eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
153 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ در آرزوی دو رکعت ! ✨💢💠 ... ✨ روایت هست که خداوند از هرکسی "دو رکعت نماز قبول کند" بهشت بر او واجب می‌شود.. 💠💠💠 سال 42 وقتی که حضرت امام خمینی (ره) رو دستگیر کردن و از قم به تهران داشتن می‌آوردنشون، بین راه فرمودن: آقایان مامور بایستید! ✅ میخوام رو بخونم... 👆 گفتن نمیشه... ⛔ فرمود بذارید وضو بگیرم تو ماشین نماز می‌خونم _ازقم به تهران هم که میای پشت به قبله میشه_ ✅ گفتن نمیشه... ⛔ امام فرمودن: پس حداقل صبر کنید تیمم بکنم و نماز بخونم تو ماشین، شده شما سر نماز شب ما رو دستگیر کردید. ✅ گفتن نمیشه... ⛔ امام می‌فرماید بهشون گفتم خب یه دقیقه در ماشینو باز کنید من دست بزنم رو خاک، پیاده هم نمیشم. همینجور تیمم میکنم نماز میخونم، بهم نگاه کردن گفتن خب حالا طوری نیست، وایمی‌ایستیم دیگه... ✅ امام اونجوری تیمم کردن و پشت به قبله (رو به تهران) دو رکعت نماز خوندن. ❇️ بعد حضرت امام می‌فرماید:"شاید اون که خدا می‌خواهد از بنده‌ی ناچیز خود روح‌الله قبول کند و به خاطر آن گناه‌هایش را ببخشد و او را مقبول درگاه خودش قرار دهد، همان دو رکعت نماز باشد....... 😞😓💠😥 چرا؟ "چون به دل آدم نمی‌چسبه" و اونجوری که ظاهرا نماز خوب نشده! وقتی نچسبید به دلت با یه میگی خدایا اون نماز، نماز نبود خودت قبولش کن.. 😥😰😓 خداهم اینقدر صدای اینجوری رو خوشش میاد... ✅ صدای نازک شده رو خدا دوست داره.... 😓😞😓 اما ما فکر میکنیم که حتما باید نماز به دلمون بچسبه تا قبول بشه! نه عزیزم! نماز باید به دل بچسبه نه به دل ! 🙏🏻 خدایا نمازهای در‌به‌داغون ما رو مقبول درگاه خودت قرار بده... الهی آمین... 💠➖➖✅ @syed213
شهید مصطفی صدرزاده
بسم رب الشهدا #رزق_ماه_رجب #‌عملیات_بصرالحریر #قسمت_سوم به قلم #شهید_مرتضی_عطایی صدای سیدابراهیم
بسم رب الشهدا به قلم اون سراهی ماموریت اصلی ما بود... سید ابراهیم گفت خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه...هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست از اونجا رد بشه، بهش مهلت نمیدین... به همراه سید مجتبی حسینی (مشهد) که فرمانده گروهان بود و تعدادی از بچه ها و همچنین حجت الاسلام مالامیری به سراهی رسیدیم... سمت راست سراهی یه مدرسه ی دو طبقه بود...تعدادی رو که حدود یک دسته بودند تو مدرسه مستقر کردیم... یه دسته هم قبل از سراهی، تو خونه ای که به سراهی نزدیک بود مستقر شدند و اطراف خونه رو پوشش دادند و دسته ی سوم هم سید زمان و تعدادی از بچه ها مثل جواد و... سمت چپ سراهی تو یکی از خونه ها و اطرافش موضع گرفتن...نماز صبحمون رو هم در حال حرکت خوندیم و تو اون وضعیت تشنگی و خستگی خیلی فاز داد... هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید هم خودنمایی میکرد... سکوت سنگینی حاکم شده بود...تا حدود ساعت 8 صبح خبری نبود... تو این فاصله بچه ها به پاکسازی اطرافشون پرداختن و از مواضعشون سرکشی میکردم... حین پاکسازی یکی از بچه ها به خونه ای مشکوک شد و سعی میکنه درب خونه رو باز کنه که موفق نمیشه و از فاصله ی نزدیک به قفل درب تیراندازی میکنه که گلوله اصطلاحا کمونه میکنه و به پاش برخورد و از ناحیه ی کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا میکنه....پشت بیسیم یکی از مسول دسته ها با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:حاجی پای فلانی "میده"شده...منم متوجه منظورش نشدم و نمیخواستم سوتی بدم مجدد پرسیدم چی شده؟ که اونم حرفش رو تکرار کرد... تو اون شرایط دویدم که برم پیشش، کناریم متوجه شد و گفت فلانی، ینی پاش داغون شده...چون راه امدادمون بسته شده بود و نمیتونستیم با عقبه مون در ارتباط باشیم، مجبور شدیم مجروحین رو نگه داریم. .. کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارن میکشن جلو...که از لای شیارها و سنگها 3 نفرشون اومدن جلو و با دیدن این قضیه، به همراه شهید سید مجتبی حسینی(فرمانده گروهان) به سمتشون تیراندازی کردیم و یکیشون به پهلوش تیر خورد، همینکه دو نفر دیگه خواستن اونو بکشن عقب، با تیراندازی شدید ما مواجه شدن و به حال حودش رها گردنش و رفتن... با پوشش آتش بچه ها کشیدم جلو و خودمو رسوندم بالا سرش و پشت بیسیم اعلام کردم که به اسیر گرفتیم و این برا روحیه ی بچه ها عالی بود... سید مجتبی و سید زمان هم خودشون رو بهم رسوند و من که داشتم وضعیتش رو بررسی میکردم، گفتند که اذیتش نکنم... (فیلمش رو ساعت 15:22 گذاشتم) خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار آورده بود...منتظر بودیم خط امدادمون باز بشه و آذوقه و مهمات بهمون برسه... "منبع دم عشق،دمشق" ... 🌹🌹🌹🌹🍃🕊🍃🌹🌹🌹🌹 ✅کانال ( با نام جهادی )
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده خاطرات #علی_اکبر_فرهنگیان (شاعر آئینی و دوست شهید) #قسمت_سوم 🌹(حق
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) (به دنبال گمشده) 🌹سید مصطفی وقتی وارد حوزه شد محاسنی نداشت و خیلی چهره اش به نوجوان ها میخورد. اما هر کسی با او هم صحبت میشد متوجه میشد که او از سنش بیشتر میفهمد.وهمه میگفتند: واقعاعین گمشده ها دنبال مرادش میگردد. به همه گفته بود دنبال گمشده ام هستم. اگر اینجا پیدا نکنم حتما جای دیگر پیدا میکنم! به نظرم به دلیل فیزیک و توانایی که داشت راهش را درست انتخاب کرد.اصلا به قدو قواره سید مصطفی میخورد که یک چریک باشد و اهل مبارزه... چرا که همیشه مثل یک سرباز منتظر و آماده بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ✅ کانال (با نام جهادی ) @Shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 3⃣ #قسمت_سوم 💢یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل
📚 #⃣ 💢فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم: من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! 💢اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم. 💢زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم. آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود. 💢در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه باما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم. در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. 💢به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود. حرارتش را از دور احساس میکردم. به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. 💢 به شخص پشت‌ میز سلام کردم با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است. 💢چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا". نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم: بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز. از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. 💢در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود: از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... 💢پرسیدم: اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است. قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. 💢 یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد. 💢من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم. کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: 💢اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است‌.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود. خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی! هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند. .. @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
بسم رب الشهدا #‌عملیات_بصرالحریر #قسمت_سوم به قلم #شهید_مرتضی_عطایی صدای سیدابراهیم هم که مدام ت
بسم رب الشهدا به قلم اون سراهی ماموریت اصلی ما بود... سید ابراهیم گفت خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه...هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست از اونجا رد بشه، بهش مهلت نمیدین... به همراه سید مجتبی حسینی (مشهد) که فرمانده گروهان بود و تعدادی از بچه ها و همچنین حجت الاسلام مالامیری به سراهی رسیدیم... سمت راست سراهی یه مدرسه ی دو طبقه بود...تعدادی رو که حدود یک دسته بودند تو مدرسه مستقر کردیم... یه دسته هم قبل از سراهی، تو خونه ای که به سراهی نزدیک بود مستقر شدند و اطراف خونه رو پوشش دادند و دسته ی سوم هم سید زمان و تعدادی از بچه ها مثل جواد و... سمت چپ سراهی تو یکی از خونه ها و اطرافش موضع گرفتن...نماز صبحمون رو هم در حال حرکت خوندیم و تو اون وضعیت تشنگی و خستگی خیلی فاز داد... هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید هم خودنمایی میکرد... سکوت سنگینی حاکم شده بود...تا حدود ساعت 8 صبح خبری نبود... تو این فاصله بچه ها به پاکسازی اطرافشون پرداختن و از مواضعشون سرکشی میکردم... حین پاکسازی یکی از بچه ها به خونه ای مشکوک شد و سعی میکنه درب خونه رو باز کنه که موفق نمیشه و از فاصله ی نزدیک به قفل درب تیراندازی میکنه که گلوله اصطلاحا کمونه میکنه و به پاش برخورد و از ناحیه ی کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا میکنه....پشت بیسیم یکی از مسول دسته ها با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:حاجی پای فلانی "میده"شده...منم متوجه منظورش نشدم و نمیخواستم سوتی بدم مجدد پرسیدم چی شده؟ که اونم حرفش رو تکرار کرد... تو اون شرایط دویدم که برم پیشش، کناریم متوجه شد و گفت فلانی، ینی پاش داغون شده...چون راه امدادمون بسته شده بود و نمیتونستیم با عقبه مون در ارتباط باشیم، مجبور شدیم مجروحین رو نگه داریم. .. کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارن میکشن جلو...که از لای شیارها و سنگها 3 نفرشون اومدن جلو و با دیدن این قضیه، به همراه شهید سید مجتبی حسینی(فرمانده گروهان) به سمتشون تیراندازی کردیم و یکیشون به پهلوش تیر خورد، همینکه دو نفر دیگه خواستن اونو بکشن عقب، با تیراندازی شدید ما مواجه شدن و به حال حودش رها گردنش و رفتن... با پوشش آتش بچه ها کشیدم جلو و خودمو رسوندم بالا سرش و پشت بیسیم اعلام کردم که به اسیر گرفتیم و این برا روحیه ی بچه ها عالی بود... سید مجتبی و سید زمان هم خودشون رو بهم رسوند و من که داشتم وضعیتش رو بررسی میکردم، گفتند که اذیتش نکنم... (فیلمش رو ساعت 15:22 گذاشتم) خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار آورده بود...منتظر بودیم خط امدادمون باز بشه و آذوقه و مهمات بهمون برسه... "منبع دم عشق،دمشق" ... 🌹🌹🌹🌹🍃🕊🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
🔴#قسمت_سوم #مصاحبه_با_خانواده #شهید_فـاتح #مدافع_حرم_شهید_رضا_بخشی #جانشین_لشگر_غیور_فاطمیون 🔻س
🔴 🔻خواهر شهید: اگر به شخصیت ایشان دقیق‌تر نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که اخلاق ایشان از زمانی که وارد حوزه شده بودند، به گونه دیگری به شدت متفاوت شده بود. احترام گذاشتن‌های ایشان به خواهران و برادران کوچکتر و بزرگتر و پدر و مادر و سایر اقوام و دوستان به عنوان یک ویژگی ملموس زبانزد بود. به هر حال ما در بطن جامعه و حلقه دوستان ایشان نبودیم و از ارتباطات ایشان اطلاع چندانی نداشتیم. اما این روزها که دوستانشان برای عرض تسلیت به منزل ما می‌آیند از تکثر آنان متوجه می‌شویم که فردی با روابط عمومی بسیار بالا بوده و دوستانی در تراز علمی و فرهنگی متعالی داشته است. برادرم رضا، در منزل هم شخصیتی متواضع داشت. هیچ‌وقت ما را با اسم کوچک و تنها خطاب نمی‌کردند حتماً از لفظ «خانم» یا «آقا» استفاده می‌کردند. از در که وارد می‌شد، بلا استثناء دست پدرم را می‌بوسیدند.در درس هم همین‌طور بودند. در دانشگاه شاگرد ممتاز بودند. در حوزه هم سواد علمی و رشد و پشتکار ایشان این روزها از جانب اساتیدشان تایید می‌شود. آقا رضا اهل قرآن بود. من خوب به یاد دارم که برای شرکت در کنکور سراسری ایران چقدر تلاش کرد و درس خواند و همزمان درس حوزه را می‌خواند. به او گفتم یکی را کنار بگذار و دیگری را بخوان تا فشار روی تو کمتر شود. به من گفت: خواهر من حوزه و دانشگاه مکمل هم هستند. چندی پیش که درباره دروس دکترای خودم با ایشان مشورت می‌کردم به من می‌گفت علاقمند است که بعد از دفاع از پایان‌نامه‌اش برای دکترا آماده شود و در رشته حقوق، ادامه تحصیل دهد و برای ادامه به تهران برود. تا آخرین لحظه در هر زمینه‌‌ای تا انتهای مسیر پیش می‌رفت. علاقمند بود در هر مسیری بهترین باشد. 🔻خواهر شهید:همه دلسوزی ما بر سر این است که چرا این برادر هیچ‌وقت درباره مقام و مرتبه‌اش برای ما نگفت. چرا درباره توانایی‌هایش برای ما نمی‌گفت و انقدر افتاده بود. از چهره‌اش هیچ‌گاه نمی‌شد پی به اسرار درونش برد. خوب به یاد دارم که در دوران تحصیل دکترا در چند زمینه مرتبط با متون تخصصی دچار اشکال شدم و به شدت مضطرب و فکرم مشغول بود، اما ایشان با حوصله برای من وقت گذاشتند و مرا حسابی در آن زمینه راهنمایی کردند. شاید باورتان نشود، ظرف چند ساعت تمام نگرانی‌های چند روزه من با راهنمایی و کمک ایشان حل شد اما ایشان هیچ ادعایی نداشتند که در بسیاری از زمینه‌ها توانایی بالاتری دارند. آنجا بود که متوجه شدم ایشان چقدر مسلط بر زبان‌های خارجه انگلیسی و عربی بودند. ایشان بدون هیچ ادعایی مرا متوجه توانایی خودشان کرده بودند. ...👇 ارادت شهید فاتح به اهل بیت (ع) ... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده خاطرات #علی_اکبر_فرهنگیان (شاعر آئینی و دوست شهید) #قسمت_سوم 🌹(حق
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) (به دنبال گمشده) 🌹سید مصطفی وقتی وارد حوزه شد محاسنی نداشت و خیلی چهره اش به نوجوان ها میخورد. اما هر کسی با او هم صحبت میشد متوجه میشد که او از سنش بیشتر میفهمد.وهمه میگفتند: واقعاعین گمشده ها دنبال مرادش میگردد. به همه گفته بود دنبال گمشده ام هستم. اگر اینجا پیدا نکنم حتما جای دیگر پیدا میکنم! به نظرم به دلیل فیزیک و توانایی که داشت راهش را درست انتخاب کرد.اصلا به قدو قواره سید مصطفی میخورد که یک چریک باشد و اهل مبارزه... چرا که همیشه مثل یک سرباز منتظر و آماده بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده #خاطرات_دوستان_شهید #قسمت_سوم ❤️ یکی از خاطرات جالب مصطفی زلزله ی بم
✳️ مصطفی خیلی شجاع بود.... توی 17،18 سالگی یک گروهی درست کرد به نام گردان کمیل. گشت که میرفت تنها کسی بود که یک اسلحه و 30 تا تیر همیشه دستش بود. من خودم توی اون گردان بودم و هیچ وقت توی گشت ها ندیدم مصطفی از چیزی بترسه. ✅ مصطفی خیلی منظم بود مثلا گرد کردن و این چیزا رو خیلی حساس بود، هرکسی میومد باید لباس نظامی تن میکرد. من زیباترین و منظم ترین گشت هایی که دیدم گشت هایی بود که مصطفی میذاشت. 🔷 توی گشت ها موردهای زیادی رو میگرفتیم. یادم میاد سه راه اسد آباد جلوی یک ماشین پیکانی رو گرفتیم، یه آقایی اومد پایین دوبرابر مصطفی بود. ما کوچیک بودیم، شاید اون خیلی هم بزرگ نبود. مصطفی رفت باهاش صحبت کرد که آقا شما اینجا چیکار میکنید و این ها... اون فرد تعجب کرده بود. جالب بود که با این که ما از اون کوچیک تر بودیم ولی از هیبت مصطفی ترسید. 🔹یادمه یه بار مصطفی دعوا کرد، پیرهن یکی از اراذل پاره شد. مصطفی فرداش رفت یه پیرهن خرید براش برد دم در خونشون. اگر درگیر هم میشد و پیرهن کسی پاره میشد، مصطفی میرفت براش پیرهن نو میخرید 🔸مصطفی توی سال های ۸۲،۸۳ چهارده روز عید رو که همه استراحت میکردن میرفت گشت 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
خاطرات (شاعر آئینی و دوست شهید) (به دنبال گمشده) 🌹سید مصطفی وقتی وارد حوزه شد محاسنی نداشت و خیلی چهره اش به نوجوان ها میخورد. اما هر کسی با او هم صحبت میشد متوجه میشد که او از سنش بیشتر میفهمد.وهمه میگفتند: واقعاعین گمشده ها دنبال مرادش میگردد. به همه گفته بود دنبال گمشده ام هستم. اگر اینجا پیدا نکنم حتما جای دیگر پیدا میکنم! به نظرم به دلیل فیزیک و توانایی که داشت راهش را درست انتخاب کرد.اصلا به قدو قواره سید مصطفی میخورد که یک چریک باشد و اهل مبارزه... چرا که همیشه مثل یک سرباز منتظر و آماده بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✳️ مصطفی خیلی شجاع بود.... توی 17،18 سالگی یک گروهی درست کرد به نام گردان کمیل. گشت که میرفت تنها کسی بود که یک اسلحه و 30 تا تیر همیشه دستش بود. من خودم توی اون گردان بودم و هیچ وقت توی گشت ها ندیدم مصطفی از چیزی بترسه. ✅ مصطفی خیلی منظم بود مثلا گرد کردن و این چیزا رو خیلی حساس بود، هرکسی میومد باید لباس نظامی تن میکرد. من زیباترین و منظم ترین گشت هایی که دیدم گشت هایی بود که مصطفی میذاشت. 🔷 توی گشت ها موردهای زیادی رو میگرفتیم. یادم میاد سه راه اسد آباد جلوی یک ماشین پیکانی رو گرفتیم، یه آقایی اومد پایین دوبرابر مصطفی بود. ما کوچیک بودیم، شاید اون خیلی هم بزرگ نبود. مصطفی رفت باهاش صحبت کرد که آقا شما اینجا چیکار میکنید و این ها... اون فرد تعجب کرده بود. جالب بود که با این که ما از اون کوچیک تر بودیم ولی از هیبت مصطفی ترسید. 🔹یادمه یه بار مصطفی دعوا کرد، پیرهن یکی از اراذل پاره شد. مصطفی فرداش رفت یه پیرهن خرید براش برد دم در خونشون. اگر درگیر هم میشد و پیرهن کسی پاره میشد، مصطفی میرفت براش پیرهن نو میخرید 🔸مصطفی توی سال های ۸۲،۸۳ چهارده روز عید رو که همه استراحت میکردن میرفت گشت 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh