eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
152 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 دو سال پیش رفتم مشهد برا رفتن فاطمیون ( اون موقع انقدر تو زبونا نبود) ، رفتیم یه جایی گیر بیاریم که چند شبی اونجا باشیم واسه درست شدن کارامون (بماند چون ایرانی بودیم نزاشتن و ....) ، یکی از بچه ها افغانی که توی اینکارا بود ،گفت؛ می خوای مث سیدابراهیم بیای ؟ گفتم سید کیه ؟ زندس ؟ گفت نه چند روز پیش شهید شده ، برگشتم اصفهان به یکی از طلبه های افغانی که اصفهان درس می خوند گفتم می تونی شناسه افغانی برام درست کنی و افغانی یادم بدی ؟ گفت شناسه رو اره ولی زبون نه می خوام برم سوریه نیستم . گذشت و اخرای سال ۹۴ بود که با ابوعلی آشنا شدم ،گفت : از طریق بسیج پیگیر بشو نشد راهایی دیگه ... رو امتحان کن ، ما تو این چند وقت کلی با شهید سیدابراهیم اشنا شده بودیم ،فهمیدم ابوعلی رفیقْ شفیق سیدابراهیم بوده ، منم تا توانستم اذیت می کردم ابوعلی رو تا مثلا به خیال خودم ببینم شبیه سید هست یا نه ؟ توی مدت کمی که ارتباط داشتم با این شهید ،هر روز که پیش می ره شباهت‌هاش به شهید سیدابراهیم هی برام اشکارتر میشه ،ابوعلی واقعا استاد عملی اخلاق بود ، تنها فرق شهید ابوعلی و سیدابراهیم برای من قیافشون هست . خاطره ای از چند سال پیش... https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 🌸بعد از شهادت شهيد قاسمى دانا شور و ولوله خاصى توى مشهد به پا شد. خيلى دلم مى خواست بروم سوريه و مدافع حرم شوم. به هر درى زدم تا از طريق سپاه وارد شوم اما اجازه ندادند. مجبور شدم از پاسپورت افغانستانى استفاده كنم و در قالب نيروهاى لشكر فاطميون سال ٩٣ راهى سوريه شوم و جزئى از گردان عمار باشم. براى اولين بار سيدابراهيم را آنجا ديدم. محل اقامت ما در يك مدرسه بود. هر كلاس براى ده، دوازده نفر گنجايش داشت. بعد از چهار، پنج روز آن قدر شيفته صميميت و نورانيت سيد شدم كه دلم طاقت نياورد، يك گوشه اى گيرش آوردم و گفتم "سيد جان مى خوام يه چيزى بگم". نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت "مى دونم ايرانى هستى!" خيلى از زمان آشنايى مان نگذشته بود كه رفتارهاى سيدابراهيم من را مجذوب خود كرد. يك ماهى كه گذشت براى مرخصى به تهران برگشت. قبل از رفتن، من را به عنوان معاون خودش به نيروها معرفى كرد. 🌸مصطفى براى خودش اصطلاح خاصى داشت. اين كه "ويژه خوارى" نكنيم. 🌸غذا يا هر چيزى كه براى مان مى فرستادند، بايد اول به نيروها مى دادند، بعد به مسئول لجستيك و در نهايت به فرمانده. يكبار هم همراه غذا برايش نوشابه بردند، از مسئول پخش غذا پرسيد "به نيروها هم نوشابه دادى؟" وقتى ديد جوابش منفى است گفت "لباس، غذا يا هر چيزى كه مياد اول بايد بهترينش رو به نيروها داد نه به فرمانده". وقتى ديد گاهى از اين ويژه خوارى ها اتفاق مى افتد يك روز همه مسئولين را جمع كرد و گفت "اگه لباس خوب، غذا و خوراك خوب اومد حق نداريد تا نيروى شما از اون استفاده نكرده، شما استفاده كنيد. شايد اين چيزها رو توى دوره هاى آموزشى به شما نگفته باشن اما اين چيزها اول براى نيروهاست. دو نفر آخر از همه بايد از اين امكانات استفاده كنن، يكى تداركات و اون يكى فرمانده. تا نيروى تحت امر شما سلاح خوب نداره، حق نداريد سلاح خوب داشته باشيد. هميشه بدترين بايد براى شما باشه، بدترين لباس، بدترين سلاح. بهترين براى بچه هاى ماست. شما بايد آخر از همه باشيد، نمى تونيد بهترينا رو داشته باشيد". ناخودآگاه به لباس بچه ها و سيد نگاه كردم، لباس خيلى از بچه ها از لباس او بهتر بود. سيد ادامه داد "نمى تونيد توى اتاق تون تلويزيون ببينيد و به بقيه بچه ها بگيد شما تلويزيون نداشته باشيد. ما نمى تونيم امتيازى براى خودمون نسبت به بقيه قائل شيم". ادامه دارد ... صفحه ١ ✍️ برگرفته از كتاب: "قرار بى قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 🌸براى گردان نياز به يك مسئول نيروى انسانى داشتيم. يكى از بچه هاى افغانستانى به نام جعفرجان محمدى سه كلاس بيشتر سواد نداشت؛ بسيار هم آدم شوخى بود. آخر هم شهيد شد. 🌸سيد به خاطر خط خوبش او را مسئول نيروى انسانى كرد. مدتى كه گذشت يك اتاق به او داديم. كارهاى مربوط به مرخصى و عيدى بچه ها را انجام مى داد. 🌸چند روزى از واگذارى مسئوليت گذشته بود كه با سيد داشتيم از كنار اتاق جعفرجان مى گذشتيم؛ ديديم روى در اتاق با لهجه افغانستانى نوشته "ورود افراد متفرقه اكيداً ممنوع مى باشد. بدون هماهنگى وارد نشويد!" به سيد گفتم "برگه رو دربيارم يا تذكر بدم؟" سرش را به علامت منفى تكان داد و دستم را گرفت و گفت "عزيزم نكن؛ بيا بريم توى اتامون." وقتى رفتيم، سيد يك برگه روى ميز گذاشت و گفت "بنويس ورود به اتاق فرماندهى نياز به اجازه ندارد. عزيزم هر ساعتى از روز بود نياز به در زدن نيست بيا تو." عصر نشده جعفرجان برگه را از روى در اتاقش كند. ادامه دارد ... صفحه ٢ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌷بسم رب الشهدا🌷 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 🌸اسفند ٩٣ براى عمليات تل قرين كه ٨٤٠ متر ارتفاع داشت، راهى شديم. اين عمليات به سرعت بعد از آزادسازى شهر الهباريه انجام شد. با اين كه انجام اين عمليات كار سختى بود اما بچه ها به اين منطقه رسيدند. قبلاً يك عمليات ديگر با سيدابراهيم براى آزادسازى تل قرين انجام داديم اما شكست خورديم. جنازه چند شهيد ما دست مسلحين دشمن بود. بالاخره با سيدابراهيم، شهيد صابرى، شهيد ابوحامد و تعداد زيادى از بچه ها توانستيم وارد اين منطقه شويم. دشمن مدام در تلاش بود تا نگذارد اين منطقه از دست شان خارج شود. 🌸پشت بى سيم به شهيد صابرى گفتم "مواظب قناصه باش؛ زد يه مترى من." سيدابراهيم پشت بى سيم آمد و گفت "ببين غلام حسين چى ميگه." غلام حسين اسم جهادى شهيد صابرى بود. مى خواست آمار منطقه اى كه در آن هستم بدهم. خانه اى سمت چپ روبروى من بود كه مدام من را نشانه مى گرفت. شهيد صابرى با دوربين خانه را رصد كرد و گفت "ابوعلى جان از خونه اى كه توى باغه دارن با قناصه مى زنن؟" پاسخ مثبت دادم. سيدابراهيم دوباره آمد پشت بى سيم تا مطمئن شود آمار قناصه زن را به شهيد صابرى داده ام. كمى كه گذشت و درگيرى شدت گرفت؛ پشت بى سيم مدام مهدى صابرى را صدا زدم تا مطمئن شوم اوضاع رو به راه هست يا نه. 🌸با دوربين ماشين هاى دشمن را مى ديدم كه با سرعت به سمت سوله هاى ميان باغ مى رفتند. مهدى صابرى آمد پشت بى سيم، آمار ماشين ها را دادم تا بچه ها ركب نخورند. دوباره صابرى را از پشت بى سيم صدا كردم، وقتى صدايش نيامد سيدابراهيم را صدا كردم. بخشى از نيروها پشت ارتفاع بودند. من به عنوان مسئول دسته بايد كارهاى هماهنگ سازى را انجام مى دادم تا تل قرين كه يك منطقه كوهستانى بود و نقطه كور زياد داشت، باعث دور زدن دشمن نشود. براى همين يكى از بچه ها را پشت صخره نشاندم تا حواسش به اوضاع باشد و دشمن از سمت چپ دورمان نزند. همان اطراف در يك باغ زيتون بچه ها براى پاكسازى و بررسى موقعيت مستقر شدند. بالاخره بعد از مدت طولانى كه صابرى را صدا زدم آمد پشت بى سيم. شاكى گفتم "غلام حسين جان نگران شدم چرا جواب نمى دادين؟" گفت "نترس برادر، دشمن حسابى ما رو زير آتش گرفته بود." صفحه ۴ ادامه دارد ... ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 💠بخش پنجم 🌸درگيرى شدت گرفت. بچه ها حسابى خسته و تشنه بودند. با اينكه منطقه سرد بود اما عرق سر و صورت مان را پوشانده بود. به مهدى صابرى پيام دادم كه جيره آب مان تمام شده و آب مى خواهيم. آن ها هم آب نداشتند. پشت بى سيم اميدوارانه گفتم "برادرم ان شاءالله كربلا". از يك جايى به بعد دشمن شروع كرد به خمپاره زدن و با تانك پيشروى كردن. حسابى نگران بچه هاى دسته شدم، با دلشوره گفتم "اين خمپاره ها كجا مى خورد؟" غلامى كه يكى از نيروهايم بود، در يك منطقه نزديك خمپاره بود. آن قدر صدايش كردم تا بالاخره جوابم را داد و متوجه شدم زنده است. درگيرى شدت گرفت. قرار شد تغيير موضع بدهيم. نيروهاى حزب الله هم با موشك هاى شان آمدند و ما خاطر جمع تر شديم. صداى تير و خمپاره دشمن درست از جايى مى آمد كه مهدى صابرى در آنجا مستقر بود؛ كمى كه گذشت هر چه پشت بى سيم صدايش كرديم؛ خبرى از او نشد. مهدى در ارتفاعات تل قرين كه هم مرز با اسرائيل است مجروح شد و بعد هم او را در حالى كه مى خواست به عقب برگردد از دست داديم. ابوحامد را هم روى تل از دست داديم. 🌸عمليات بالاخره بعد از دو روز تمام شد. به لطف خدا توانستيم تل را پس بگيريم. سيدابراهيم با تمام خستگى و ناراحتى از دست دادن بچه ها باز جلوى دوربين ايستاد تا گزارش كاملى از جزئيات عمليات بدهد. هرجا را كه نگاه مى كردى خون شهدا بود. سيدابراهيم سقف محل استقرارمان را نشان داد و گفت "اينجا سنگر تعدادى از شهداست." بعد ديوارى را كه نيمى از آن رفته بود نشان داد و گفت "اينجا بچه ها ديدبانى مى كردن كه دشمن با گلوله اون ها رو شهيد كرد." بعد هم سقف را نشان داد كه بر اثر گلوله هاى تانك دشمن ويران شده بود. از سنگر بيرون آمد و زمين پر از سنگلاخ بالاى كوه را نشان داد و گفت "پاى شهيد صابرى زخمى شده بود؛ ازش خواستم تا برگرده عقب اما دشمن از چندين طرف به پاى تل رسيد و اينجا بيرون سنگر روى خاكريزها شهيد شد." سيدابراهيم رو به روى نقطه اى ايستاد كه دشمن درست با ما رو در رو شده بود و گفت "با همه سختى كار باز بچه ها عقب نرفتن و از همين سنگرهاى كوچيك كه كنده بودن استفاده كردن و دشمن رو عقب روندن." هنوز وسايل شهدا روى سنگرهاى كنده شده پهن بود. سيد نگاهى به سنگرهاى خالى انداخت و گفت "بعد از ديرالعدس و معجزه اى كه اون جا اتفاق افتاد، اعتقاد و اراده بچه ها اون قدر قوى و راسخ شد كه تونستيم تل رو با كمك خدا بگيريم." 🌸سيد هميشه مى گفت "ابوحامد بزرگ تر ماست." ابوحامد را از دست داديم اما يك ماه نشده يك لشكر شديم. از خون شهيد ابوحامد بود كه به آنجا رسيديم. هميشه سيدابراهيم براى روحيه دادن به مان مى گفت "شايد اگه امام حسين (ع) نبود، اين بحث شهادت پيش نمى اومد و اسلام كلاً نابود مى شد. شايد هم ما اصلاً شيعه نبوديم." ادامه دارد ... صفحه ٥ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 💠 بخش ششم 🌸يكبار كه توى ماشين نشسته بوديم و داشتيم براى سركشى مى رفتيم پرسيدم "سيد موقع اعزام كارِت گره نخورد؟" 🌸همان طور كه رانندگى مى كرد با خنده گفت "چندبار كه رفتم سوريه و برگشتم؛ من رو صدا كردن و گفتن ما آمار تو رو درآورديم تو ايرانى هستى. منم اشتباه كردم و خودم رو لو دادم. دوباره كه براى اعزام اقدام كردم نذاشتن كه برم. هشت بار براى ثبت نام رفتم باز من رو برگشت زدن. خيلى دلم شكست؛ رفتم حرم امام خمينى (ره) به مرقدش نگاه كردم و با گريه گفتم آقاجان! اين كار كوچيك كار شماست. 🌸برگشتم و ديدم محل اعزام پر از آدمايى شده كه به دلايل مختلف نمى ذاشتن اعزام شن. چند نفر گفتن آقا اين چه وضعيه؛ ما مى خوايم بريم. منم كه ديدم اوضاع اين طوريه شروع كردم به جوّ دادن و بلند گفتم آقا اين چه وضعيه الكى نمى ذارن ما بريم! بقيه هم اعتراض كردن. مسئول اونجا كه ديد داره آبروريزى مى شه؛ دستش رو به نشانه اعتراض براى نيروش تكون داد و گفت بابا اين چه وضعيه! بذار برن. اون طرف نيرو نداريم بعد الكى الكى اينا رو اخراج مى كنن و راه نمى دن." ادامه دارد ... صفحه ٦ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 💠بخش هفتم 🌸سيدابراهيم حرمت نيروهايش را خيلى حفظ مى كرد. بچه ها براى اينكه به قول خودمان سيرچاى شوند توى بطرى هاى يك ليترى آب، چاى مى ريختند و مى خوردند. اسفند ماه سال ٩٣ بود كه مى خواست برود مرخصى. وارد اتاقش شدم ديدم دارد اتاق را زير رو مى كند. پرسيدم "سيد دنبال چى هستى؟" توى بطرى هاى نيم ليترى آب عطر خالص حرم حضرت زينب (س) را از خادم حرم گرفته بود و پيدا نمى كرد. 🌸يكى از نيروها كه اتاق سيد را مرتب كرده بود وارد اتاق شد و مشخصات شيشه عطر را گرفت. سيد گفت "توى بطرى آب براى عطر ريختن. رنگش هم مثل چاييه." دوستى كه در اتاق بود؛ سرش را خاراند و با من و من جلو آمد و گفت "سيد يه چيزى بگم ناراحت نمى شى؟" سيدابراهيم هم با لحن گرم و خنده هميشگى اش گفت "نه عزيز دلم بگو، چى شده." سرش را انداخت پايين و همان طور كه با انگشتانش بازى مى كرد گفت "چند روز پيش داشتم اتاق رو نظافت مى كردم، بطرى رو ديدم و فكر كردم چايى سردشده بچه هاست براى همين انداختمش توى سطل آشغال!" 🌸منتظر بودم تا ببينم عكس العمل سيد چيست. خيلى خونسرد دستش را توى جيبش كرد و پنج هزار لير درآورد و گفت "بيا عزيزم اينم پاداش صداقتت." ادامه دارد ... صفحه ٧ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش نهم 🌸قبل از عمليات بصرالحرير مى بايست با سيد و چندتا از بچه ها براى شناسايى منطقه مى رفتيم. محل مورد نظر بسيار سرسبز و باصفا بود و نيزارهاى بلندى داشت. كنار جاده هم بوته هاى خارى به شكل توپ و به اندازه گردو بود. مدام به اين ها نگاه مى كردم و دوست داشتم زيرشان بزنم. با پوتين زدم زير بوته ها. بوته ها تا ارتفاع زيادى بالا رفتند. از اين كار خوشم مى آمد. براى همين چندبار اين كار را تكرار كردم. 🌸سيدابراهيم آمد كنارم و يواش زير گوشم گفت "ابوعلى نكن عزيزم؛ قربانت بشوم اينا هم موجود زنده هستن." با خنده گفتم "آخه خيلى حس خوبى داره وقتى شوت شون مى كنى." 🌸سيد دستش را دور گردنم انداخت و گفت "اين كارها باعث عقب افتادن شهادت مى شه." بعد از اين حرفش توى فكر رفتم و گفتم بابا اين سيد تا كجا را مى بيند. نفهميدم كى رسيديم مقر. آن موقع فهميدم كه تا سيب نرسد از درخت نمى افتد. ادامه دارد ... صفحه ٩ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش دهم 🌸بعضى وقت ها با بچه ها دور هم مى نشستيم، صحبت مى كرديم و مى خنديديم. سيدابراهيم هم به خاطر شوخ طبعى و شيطنتى كه داشت پا به پاى بچه ها مى آمد. يك بار كنار سفره غذا با بچه ها نشسته بوديم كه سيد با خنده گفت "من از اون آدمايى هستم كه هر كى رو بيشتر دوست داشته باشم مى فرستمش جلوى گلوله تا شهيد شه؛ مثلاً همين ابوعلى چون دوستش دارم مى فرستمش جلوى گلوله." 🌸اين را كه گفت يكى از بچه ها گفت "ابوعلى خواب ديدم با هم از كربلا برگشتيم؛ توى فرودگاه هستيم و تو كت و شلوار پوشيدى كه برى مشهد و منم برم قم." سيد يك دفعه زد زير خنده و گفت "من خواب ديدم دارم با ابوعلى مى رم كربلا. احتمالاً من رو توى كربلا جا گذاشته." بچه ها همه گفتند به به و تعبير به شهادت كردند. 🌸بعد سيد با افسوس گفت "خيالتون راحت! من اون قدر آنتى شهادت زدم كه حالا حالاها هستم." بعد با خنده اضافه كرد "ولى ابوعلى تو حتماً پيكرت مى ره مشهد." دستى به ريش هايش كشيد و گفت "اصلاً نگران مراسم ها نباش. براى مداحى محمود كريمى رو مياريم؛ سخنران آقاى پناهيان خوبه؟ بنرها رو هم مى دم داداشم محمدحسين بزنه. تو شهيد شو ما حسابى برات سنگ تموم مى ذاريم." من هم با خنده گفتم "شهادت همه رو كه ديدم بعداً مى رم." غذا كه تمام شد با شوخى گفتم "آقايون اگه سير نشديد به ما چه! غذا همين بود." همه خنديدند و سفره را جمع كرديم. ادامه دارد ... صفحه ١٠ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش يازدهم 🌸فروردين ٩٤ بود. شب اول ماه رجب براى عمليات بصرالحرير داشتيم آماده مى شديم كه سيد همه مان را توى يكى از كلاس هاى محل استقرارمان جمع كرد. روى موكت روى زمين نشستيم. مى خواست مختصات عمليات و تاكتيك ها را براى مان توضيح بدهد. قرار شد بچه هاى گروهان قديمى و بچه هايى كه تازه به ما ملحق شده بودند، يك دسته بشويم. اين دسته كه ١١٠ نفر بودند؛ بايد به طرف جلو حركت مى كردند. نفر اول خود سيد بود و نفر آخر هم يكى از بچه ها به نام هادى. آن ها مى بايست خطوط دشمن را مى شكستند تا بچه هاى ديگر بيايند. ما هم مى بايست جاده اى را كه دو طرفش سنگلاخ بود و تانك دشمن توانايى پيشروى در آن را نداشت، طى كنيم. سيد تأكيد كرد كه رمز پيروزى عمليات در سرعت عمل ما است. اگر با سرعت كار را انجام مى داديم دشمن نمى توانست كمين كند. بچه هاى خط شكن بايد پيشروى مى كردند تا پشت سرشان هفتصد تا نيرو جلو بيايد. نيروهايى هم كه عقب و پشت سر نيروهاى خط شكن بودند، از چپ و راست دسته را پوشش مى دادند. قرار شد طى ٢٤ ساعت اين جاده را پشت سر بگذاريم و كار آزادسازى را انجام دهيم و برگرديم. 🌸وقتى شكل كلى عمليات دستمان آمد؛ سيد شروع كرد به قوت قلب دادن به نيروها. مى گفت "تمام سختى كار ٢٤ ساعته. شايد در طول مدتى كه توى سوريه هستيد يكى، دو تا جنگ انجام بديم و بعد مرخصى. شايد هم اصلاً عمليات آن قدر عقب بيافته كه زمان مرخصى مون برسه و با بچه هاى رزمنده توى اون عمليات حاضر نباشيم. پس يادتون باشه كه توى هر عمليات بايد قدر گرسنگى، خستگى، تشنگى، بى خوابى و سختى هايى را كه نهايتاً ٤٨ ساعته، بدونيم. چون تمام اين ها براى خداست. بايد به اين فكر كنيم كه خداوند براى چند ساعت ما رو لايق دونسته كه به خاطرش به سختى افتاديم." 🌸به اين جاى حرف هايش كه رسيد يك دفعه يكى از بچه ها چاى به دست وارد شد. سيد با خنده گفت "دمت گرم كه برام چايى آوردى." طرف به زور ليوان چاى را به سيد داد. سيد ليوان را دست نفر سمت راست داد و گفت "نفرى يه كم از اين چايى بخوريد تا به لب رزمنده ها متبرك بشه." بعد ليوان دست به دست چرخيد و سيد ادامه داد ... ادامه دارد ... صفحه ١١ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم 🌷به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش دوازدهم 🌺و سيد ادامه داد "يكى، دو هفته ديگر قراره پسرم به دنيا بياد؛ اول مى خواستم بمونم تا كنار همسرم باشن؛ اما هر چى با خودم حساب كردم ديدم نبودم اينجا نامرديه. به حق خانم فاطمه زهرا (س) مى ريم اونم به چشم نوكرى. يادتون باشه تا مى تونيد نوكرى كنيد. به بچه ها كمك كنيد. اگه كمك تيربارچى نمى تونه تيربار رو بياره تو برو كمك كن. اگه كسى زخمى شد شما بريد كمك كنيد و اون را عقب بياريد. اگه كسى عاشق باشه مى فهمه من چى مى گم. مثل اين مى مونه كه شما رو توى دشت پر از جواهر گذاشتن و مى گن چند ساعت وقت داريد تا هر چى مى خوايد دشت كنيد. عمليات هم اين طوريه. توى عملياته كه مى تونى با خدا عشق بازى كنى و همه عالم به اون لحظه تو غبطه مى خورن." 🌺سيد كمى سكوت كرد و بعد انگار كه چيز مهمى يادش آمده باشد با تأكيد گفت "يادتون باشه كه توى حاشيه جاده خونه هاى روستاييه كه از ترس يا هر چيز ديگه اى با دشمن بيعت كردن. شما حق تيراندازى يا ترسوندن اونا رو نداريد. اينا با زن و بچه هستن. نبايد مالى ازشون تلف شه. اگه از جايى تيراندازى شد فقط براى دفاع در همان محدوده اقدام كنيد، يا خونه اى رو كه از سمتش احساس خطر داريد، با اصول پاكسازى محاصره كنيد و به اهالى خانه امون بديد. اونا احمق نيستن كه با زن و بچه سمت ما تيراندازى كنن. 🌺يادتون باشه كه شما نيروهاى حضرت امير (ع) هستيد و اسم لشكر فاطميونه. اخلاق و خدا رو فراموش نكنيد. اگه اسير گرفتيد، حق كتك زدن، آب دهان انداختن و بى حرمتى به اون رو نداريد. اگه عرضه داريد موقع جنگ از دشمن تلفات بگيريد و گرنه حق تعرض به اسير رو نداريد. حتى اگه اون اسير پنج دقيقه قبل رفيقت رو شهيد كرده باشه. اگه اسلحه رو گذاشت زمين، دست بسته تحويلش مى ديد. توى يكى از عمليات ها يكى از تك تيراندازهاى دشمن چندتا از بچه هاى ما رو زد، اما خيلى نگذشت كه اسلحه اش رو زمين گذاشت و اسير شد. ما هم سيگارش رو داديم و احترام گذاشتيم بهش. بايد حواسمون به همه اينا باشه و گرنه ثوابمون خراب مى شه. ادامه دارد ... صفحه ١٢ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم‌ رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش پانزدهم 🌸بعد نفسش را بيرون داد و سعى كرد براى بچه ها مسأله را روشن تر كند. براى همين ادامه داد "براى اينكه تلفات نديم، به محض اينكه منطقه رو گرفتيم هركسى كار خودش رو هر جا هست انجام بده. مديريت دسته با ابوعليه." بعد من را كه كنارش ايستاده بودم نشان داد. حرف هايش كه تمام شد با همديگر قرار گذاشتيم و با صداى بلند ياعلى گفتيم و دست مردانه داديم. اول قديمى ها را جمع كرديم، بعد سيد به بچه ها گفت "به عنوان فدايى هاى شما ما اول مى ريم كه اگه بلايى بود اول سر ما بياد و شما سلامت باشيد. چند تا نكته رو مى گم توجه كنيد. ما شروع مى كنيم به درگير شدن؛ اگه زمين گير شديم گردان بعدى پشت ما ننشينه، نيروها رو پخش كنه و از ما رد شه." 🌸بعد مسير و جايى را كه دشمن آنجا بود و مى بايست به آن برسيم، نشان مان داد و گفت "گردان بعدى سمت دشمن پخش شه. با دشمن كارى كنيد كه كيش بشه. اگه بخوايم پشت سر دشمن بايستيم جلومون رو مى گيره. اگه بخواهيم كِز كنيم و بچسبيم به هم ديگه درست نيست. متأسفانه توى حلب ٢٥ نفر يه جا به خاطر توجه نكردن به اين نكته شهيد شدن. ولى اگه شما پخش شيد كسى جرئت نمى كنه براى درگيرى پيش قدم بشه." سيد به دشت وسيع پيش رويمان اشاره كرد و به بچه ها چشم دوخت و اميدوانه گفت "اگه توى اين فضاى وسيع پخش شيد و شليك كنيد از ١١٠ جا تير پخش مى شه. ١١٠ نفريم. چطور مى تونن با ١١٠ نقطه مقابله كنن؟ ده تا تك تيرانداز با هفت تا تحريب چى با گردان ما مياد." اسلحه اش را سفت در دستانش فشار داد و مطمئن به ما گفت "مثل شمشير مرتضى على (ع) عمل مى كنيم. به حق فاطمه زهرا (س) درسى به دشمن مى ديم كه براش يادگارى بمونه. حاصل اين عمليات هم هر چى شد، خدايا! تو از ما راضى باش. ما اومديم تا تو از ما راضى باشى. ديگه هيچ چيز اهميت نداره. فقط براى اين از ايران حركت كرديم و اومديم توى كشور غريب تا جون مون را به خطر بندازيم كه تو از ما راضى باشى." 🌸بچه ها مى خواستند حركت كنند كه سيد باز نكته اى نگفته يادش آمد. به بچه ها اشاره كرد كه دوباره بنشينند و ادامه داد "يه مسأله ديگه، بچه ها تعدادى عشاير در مسير هستن. اينجا جنگ شده، درگيرى شده، شايد تعدادى از اونا به ناچار يا اصلاً بااعتقاد رفتن توى گروه دشمن. ممكنه اگه شيعه رو ببينن سرش رو ببرن؛ ولى بچه ها يه خواهشى دارم. اگه نيت كرديم كه خدا از ما راضى باشه بايد در نظر بگيريم كه اينا زن، بچه، گاو، گوسفند، مرغ و خروس دارن. شايد مرغ و خروس و گاو و گوسفندشان ول باشه. فردا كه منطقه رو گرفتيم كسى نيست؛ چاقو هم كه دارى شايد سيدابراهيم هم نبينن و يه نقطه ديگه باشه؛ شايد بتونى گوسفندى رو بزنى زمين و بخورى و كسى هم نبينه؛ ولى نكنيد اين كار رو، حواسمون به اين چيزا باشه. مرد رو جلوى زنش نزنيم و تيراندازى نكنيم. هر چند نظر من اينه كه اگه ما تير نزنيم با ما كارى ندارن. حتى اگه ديديد پيرمردى گوشه اى افتاده، دستش رو ببوسيد تا بفهمه كارى به كارش نداريم و با چشم محبت بهش نگاه مى كنيم." ادامه دارد ... صفحه ١٥ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش شانزدهم 🌸قرار شد دشت را پاكسازى كنيم تا گروه هاى خودى پشت دشمن به ما بپيوندند و دشمن را محاصره كنيم. كار بزرگى بود. سيد مدام به ما يادآورى مى كرد كه اين توفيق را خدا نصيب ما كرده و بايد درست از اين توفيق بهره ببريم. سيد با اينكه كاركشته بود و خيلى خوب كارش را بلد بود اما هميشه مى گفت موقع عمليات ها ضربان قلبم بالا مى رود. 🌸راست مى گفت. تنها خودش اين طور نبود، همه نفس مان موقع عمليات ها بند مى آمد و لب هاى ما كبود مى شد. به قول سيد همه مى ترسند. آدم شجاع كسى نيست كه نترسد. اما شجاع كسى است كه مى ترسد ولى مى گويد خدايا! ببين قلبم دارد مى زند؛ خدايا! ببين دارم مى ترسم، ولى به خاطر تو بر ترسم غلبه مى كنم. مى ترسم بروم اما به خاطر تو مى روم. به سمتم گلوله مى آيد مى ترسم گلوله بزنم ولى به خاطر تو مى زنم. به خاطر تو مى زنم چون تو عشق منى، خداى منى، چون همه وجودم براى تو است به ترسم غلبه مى كنم و مى زنم." 🌸بچه ها آماده رفتن بودند. دل توى دلمان نبود. همان طور كه سيد بين نيروها راه مى رفت با صداى محكم و بلند گفت "موضوع دوم اينكه گردان ما با بقيه گردان ها فرق داره. هر كس كه نمى تونه و مى ترسه يواشكى به من بگه كه آقا من مى ترسم و نمى خوام بيام. منم اون رو نمى برم. تا همين جا هم كه اومديد خيلى مرد هستيد و خدا قبول كنه. بيايد به من بگيد. حتى اگه با ١٠ يا ١٥ نفر برم يا اصلاً تنها هم برم، مهم نيست." ادامه دارد ... صفحه ١٦ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🌱🌱🕊🌱🌱🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش هجدهم 🌸جى پى اس دست سيدابراهيم بود. نقشه را باز كردم. اما نتوانستم مسير را پيدا كنم و حدود يك كيلومتر راه را اشتباه رفتيم. بعد از حدود بيست دقيقه سيد پشت بى سيم نهيب زد "كجاااايى؟! پس چرا نمياى؟" گفتم "سيدجان ما بايد تا الان به شما مى رسيديم ولى فكر كنم موردمون تو زرد از كار دراومده و به جاده خاكى زديم." سيد گفت "يا فاطمه زهرا (س)!" اين تكه كلامش براى مواقعى كه خيلى هول مى كرد. 🌸فشنگ رسام داشتيم ولى توى آن شرايط امكان استفاده و علامت دادن نبود. سيد گفت "از جاتون تكون نخوريد. ممكنه بدتر بشه و بريد تو دل دشمن." دونفر را فرستاد تا ما را پيدا كنند. بعد از حدود نيم ساعت همديگر را پيدا كرديم و به مسيرمان ادامه داديم. حدود نيم ساعت به اذان صبح بود. رسيديم به يك جاده كه از آن صداى چندتا ماشين و موتور مى آمد. يك عده از بچه ها را مأمور كرديم تا روى جاده كمين بزنند. ما هم همراه حاج حسين، سيدابراهيم و بقيه رسيديم به يك خانه كه صداى تك تيراندازى از آن مى آمد. به سمت آتش دهانه سلاح ها شليك كرديم. دوتا از بچه ها مجروح شدند. يك موتور و يك ماشين از دشمن را به گلوله بستيم. خلاصه خانه اى را كه قرار شد محل استقرار و فرماندهى مان بشود؛ پاكسازى كرديم. چهار نفر مرد مسلح، يك زن و چند بچه توى خانه بودند. 🌸به دستور حاج حسين بادپا اسرا را در يك اتاق قرار داديم. چند نفر گفتند بايد زن ها را از مردها جدا كنيم. حاجى مخالفت كرد و گفت "با اسرا همون برخوردى رو بكنيد كه دوست داريد با شما بكنن." استدلالش هم منطقى بود مى گفت "اگه جداشون كنيد، هزارتا فكر مى كنن و ممكنه برامون مشكل درست كنن، ولى وقتى با هم باشن، كارى انجام نمى دن." ادامه دارد ... صفحه ١٨ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش نوزدهم 🌸در خانه جلسه اى تشكيل شد و سيدابراهيم به ام گفت "بسم الله، يه گروهان بردار و برو نقطه اصلى و سه راهى امداد رو مسدود و كمين بزن." 🌸چون احتمال وجود مسلحين و كمين آن ها بود، اول يك تيم چهارنفره جلوى گروهان با فاصله اى امن حدود پنجاه متر راه انداختم. من، يك تك تيرانداز با دوربين حرارتى و يك نيروى پياده، افراد اين گروه بوديم. به سمت جلو حركت مى كرديم و تا سه راهى حدود ٢٥٠ متر فاصله داشتيم. تك تيرانداز كه دوربين جلوى چشمش بود و به چپ و راست نگاه مى كرد و حركت هر جنبنده اى را رصد مى كرد، گفت "يه موتورى مسلح داره به سمت ما مياد." گفتم "معطلش نكن و بزن" او هم چنان زد كه هر دو نفرشان با موتور رفتند توى ديوار خانه! 🌸با استرس و هيجان خاصى جلو مى رفتيم كه يك دفعه تك تيرانداز ايستاد و گفت "جمعيت زيادى رو توى فاصله حدود سيصد مترى مى بينم." گفتم "چند نفر؟" گفت "حدود پنجاه تا شصت نفر." حسابى شوكه شديم. بعد از كمى دقت گفت "نه! نه! صبر كنين. تو دوربين اينا شبيه آدم بودن ولى آدم نيستن!" گفتم "كشتى ما رو! بگو ببينم چى هستن؟" با خنده گفت "يه گله گوسفند!" ادامه دارد ... صفحه ١٩ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش بيستم 🌸چيزى كه باعث سختى بيشتر كار شد، نرسيدن نيروهاى پشتيبانى بود. همه چيز به هم ريخته بود. موشك اس پى جى كه توسط بچه هاى موشكى به محل آورده شده بود، به دستور سيدابراهيم بايد در جاى مناسبى نصب مى شد. شهيد سيد مصطفى موسوى كه يكى از جوان ترين نيروهاى ما بود و هنوز بيست سال هم نداشت؛ آمد پيشم و با مشورت هم قرار شد موشك را روى پشت بام مدرسه مستقر كند تا اگر خودرو يا محمول دشمن از توى جاده به سمت ما آمدند، مورد اصابت قرار بگيرند. 🌸بعد از چند دقيقه مصطفى پشت بى سيم گفت "حاجى اين جايى كه نصبش كرديم جاى مناسبى نيست و درست روبروى مون ستون ها و سيم هاى برق مزاحم هستن. موشك اس پى جى هم به محض برخورد به كوچيك ترين مانعى، حتى به سيم كوچيك، قبل از اصابت به هدف، منهدم مى شه ..." ديديم نه فرصتى داريم و نه چاره اى. با مواد منفجره، ستون ها را خوابانديم و يك مسير امن براى شليك آماده شد. 🌸دشمن فشار سنگينى روى مان آورد. با تك تيراندازهايى كه اطراف، بالاى منابع آب و جاهاى مختلف مستقر كرده بود، ابتكار عمل را به دست گرفته بود و بچه ها داشتند يكى يكى پر پر مى شدند. از دور مى ديدم كه دارند نيرو وارد مى كنند. خط امداد و پشتيبانى ما هم مسدود شده بود و توان انتقال مجروحين و شهدا را به عقب نداشتيم. هر چه زمان مى گذشت، روحيه بچه ها ضعيف تر و شكننده تر مى شد. جيره اى كه از شب قبل همراه مان بود، به علت سختى راه در همان ساعات اوليه تمام شده بود و تشنگى روى بچه ها حسابى فشار مى آورد، طورى كه از پياده روى طولانى با آن شرايط در شب گذشته و بى خوابى و درگيرى سخت با دشمن، دهان ها همه خشك شده بود و گلوهاى مان مى سوخت. ادامه دارد ... صفحه ٢٠ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ کلیپی از صحبت ها و شوخی های دو رفیق آقا مرتضی شما رو دوری🙂 قضیه چیه که همه میخوانت😍 شهید شهید https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش بيست و يكم 🌸پشت بى سيم مدام تقاضاى كمك و پشتيبانى داشتيم. قدرى كه گذشت، دو تا ماشين براى كمك آمدند اما زير ديد و تير شديد دشمن، زمين گير و سوراخ سوراخ شدند. سيدابراهيم هم همراه حاج حسين و عده اى از بچه ها تو خانه اى كه در آن مستقر بودند، زمين گير شده و تعداد زيادى شهيد و مجروح داده بودند. كربلايى به پا شده بود ... 🌸به دستور سيدابراهيم، از مواضع و سنگرهاى بچه ها سركشى مى كردم و توصيه هاى لازم را به شان مى كردم. چشمم كه به شهدا و مجروحين مى افتاد، شرمنده مى شدم. شرمنده از اينكه نمى توانم كارى براى آن ها انجام بدهم. فقط مقاومت مى كرديم بلكه روزنه اميدى باز شود. روز ميلاد آقا امام محمدباقر (ع) بود و بچه هاى مان يكى يكى با لب تشنه پرپر مى شدند. 🌸تيربارهاى مان مهمات نداشت. هر نفر كم تر از يك خشاب تير كلاش داشت. من هم كه شب قبل به جاى سراميك هاى ضدگلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته و تو جيب جليقه ام گذاشته بودم؛ جمعاً ١٣ خشاب داشتم كه حدود هشت تايش را زده بودم و پنج تاى باقى مانده را مى خواستم به حاج حسين و سيد برسانم. ادامه دارد ... صفحه ٢١ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش بيست و دوم 🌸از بچه ها خداحافظى كردم. بچه ها گفتند نرو. مى گفتند تك تيراندازهاى دشمن شما را مى زنند. توجهى نكردم و با سرعت به سمت سيد و حاجى دويدم. در فاصله حدود سيصد مترى، در حدفاصل صد متر اول با توجه به اينكه جاده توى خط القعر قرار داشت و از ديد و تير دشمن در امان بود، خطرى متوجهم نشد. 🌸از خط القعر كه گودترين محل آن منطقه بود درآمدم و در مسير و ديد دشمن قرار گرفتم. آنجا تازه فهميدم در چه مخمصه اى گير افتاده ام. از چند جهت تير مى آمد. به قدرى آتش شديد بود كه هر لحظه منتظر اين بودم با گلوله اى روى زمين بيافتم. به قدرى گلوله دور و اطرافم روى زمين مى نشست كه خاك هايش به سر و صورتم مى پاشيد. احساس مى كردم نامردها هر چه مهمات دارند، مى خواهند روى سر من خالى كنند. 🌸در همان حالت اشهدم را با صداى بلند مى خواندم، به وضوح صداى گلوله ها را كه از مقابل صورتم رد مى شدند، مى شنيدم. خدا مى داند حس مى كردم تغيير مسير گلوله ها از مقابل صورتم اتفاقى نيست. آنجا بود كه متوجه شدم رفتنى نيستم. ادامه دارد ... صفحه ٢٢ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹 شهيد مدافع حرم 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم 🌷ابوعلى🌷 بخش بيست و سوم 🌸رسيدم نزديك دو ماشينى كه مقابل مقر حاج حسين و سيدابراهيم متوقف شده بود. حدود سى مترى بچه ها، كنار حصار اطراف خانه كه از قلوه سنگ هاى موجود در منطقه و به ارتفاع حدود هفتاد سانتى متر درست شده بود، در كنار بچه هايى كه پشت ديوار سنگر گرفته بودند، نشستم. مى خواستم به سمت حاجى بروم كه صداى فرياد حاجى من را به خودم آورد و گفت "مگه نمى بينى قناصه داره يكى يكى بچه ها رو مى زنه؟! ... سرجات بشين ..." نشستم. از آن فاصله نمى شد خشاب ها را براى شان پرتاب كنم. 🌸داشتم نفر سمت چپم را توجيه مى كردم كه سرت را بدزد؛ چندتا قناصه زن دارند بچه ها را مى زنند ... كه همان موقع ديدم مغزش پاشيد روى سنگ همان ديوار كوتاهى كه پشتش سنگر گرفته بوديم و دقيقاً به حالت سجدت افتاد رو زمين. نگاهش كردم. از كنار گوش سمت راستش تير وارد شده و از سمت چپ سرش خارج شده بود. حدود اذان ظهر بود. تكبير گفت و ركوع نرفته، سر به سجده گذاشته بود. 🌸نفر سمت راست را صدا كردم و بهش گفتم "حواست باشه كنارمون رو هم زدن!" ديدم جواب نمى دهد. تكانش دادم. واكنشى نشان نداد. گفتم شايد توى آن شرايط هنگ كرده. دوباره كه تكانش دادم ديدم به پشت افتاد روى زمين. تير دقيقاً توى گلويش خورده بود. همان جا داد زدم "خدااا ... اين چه امتحانيه كه دارى من رو مى كنى؟ يا منم ببر يا يه راهى باز كن ..." ادامه دارد ... صفحه ٢٣ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 "شهيدان را شهيدان مى شناسند، بخش بيست و چهارم" ... 🌸پى ام پى بعدى خودش را رساند. توى آن گير و دار از روى مهماتى كه پى ام پى اول آورده و از ترس هدف قرار گرفتن با موشك وسط جاده انداخته و صحنه را ترك كرده بود؛ رد شد! راننده خودش را به بچه ها رساند. 🌸در اين فاصله هم دشمن تا توانست به سمتش موشك آر پى جى و اس پى جى زد. بچه ها كنار خانه، طورى زمين گير شده بودند كه اگر كوچك ترين حركتى مى كردند، مورد اصابت تك تيراندازها قرار مى گرفتند. راننده با عجله و دستپاچه پى ام پى را عقب و جلو مى كرد تا بلكه درش را نزديك بچه ها باز كند من كه شاهد صحنه بودم، مدام نگران بودم كه نكند توى اين شير تو شير بچه ها را له كند. توى اين تقلاها يك مرتبه پى ام پى با ستون خانه برخورد كرد و از كار افتاد. 🌸مسلحين كم كم حلقه محاصره را تنگ تر و از سمت چپ نفوذ كردند و از فاصله حدود ١٥ مترى به سمت بچه ها شروع به تيراندازى كردند. مجروحين به همراه سيدابراهيم سوار پى ام پى شدند. حاج حسين مجروحين را سوار كرده بود و خودش قصد سوار شدن داشت كه تير خورد و دستش از دست سيدابراهيم كه مى خواست او را بالا بكشد، جدا شد. سيد بعدها به ام گفت "حاجى دستش رو از دستم جدا كرد." دشمن به قدرى نزديك شد كه رگبار را داخل پى ام پى گرفتند. سيد مى گفت گلوله ها داخل بدنه پى ام پى كمانه مى كردند. همان جا گلوله به پهلوى سيدابراهيم خورد. خلاصه هر طور كه بود پى ام پى خودش را از مهلكه خارج كرد منتها بدون حاج حسين. ادامه دارد ... صفحه ٢٤ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب ا
شهيد مدافع حرم (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 "شهيدان را شهيدان مى شناسند، بخش بيست و پنجم" ... 🌸چاره اى جز شكستن محاصره نداشتيم. پشت بى سيم اعلام كردم "هر كسى كه صداى من رو مى شنوه فوراً خودش رو به ما برسونه تا از قسمت پشتى حلقه محاصره رو بشكنيم و عقب نشينى كنيم." 🌸از سه طرف در محاصره كامل بوديم. در قسمت پشت، دشمن در فاصله دورى با ما قرار داشت. در آن شرايط سخت كه تشنگى، خستگى و بى مهماتى كلافه مان كرده بود، ديگر جاى ايستادن نبود. 🌸بايد هر طورى كه بود از محاصره خارج مى شديم. بچه ها خودشان را رساندند و با آتش پراكنده و پوشش حركت كرديم. دشمن هم كه حسابى روحيه گرفته و تعدادى از بچه ها را هم اسير كرده بود، به سمت مان تيراندازى مى كرد. بالاخره با هر تلاشى بود، به لطف خدا خودمان را از معركه نجات داديم. ادامه دارد ... صفحه ٢٥ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 "شهيدان را شهيدان مى شناسند، بخش بيست و ششم" ... 🔻هميشه يكى از چيزهايى كه خاطرات سيد را برايم يادآورى مى كند، صداى اذان است. 🔸هر جا كه بوديم، توى جاده يا مقر يا هر جاى ديگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد كنار و مى گفت "حيفه نماز اول وقت مون از دست بره." 🔺بعد هم چفيه اش را پهن مى كرد و مى ايستاد به نماز. ادامه دارد ... صفحه ٢٦ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم (ابوعلى)؛ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷 "شهيدان را شهيدان مى شناسند، بخش بيست و هفتم" ... 🔻سيد خصوصيات خاص خودش را داشت. هميشه تلاشش را مى كرد تا تمام نيروها از دستش راضى باشند. براى همين همه دوستش داشتند. بعد از شهادتش كار را كه تحويل گرفتم؛ براى تسويه حساب به مسئول لجستيك گفتم "سيد چه چيزايى رو بايد تحويل بده؟" خنديد و گفت "سيد خيلى چيزا رو بايد تحويل بده." 🔸منظورش را گرفتم. مثلاً سيد وقتى مى ديد نيروها در سرما لباس مناسب ندارند اوركتش را در مى آورد و مى داد به آن ها. بعد خودش با يك زيرپيرهنى مى ماند. سر و كارش به لجستيك كه مى افتاد وقتى او را با اين لباس مى ديدند يك اوركت ديگر تحويلش مى دادند. 🔺گاهى هم كيسه خوابش را به نيروهاى ديگر مى داد تا بچه ها كم و كسرى نداشته باشند؛ بعد به نيروها مى گفت "نگران من نباشيد؛ درستش مى كنم." ادامه دارد ... صفحه ٢٧ ✍️ برگرفته از كتاب: ""؛ شهيد مصطفى صدرزاده انتشارات روايت فتح https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh