eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
153 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹‍ بسم رب الشهداء🌹 برای   ❣ به مناسبت  سالروز ولادت 🌹 🌺ساعت دو بامداد روز چهارشنبه  19شهریور 1365 مصادف با 5محرم الحرام  در بیمارستان والفجر شهرستان  چشم  به جهان گشود.😊 زمانی که از پرستار سؤال کردم سالمه، گفت: بله بسیارسالم و سرحال.  گفت :می خوای بدونی پسره یا دختر؟  گفتم :هرچی باشه خداروشکر 🌹 همین که سالمه ممنونشم، ان شاء الله عاقبت بخیر بشه.🌹❣ گفت: یه، معلومه  که عاقبت بخیره. گفتم ان شاء الله....🌹 و پرستار گذاشتش در آغوش من،  وقتی با دقت نگاهش کردم ، روی دستش یه  بود.😔 با نگرانی پرسیدم ضربه خورده؟! گفت : نه این علامته، دست  را مرتب بوسه می زدم.  پرستار گفت اسمشو چی میذاری؟  گفتم: اسمی که برازنده اش باشه ، این سرباز امام زمانه (ع). 🌹 پرستار با حالت اعتراض گفت: دعا کن  این جنگ زود تمام بشه، که دیگه نیاز به  سرباز نباشه تا این بچه ها برن جنگ.😔 گفتم: ان شاء الله  به امید روزی که شاهد هیچ گونه ظلم  وبی عدالتی و جنگ و خونریزی در دنیا نباشیم؛🌹 و این زمانی محقق می شود که ،   عالم بشریت حضرت بقیه الله ظهور فرماید، ان شاء الله. اللهم عجل لولیک الفرج🌹 ❤️خاطرات  شهید مصطفی صدرزاده 😍 🎊🎈🎀🎊🎀🎈🎊🎀🎈🎊🎀🎈 @shahid_mostafasadrzadeh
🌷اولین یادواره شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم) 🗓پنجشنبه ۸ آبان ⏱ساعت ۱۹:۳۰ 👈جنب مسجد علامه شوشتری @shahid_mostafasadrzadeh
 71رفتیم  زادگاه مصطفی .. خدمت  و  و عمه ی مصطفی  درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار   بشینه .☺️ چون   بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣  وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:  دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش  بشینه کنار پنجره،  مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،  گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو  پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید😐  خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد  ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه  پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:  این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این  خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،  وقتی دور زدیم  رو ندیدیم😳  انگار دنیا  خراب شد گفتم:  مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ، اثری ازش نبود😔  وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،  متوجه شدیم خونه نیستن ، خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی  بگردم کجایی،🌹 که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و  گفت :من که گفتم: خودم میرم  گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه ) بعد منو رسوند در خونه عمه ،  من که گفته بودم خودم میام  چرا  شدید؟ این  در حد یه بچه شش ساله نبود و  اشتباه ما این بود که فکر  می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣ @shahid_mostafasadrzadeh
 71رفتیم  زادگاه مصطفی .. خدمت  و  و عمه ی مصطفی  درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار   بشینه .☺️ چون   بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣  وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:  دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش  بشینه کنار پنجره،  مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،  گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو  پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید😐  خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد  ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه  پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:  این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این  خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،  وقتی دور زدیم  رو ندیدیم😳  انگار دنیا  خراب شد گفتم:  مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ، اثری ازش نبود😔  وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،  متوجه شدیم خونه نیستن ، خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی  بگردم کجایی،🌹 که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و  گفت :من که گفتم: خودم میرم  گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه ) بعد منو رسوند در خونه عمه ،  من که گفته بودم خودم میام  چرا  شدید؟ این  در حد یه بچه شش ساله نبود و  اشتباه ما این بود که فکر  می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات  شهید مصطفی صدرزاده ساعت دو بامداد روزچهارشنبه  19شهریور 1365 مصادف با 5محرم الحرام  در بیمارستان والفجر شهرستان  چشم  به جهان گشود.😊 زمانی که از پرستار سؤال کردم سالمه، گفت: بله بسیارسالم و سرحال.  گفت :می خوای بدونی پسره یا دختر؟  گفتم :هرچی باشه خداروشکر 🌹 همین که سالمه ممنونشم، ان شاء الله عاقبت بخیر بشه.🌹❣ گفت: یه، معلومه  که عاقبت بخیره. گفتم ان شاء الله....🌹 و پرستار گذاشتش در آغوش من،  وقتی با دقت نگاهش کردم ، روی دستش یه .😔 با نگرانی پرسیدم ضربه خورده؟! گفت : نه این علامته،  دست  را مرتب بوسه می زدم.  پرستار گفت اسمشو چی میذاری؟  گفتم: اسمی که برازنده اش باشه ، این سرباز امام زمانه (ع). 🌹 پرستار با حالت اعتراض گفت: دعا کن  این جنگ زود تمام بشه، که دیگه نیاز به  سرباز نباشه تا  این بچه ها برن جنگ.😔 گفتم: ان شاء الله  به امید روزی که شاهد هیچ گونه ظلم  وبی عدالتی و جنگ و خونریزی در دنیا نباشیم؛🌹 و این زمانی محقق می شود که ،   عالم بشریت حضرت بقیه الله ظهور فرماید، ان شاء الله. اللهم عجل لولیک الفرج🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌺ساعت دو بامداد روز چهارشنبه  19شهریور 1365 مصادف با 5محرم الحرام  در بیمارستان والفجر شهرستان  چشم  به جهان گشود.😊 زمانی که از پرستار سؤال کردم سالمه، گفت: بله بسیارسالم و سرحال.  گفت :می خوای بدونی پسره یا دختر؟  گفتم :هرچی باشه خداروشکر 🌹 همین که سالمه ممنونشم، ان شاء الله عاقبت بخیر بشه.🌹❣ گفت: یه، معلومه  که عاقبت بخیره. گفتم ان شاء الله....🌹 و پرستار گذاشتش در آغوش من،  وقتی با دقت نگاهش کردم ، روی دستش یه  بود.😔 با نگرانی پرسیدم ضربه خورده؟! گفت : نه این علامته، دست  را مرتب بوسه می زدم.  پرستار گفت اسمشو چی میذاری؟  گفتم: اسمی که برازنده اش باشه ، این سرباز امام زمانه (ع). 🌹 پرستار با حالت اعتراض گفت: دعا کن  این جنگ زود تمام بشه، که دیگه نیاز به  سرباز نباشه تا این بچه ها برن جنگ.😔 گفتم: ان شاء الله  به امید روزی که شاهد هیچ گونه ظلم  وبی عدالتی و جنگ و خونریزی در دنیا نباشیم؛🌹 و این زمانی محقق می شود که ،   عالم بشریت حضرت بقیه الله ظهور فرماید، ان شاء الله. اللهم عجل لولیک الفرج🌹 ❤️خاطرات  شهید مصطفی صدرزاده 🎊🎈🎀🎊🎀🎈🎊🎀🎈🎊🎀🎈 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
 71رفتیم  زادگاه مصطفی .. خدمت  و  و عمه ی مصطفی  درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار   بشینه .☺️ چون   بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣  وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:  دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش  بشینه کنار پنجره،  مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،  گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو  پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید😐  خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد  ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه  پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:  این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این  خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،  وقتی دور زدیم  رو ندیدیم😳  انگار دنیا  خراب شد گفتم:  مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ، اثری ازش نبود😔  وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،  متوجه شدیم خونه نیستن ، خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی  بگردم کجایی،🌹 که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و  گفت :من که گفتم: خودم میرم  گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه ) بعد منو رسوند در خونه عمه ،  من که گفته بودم خودم میام  چرا  شدید؟ این  در حد یه بچه شش ساله نبود و  اشتباه ما این بود که فکر  می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات  شهید مصطفی صدرزاده ساعت دو بامداد روزچهارشنبه  19شهریور 1365 مصادف با 5محرم الحرام  در بیمارستان والفجر شهرستان  چشم  به جهان گشود.😊 زمانی که از پرستار سؤال کردم سالمه، گفت: بله بسیارسالم و سرحال.  گفت :می خوای بدونی پسره یا دختر؟  گفتم :هرچی باشه خداروشکر 🌹 همین که سالمه ممنونشم، ان شاء الله عاقبت بخیر بشه.🌹❣ گفت: یه، معلومه  که عاقبت بخیره. گفتم ان شاء الله....🌹 و پرستار گذاشتش در آغوش من،  وقتی با دقت نگاهش کردم ، روی دستش یه .😔 با نگرانی پرسیدم ضربه خورده؟! گفت : نه این علامته،  دست  را مرتب بوسه می زدم.  پرستار گفت اسمشو چی میذاری؟  گفتم: اسمی که برازنده اش باشه ، این سرباز امام زمانه (ع). 🌹 پرستار با حالت اعتراض گفت: دعا کن  این جنگ زود تمام بشه، که دیگه نیاز به  سرباز نباشه تا  این بچه ها برن جنگ.😔 گفتم: ان شاء الله  به امید روزی که شاهد هیچ گونه ظلم  وبی عدالتی و جنگ و خونریزی در دنیا نباشیم؛🌹 و این زمانی محقق می شود که ،   عالم بشریت حضرت بقیه الله ظهور فرماید، ان شاء الله. اللهم عجل لولیک الفرج🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh