eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
183 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه با صحبتهای  شهید  صدرزاده مصطفی خیلی مبادی آداب بود .👏 نسبت به بزرگترها مخصوصا  و  ها.... اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون و صدقشون.بشه و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و  هستند .🌹👏🌹  از کودکی با پدربزرگش  بود ، هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت و بابا می رسید 🌹 و  را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.... @shahid_mostafasadrzadeh
 71رفتیم  زادگاه مصطفی .. خدمت  و  و عمه ی مصطفی  درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار   بشینه .☺️ چون   بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣  وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:  دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش  بشینه کنار پنجره،  مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،  گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو  پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید😐  خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد  ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه  پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:  این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این  خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،  وقتی دور زدیم  رو ندیدیم😳  انگار دنیا  خراب شد گفتم:  مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ، اثری ازش نبود😔  وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،  متوجه شدیم خونه نیستن ، خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی  بگردم کجایی،🌹 که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و  گفت :من که گفتم: خودم میرم  گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه ) بعد منو رسوند در خونه عمه ،  من که گفته بودم خودم میام  چرا  شدید؟ این  در حد یه بچه شش ساله نبود و  اشتباه ما این بود که فکر  می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣ @shahid_mostafasadrzadeh
🌹 همراه با صحبتهای  شهید  صدرزاده مصطفی خیلی مبادی آداب بود .👏 نسبت به بزرگترها مخصوصا  و  ها.... اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون و صدقشون.بشه و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و  هستند .🌹👏🌹  از کودکی با پدربزرگش  بود ، هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت و بابا می رسید 🌹 و  را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.... 🌹 ✨🍃🌹✨🌹✨ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
💕خاطره ایی از مادر  💕 💚 باوجود مشغله ای که داشت،  اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد.  یه روز که منزل  بود بعد از ناهار مشغول شستن  میشه .👏  ی مصطفی  اصرار میکنه  بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم .🌹 مصطفی با لحن  همیشگی  میگه   بعدا  اومد ،  بگو ظرف هم می شست.☺️ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
 71رفتیم  زادگاه مصطفی .. خدمت  و  و عمه ی مصطفی  درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار   بشینه .☺️ چون   بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣  وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:  دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش  بشینه کنار پنجره،  مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،  گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو  پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید😐  خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد  ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه  پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:  این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این  خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،  وقتی دور زدیم  رو ندیدیم😳  انگار دنیا  خراب شد گفتم:  مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ، اثری ازش نبود😔  وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،  متوجه شدیم خونه نیستن ، خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی  بگردم کجایی،🌹 که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و  گفت :من که گفتم: خودم میرم  گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه ) بعد منو رسوند در خونه عمه ،  من که گفته بودم خودم میام  چرا  شدید؟ این  در حد یه بچه شش ساله نبود و  اشتباه ما این بود که فکر  می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
💕خاطره ایی از مادر  💕 💚 باوجود مشغله ای که داشت،  اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد.  یه روز که منزل  بود بعد از ناهار مشغول شستن  میشه .👏  ی مصطفی  اصرار میکنه  بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم .🌹 مصطفی با لحن  همیشگی  میگه   بعدا  اومد ،  بگو ظرف هم می شست.☺️ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
 71رفتیم  زادگاه مصطفی .. خدمت  و  و عمه ی مصطفی  درطول مسیر بچه ها باهم دعوا می کردن که کی باید کنار   بشینه .☺️ چون   بد ماشین بود به بچه ها گفتم: بذارید تمام مسیر کنار پنجره باشه ❣  وقتی رسیدیم شوشتر بچه ها گفتن:  دیگه نوبت ماست .😐 بابا به مصطفی گفت:  اجازه بده داداش  بشینه کنار پنجره،  مصطفی گفت: من حالم بد میشه بابا،  گفت: حالا که حالت بد میشه بقیه راه رو  پیاده بیا خونه ی عمه ،😳 مصطفی گفت :پس منو پیاده  کنید😐  خودم میام ،اولش فکر کردیم میخواد  ما رو بترسونه ولی اصرار کرد که پیاده بشه  پدرش هم برای تنبیه، او را پیدا کرد ،😔 من خیلی ناراحت شدم گفتم:  این چه کاری بود کردی؟ گفت: نگران نباش، الان از این  خیابون فرعی میرم دور میزنم سوارش میکنم ،  وقتی دور زدیم  رو ندیدیم😳  انگار دنیا  خراب شد گفتم:  مگه ممکنه رفته باشه ؟؟؟ تمام مسیر رو بادقت نگاه کردیم ، اثری ازش نبود😔  وقتی رسیدیم منزل عمه ی مصطفی هر چه زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد،  متوجه شدیم خونه نیستن ، خیلی بد شد فقط می گفتم مصطفی  بگردم کجایی،🌹 که دیدم از  دیوار منزل عمه اومد بالا و  گفت :من که گفتم: خودم میرم  گفتم آخه چطور خودتو رسوندی؟؟؟ گفت: به یه موتوری گفتم منو برسون به منزل استاداحمدمکانیک( شوهرعمه ) بعد منو رسوند در خونه عمه ،  من که گفته بودم خودم میام  چرا  شدید؟ این  در حد یه بچه شش ساله نبود و  اشتباه ما این بود که فکر  می کردیم مصطفی بچه است....❣🌹❣ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 همراه با صحبتهای  شهید  صدرزاده مصطفی خیلی مبادی آداب بود .👏 نسبت به بزرگترها مخصوصا  و  ها.... اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون و صدقشون.بشه و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و  هستند .🌹👏🌹  از کودکی با پدربزرگش  بود ، هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت و بابا می رسید 🌹 و  را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.... 🌹 ✨🍃🌹✨🌹✨ https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh