ها،ما اینجاداریم پامیذاریم‌روی ، روی‌بدن‌واجزای‌مطهر‌شهدا》. همه تعجب‌کرده‌بودندکه چه‌می گوید! ادامه داد: 《وقتی بچه های تفحص دنبال جنازه ی شهدا می گردن،فقط چند تیکه استخوان پیدا می کنن. "پس‌گوشت‌این‌بچه‌هاکجاست"؟ "خونش‌کجاست"؟ "چشم‌واعضای‌بدنش‌کجاست"؟ ایناهمه‌اش‌همین‌جاست توی‌این‌خاک》 محسن‌اینطور‌اعتقادی‌داشت‌درباره‌ مناطق‌عملیاتی. 🕊 🕊
🚌وقتی روز اعزام معلوم شد، دو هفته بعد [از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها] رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: چشم آماده می‌شم. گفتم: کی بود؟ میخواست از زیرش در برود پاپی‌اش شدم گفت: فردا صبح اعزامه. 😞احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر جان نداشت، سریع برگشتیم نجف آباد، گفت: 🍃باید اول به پدرم بگم اما مادرم نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم: 💔من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود …💔 ‌ | روایت همسر شهید، برشی از کتاب سربلند📚
دلم حضور چشمهایت را طلب می کند یادش بخیر... چقدر ارام بودیم... اینجا کنار هم روزت مبارک پدر شهیدم🌺🌺🌺 🕊 🌷