🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷
به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
🌸بعد از شهادت شهيد قاسمى دانا شور و ولوله خاصى توى مشهد به پا شد. خيلى دلم مى خواست بروم سوريه و مدافع حرم شوم. به هر درى زدم تا از طريق سپاه وارد شوم اما اجازه ندادند. مجبور شدم از پاسپورت افغانستانى استفاده كنم و در قالب نيروهاى لشكر فاطميون سال ٩٣ راهى سوريه شوم و جزئى از گردان عمار باشم. براى اولين بار سيدابراهيم را آنجا ديدم. محل اقامت ما در يك مدرسه بود. هر كلاس براى ده، دوازده نفر گنجايش داشت. بعد از چهار، پنج روز آن قدر شيفته صميميت و نورانيت سيد شدم كه دلم طاقت نياورد، يك گوشه اى گيرش آوردم و گفتم "سيد جان مى خوام يه چيزى بگم". نگذاشت ادامه بدهم، بلافاصله گفت "مى دونم ايرانى هستى!" خيلى از زمان آشنايى مان نگذشته بود كه رفتارهاى سيدابراهيم من را مجذوب خود كرد. يك ماهى كه گذشت براى مرخصى به تهران برگشت. قبل از رفتن، من را به عنوان معاون خودش به نيروها معرفى كرد.
🌸مصطفى براى خودش اصطلاح خاصى داشت. اين كه "ويژه خوارى" نكنيم.
🌸غذا يا هر چيزى كه براى مان مى فرستادند، بايد اول به نيروها مى دادند، بعد به مسئول لجستيك و در نهايت به فرمانده. يكبار هم همراه غذا برايش نوشابه بردند، از مسئول پخش غذا پرسيد "به نيروها هم نوشابه دادى؟" وقتى ديد جوابش منفى است گفت "لباس، غذا يا هر چيزى كه مياد اول بايد بهترينش رو به نيروها داد نه به فرمانده". وقتى ديد گاهى از اين ويژه خوارى ها اتفاق مى افتد يك روز همه مسئولين را جمع كرد و گفت "اگه لباس خوب، غذا و خوراك خوب اومد حق نداريد تا نيروى شما از اون استفاده نكرده، شما استفاده كنيد. شايد اين چيزها رو توى دوره هاى آموزشى به شما نگفته باشن اما اين چيزها اول براى نيروهاست. دو نفر آخر از همه بايد از اين امكانات استفاده كنن، يكى تداركات و اون يكى فرمانده. تا نيروى تحت امر شما سلاح خوب نداره، حق نداريد سلاح خوب داشته باشيد. هميشه بدترين بايد براى شما باشه، بدترين لباس، بدترين سلاح. بهترين براى بچه هاى ماست. شما بايد آخر از همه باشيد، نمى تونيد بهترينا رو داشته باشيد". ناخودآگاه به لباس بچه ها و سيد نگاه كردم، لباس خيلى از بچه ها از لباس او بهتر بود. سيد ادامه داد "نمى تونيد توى اتاق تون تلويزيون ببينيد و به بقيه بچه ها بگيد شما تلويزيون نداشته باشيد. ما نمى تونيم امتيازى براى خودمون نسبت به بقيه قائل شيم".
ادامه دارد ...
صفحه ١
✍️ برگرفته از كتاب:
"قرار بى قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌷بسم رب الشهدا🌷
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
🌸اسفند ٩٣ براى عمليات تل قرين كه ٨٤٠ متر ارتفاع داشت، راهى شديم. اين عمليات به سرعت بعد از آزادسازى شهر الهباريه انجام شد. با اين كه انجام اين عمليات كار سختى بود اما بچه ها به اين منطقه رسيدند. قبلاً يك عمليات ديگر با سيدابراهيم براى آزادسازى تل قرين انجام داديم اما شكست خورديم. جنازه چند شهيد ما دست مسلحين دشمن بود. بالاخره با سيدابراهيم، شهيد صابرى، شهيد ابوحامد و تعداد زيادى از بچه ها توانستيم وارد اين منطقه شويم. دشمن مدام در تلاش بود تا نگذارد اين منطقه از دست شان خارج شود.
🌸پشت بى سيم به شهيد صابرى گفتم "مواظب قناصه باش؛ زد يه مترى من." سيدابراهيم پشت بى سيم آمد و گفت "ببين غلام حسين چى ميگه." غلام حسين اسم جهادى شهيد صابرى بود. مى خواست آمار منطقه اى كه در آن هستم بدهم. خانه اى سمت چپ روبروى من بود كه مدام من را نشانه مى گرفت. شهيد صابرى با دوربين خانه را رصد كرد و گفت "ابوعلى جان از خونه اى كه توى باغه دارن با قناصه مى زنن؟" پاسخ مثبت دادم. سيدابراهيم دوباره آمد پشت بى سيم تا مطمئن شود آمار قناصه زن را به شهيد صابرى داده ام. كمى كه گذشت و درگيرى شدت گرفت؛ پشت بى سيم مدام مهدى صابرى را صدا زدم تا مطمئن شوم اوضاع رو به راه هست يا نه.
🌸با دوربين ماشين هاى دشمن را مى ديدم كه با سرعت به سمت سوله هاى ميان باغ مى رفتند. مهدى صابرى آمد پشت بى سيم، آمار ماشين ها را دادم تا بچه ها ركب نخورند. دوباره صابرى را از پشت بى سيم صدا كردم، وقتى صدايش نيامد سيدابراهيم را صدا كردم. بخشى از نيروها پشت ارتفاع بودند. من به عنوان مسئول دسته بايد كارهاى هماهنگ سازى را انجام مى دادم تا تل قرين كه يك منطقه كوهستانى بود و نقطه كور زياد داشت، باعث دور زدن دشمن نشود. براى همين يكى از بچه ها را پشت صخره نشاندم تا حواسش به اوضاع باشد و دشمن از سمت چپ دورمان نزند. همان اطراف در يك باغ زيتون بچه ها براى پاكسازى و بررسى موقعيت مستقر شدند. بالاخره بعد از مدت طولانى كه صابرى را صدا زدم آمد پشت بى سيم. شاكى گفتم "غلام حسين جان نگران شدم چرا جواب نمى دادين؟" گفت "نترس برادر، دشمن حسابى ما رو زير آتش گرفته بود."
صفحه ۴
ادامه دارد ...
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
💠بخش هفتم
🌸سيدابراهيم حرمت نيروهايش را خيلى حفظ مى كرد. بچه ها براى اينكه به قول خودمان سيرچاى شوند توى بطرى هاى يك ليترى آب، چاى مى ريختند و مى خوردند. اسفند ماه سال ٩٣ بود كه مى خواست برود مرخصى. وارد اتاقش شدم ديدم دارد اتاق را زير رو مى كند. پرسيدم "سيد دنبال چى هستى؟" توى بطرى هاى نيم ليترى آب عطر خالص حرم حضرت زينب (س) را از خادم حرم گرفته بود و پيدا نمى كرد.
🌸يكى از نيروها كه اتاق سيد را مرتب كرده بود وارد اتاق شد و مشخصات شيشه عطر را گرفت. سيد گفت "توى بطرى آب براى عطر ريختن. رنگش هم مثل چاييه." دوستى كه در اتاق بود؛ سرش را خاراند و با من و من جلو آمد و گفت "سيد يه چيزى بگم ناراحت نمى شى؟" سيدابراهيم هم با لحن گرم و خنده هميشگى اش گفت "نه عزيز دلم بگو، چى شده." سرش را انداخت پايين و همان طور كه با انگشتانش بازى مى كرد گفت "چند روز پيش داشتم اتاق رو نظافت مى كردم، بطرى رو ديدم و فكر كردم چايى سردشده بچه هاست براى همين انداختمش توى سطل آشغال!"
🌸منتظر بودم تا ببينم عكس العمل سيد چيست. خيلى خونسرد دستش را توى جيبش كرد و پنج هزار لير درآورد و گفت "بيا عزيزم اينم پاداش صداقتت."
ادامه دارد ...
صفحه ٧
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش پانزدهم
🌸بعد نفسش را بيرون داد و سعى كرد براى بچه ها مسأله را روشن تر كند. براى همين ادامه داد "براى اينكه تلفات نديم، به محض اينكه منطقه رو گرفتيم هركسى كار خودش رو هر جا هست انجام بده. مديريت دسته با ابوعليه." بعد من را كه كنارش ايستاده بودم نشان داد. حرف هايش كه تمام شد با همديگر قرار گذاشتيم و با صداى بلند ياعلى گفتيم و دست مردانه داديم. اول قديمى ها را جمع كرديم، بعد سيد به بچه ها گفت "به عنوان فدايى هاى شما ما اول مى ريم كه اگه بلايى بود اول سر ما بياد و شما سلامت باشيد. چند تا نكته رو مى گم توجه كنيد. ما شروع مى كنيم به درگير شدن؛ اگه زمين گير شديم گردان بعدى پشت ما ننشينه، نيروها رو پخش كنه و از ما رد شه."
🌸بعد مسير و جايى را كه دشمن آنجا بود و مى بايست به آن برسيم، نشان مان داد و گفت "گردان بعدى سمت دشمن پخش شه. با دشمن كارى كنيد كه كيش بشه. اگه بخوايم پشت سر دشمن بايستيم جلومون رو مى گيره. اگه بخواهيم كِز كنيم و بچسبيم به هم ديگه درست نيست. متأسفانه توى حلب ٢٥ نفر يه جا به خاطر توجه نكردن به اين نكته شهيد شدن. ولى اگه شما پخش شيد كسى جرئت نمى كنه براى درگيرى پيش قدم بشه." سيد به دشت وسيع پيش رويمان اشاره كرد و به بچه ها چشم دوخت و اميدوانه گفت "اگه توى اين فضاى وسيع پخش شيد و شليك كنيد از ١١٠ جا تير پخش مى شه. ١١٠ نفريم. چطور مى تونن با ١١٠ نقطه مقابله كنن؟ ده تا تك تيرانداز با هفت تا تحريب چى با گردان ما مياد." اسلحه اش را سفت در دستانش فشار داد و مطمئن به ما گفت "مثل شمشير مرتضى على (ع) عمل مى كنيم. به حق فاطمه زهرا (س) درسى به دشمن مى ديم كه براش يادگارى بمونه. حاصل اين عمليات هم هر چى شد، خدايا! تو از ما راضى باش. ما اومديم تا تو از ما راضى باشى. ديگه هيچ چيز اهميت نداره. فقط براى اين از ايران حركت كرديم و اومديم توى كشور غريب تا جون مون را به خطر بندازيم كه تو از ما راضى باشى."
🌸بچه ها مى خواستند حركت كنند كه سيد باز نكته اى نگفته يادش آمد. به بچه ها اشاره كرد كه دوباره بنشينند و ادامه داد "يه مسأله ديگه، بچه ها تعدادى عشاير در مسير هستن. اينجا جنگ شده، درگيرى شده، شايد تعدادى از اونا به ناچار يا اصلاً بااعتقاد رفتن توى گروه دشمن. ممكنه اگه شيعه رو ببينن سرش رو ببرن؛ ولى بچه ها يه خواهشى دارم. اگه نيت كرديم كه خدا از ما راضى باشه بايد در نظر بگيريم كه اينا زن، بچه، گاو، گوسفند، مرغ و خروس دارن. شايد مرغ و خروس و گاو و گوسفندشان ول باشه. فردا كه منطقه رو گرفتيم كسى نيست؛ چاقو هم كه دارى شايد سيدابراهيم هم نبينن و يه نقطه ديگه باشه؛ شايد بتونى گوسفندى رو بزنى زمين و بخورى و كسى هم نبينه؛ ولى نكنيد اين كار رو، حواسمون به اين چيزا باشه. مرد رو جلوى زنش نزنيم و تيراندازى نكنيم. هر چند نظر من اينه كه اگه ما تير نزنيم با ما كارى ندارن. حتى اگه ديديد پيرمردى گوشه اى افتاده، دستش رو ببوسيد تا بفهمه كارى به كارش نداريم و با چشم محبت بهش نگاه مى كنيم."
ادامه دارد ...
صفحه ١٥
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش هجدهم
🌸جى پى اس دست سيدابراهيم بود. نقشه را باز كردم. اما نتوانستم مسير را پيدا كنم و حدود يك كيلومتر راه را اشتباه رفتيم. بعد از حدود بيست دقيقه سيد پشت بى سيم نهيب زد "كجاااايى؟! پس چرا نمياى؟" گفتم "سيدجان ما بايد تا الان به شما مى رسيديم ولى فكر كنم موردمون تو زرد از كار دراومده و به جاده خاكى زديم." سيد گفت "يا فاطمه زهرا (س)!" اين تكه كلامش براى مواقعى كه خيلى هول مى كرد.
🌸فشنگ رسام داشتيم ولى توى آن شرايط امكان استفاده و علامت دادن نبود. سيد گفت "از جاتون تكون نخوريد. ممكنه بدتر بشه و بريد تو دل دشمن." دونفر را فرستاد تا ما را پيدا كنند. بعد از حدود نيم ساعت همديگر را پيدا كرديم و به مسيرمان ادامه داديم. حدود نيم ساعت به اذان صبح بود. رسيديم به يك جاده كه از آن صداى چندتا ماشين و موتور مى آمد. يك عده از بچه ها را مأمور كرديم تا روى جاده كمين بزنند. ما هم همراه حاج حسين، سيدابراهيم و بقيه رسيديم به يك خانه كه صداى تك تيراندازى از آن مى آمد. به سمت آتش دهانه سلاح ها شليك كرديم. دوتا از بچه ها مجروح شدند. يك موتور و يك ماشين از دشمن را به گلوله بستيم. خلاصه خانه اى را كه قرار شد محل استقرار و فرماندهى مان بشود؛ پاكسازى كرديم. چهار نفر مرد مسلح، يك زن و چند بچه توى خانه بودند.
🌸به دستور حاج حسين بادپا اسرا را در يك اتاق قرار داديم. چند نفر گفتند بايد زن ها را از مردها جدا كنيم. حاجى مخالفت كرد و گفت "با اسرا همون برخوردى رو بكنيد كه دوست داريد با شما بكنن." استدلالش هم منطقى بود مى گفت "اگه جداشون كنيد، هزارتا فكر مى كنن و ممكنه برامون مشكل درست كنن، ولى وقتى با هم باشن، كارى انجام نمى دن."
ادامه دارد ...
صفحه ١٨
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش بيست و يكم
🌸پشت بى سيم مدام تقاضاى كمك و پشتيبانى داشتيم. قدرى كه گذشت، دو تا ماشين براى كمك آمدند اما زير ديد و تير شديد دشمن، زمين گير و سوراخ سوراخ شدند. سيدابراهيم هم همراه حاج حسين و عده اى از بچه ها تو خانه اى كه در آن مستقر بودند، زمين گير شده و تعداد زيادى شهيد و مجروح داده بودند. كربلايى به پا شده بود ...
🌸به دستور سيدابراهيم، از مواضع و سنگرهاى بچه ها سركشى مى كردم و توصيه هاى لازم را به شان مى كردم. چشمم كه به شهدا و مجروحين مى افتاد، شرمنده مى شدم. شرمنده از اينكه نمى توانم كارى براى آن ها انجام بدهم. فقط مقاومت مى كرديم بلكه روزنه اميدى باز شود. روز ميلاد آقا امام محمدباقر (ع) بود و بچه هاى مان يكى يكى با لب تشنه پرپر مى شدند.
🌸تيربارهاى مان مهمات نداشت. هر نفر كم تر از يك خشاب تير كلاش داشت. من هم كه شب قبل به جاى سراميك هاى ضدگلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته و تو جيب جليقه ام گذاشته بودم؛ جمعاً ١٣ خشاب داشتم كه حدود هشت تايش را زده بودم و پنج تاى باقى مانده را مى خواستم به حاج حسين و سيد برسانم.
ادامه دارد ...
صفحه ٢١
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش هجدهم
🌸جى پى اس دست سيدابراهيم بود. نقشه را باز كردم. اما نتوانستم مسير را پيدا كنم و حدود يك كيلومتر راه را اشتباه رفتيم. بعد از حدود بيست دقيقه سيد پشت بى سيم نهيب زد "كجاااايى؟! پس چرا نمياى؟" گفتم "سيدجان ما بايد تا الان به شما مى رسيديم ولى فكر كنم موردمون تو زرد از كار دراومده و به جاده خاكى زديم." سيد گفت "يا فاطمه زهرا (س)!" اين تكه كلامش براى مواقعى كه خيلى هول مى كرد.
🌸فشنگ رسام داشتيم ولى توى آن شرايط امكان استفاده و علامت دادن نبود. سيد گفت "از جاتون تكون نخوريد. ممكنه بدتر بشه و بريد تو دل دشمن." دونفر را فرستاد تا ما را پيدا كنند. بعد از حدود نيم ساعت همديگر را پيدا كرديم و به مسيرمان ادامه داديم. حدود نيم ساعت به اذان صبح بود. رسيديم به يك جاده كه از آن صداى چندتا ماشين و موتور مى آمد. يك عده از بچه ها را مأمور كرديم تا روى جاده كمين بزنند. ما هم همراه حاج حسين، سيدابراهيم و بقيه رسيديم به يك خانه كه صداى تك تيراندازى از آن مى آمد. به سمت آتش دهانه سلاح ها شليك كرديم. دوتا از بچه ها مجروح شدند. يك موتور و يك ماشين از دشمن را به گلوله بستيم. خلاصه خانه اى را كه قرار شد محل استقرار و فرماندهى مان بشود؛ پاكسازى كرديم. چهار نفر مرد مسلح، يك زن و چند بچه توى خانه بودند.
🌸به دستور حاج حسين بادپا اسرا را در يك اتاق قرار داديم. چند نفر گفتند بايد زن ها را از مردها جدا كنيم. حاجى مخالفت كرد و گفت "با اسرا همون برخوردى رو بكنيد كه دوست داريد با شما بكنن." استدلالش هم منطقى بود مى گفت "اگه جداشون كنيد، هزارتا فكر مى كنن و ممكنه برامون مشكل درست كنن، ولى وقتى با هم باشن، كارى انجام نمى دن."
ادامه دارد ...
صفحه ١٨
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹 بسم رب الشهدا 🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش بيست و دوم
🌸از بچه ها خداحافظى كردم. بچه ها گفتند نرو. مى گفتند تك تيراندازهاى دشمن شما را مى زنند. توجهى نكردم و با سرعت به سمت سيد و حاجى دويدم. در فاصله حدود سيصد مترى، در حدفاصل صد متر اول با توجه به اينكه جاده توى خط القعر قرار داشت و از ديد و تير دشمن در امان بود، خطرى متوجهم نشد.
🌸از خط القعر كه گودترين محل آن منطقه بود درآمدم و در مسير و ديد دشمن قرار گرفتم. آنجا تازه فهميدم در چه مخمصه اى گير افتاده ام. از چند جهت تير مى آمد. به قدرى آتش شديد بود كه هر لحظه منتظر اين بودم با گلوله اى روى زمين بيافتم. به قدرى گلوله دور و اطرافم روى زمين مى نشست كه خاك هايش به سر و صورتم مى پاشيد. احساس مى كردم نامردها هر چه مهمات دارند، مى خواهند روى سر من خالى كنند.
🌸در همان حالت اشهدم را با صداى بلند مى خواندم، به وضوح صداى گلوله ها را كه از مقابل صورتم رد مى شدند، مى شنيدم. خدا مى داند حس مى كردم تغيير مسير گلوله ها از مقابل صورتم اتفاقى نيست. آنجا بود كه متوجه شدم رفتنى نيستم.
ادامه دارد ...
صفحه ٢٢
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
1.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸خاطره شنیدنی شهید #مرتضی_عطایی 🕊 از شهید #مصطفی_صدرزاده🕊
#شهادت رو به #اهلش میدن نه به #حرفش
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
"شهيدان را شهيدان مى شناسند،
بخش بيست و چهارم" ...
🌸پى ام پى بعدى خودش را رساند. توى آن گير و دار از روى مهماتى كه پى ام پى اول آورده و از ترس هدف قرار گرفتن با موشك وسط جاده انداخته و صحنه را ترك كرده بود؛ رد شد! راننده خودش را به بچه ها رساند.
🌸در اين فاصله هم دشمن تا توانست به سمتش موشك آر پى جى و اس پى جى زد. بچه ها كنار خانه، طورى زمين گير شده بودند كه اگر كوچك ترين حركتى مى كردند، مورد اصابت تك تيراندازها قرار مى گرفتند. راننده با عجله و دستپاچه پى ام پى را عقب و جلو مى كرد تا بلكه درش را نزديك بچه ها باز كند من كه شاهد صحنه بودم، مدام نگران بودم كه نكند توى اين شير تو شير بچه ها را له كند. توى اين تقلاها يك مرتبه پى ام پى با ستون خانه برخورد كرد و از كار افتاد.
🌸مسلحين كم كم حلقه محاصره را تنگ تر و از سمت چپ نفوذ كردند و از فاصله حدود ١٥ مترى به سمت بچه ها شروع به تيراندازى كردند. مجروحين به همراه سيدابراهيم سوار پى ام پى شدند. حاج حسين مجروحين را سوار كرده بود و خودش قصد سوار شدن داشت كه تير خورد و دستش از دست سيدابراهيم كه مى خواست او را بالا بكشد، جدا شد. سيد بعدها به ام گفت "حاجى دستش رو از دستم جدا كرد." دشمن به قدرى نزديك شد كه رگبار را داخل پى ام پى گرفتند. سيد مى گفت گلوله ها داخل بدنه پى ام پى كمانه مى كردند. همان جا گلوله به پهلوى سيدابراهيم خورد. خلاصه هر طور كه بود پى ام پى خودش را از مهلكه خارج كرد منتها بدون حاج حسين.
ادامه دارد ...
صفحه ٢٤
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🌹🍃🍃🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضی_عطایی (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
"شهيدان را شهيدان مى شناسند، بخش بيست و پنجم" ...
🌸چاره اى جز شكستن محاصره نداشتيم. پشت بى سيم اعلام كردم "هر كسى كه صداى من رو مى شنوه فوراً خودش رو به ما برسونه تا از قسمت پشتى حلقه محاصره رو بشكنيم و عقب نشينى كنيم."
🌸از سه طرف در محاصره كامل بوديم. در قسمت پشت، دشمن در فاصله دورى با ما قرار داشت. در آن شرايط سخت كه تشنگى، خستگى و بى مهماتى كلافه مان كرده بود، ديگر جاى ايستادن نبود.
🌸بايد هر طورى كه بود از محاصره خارج مى شديم. بچه ها خودشان را رساندند و با آتش پراكنده و پوشش حركت كرديم. دشمن هم كه حسابى روحيه گرفته و تعدادى از بچه ها را هم اسير كرده بود، به سمت مان تيراندازى مى كرد. بالاخره با هر تلاشى بود، به لطف خدا خودمان را از معركه نجات داديم.
ادامه دارد ...
صفحه ٢٥
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده (سيدابراهيم) به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى (ابوعلى)؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقين🌷
"شهيدان را شهيدان مى شناسند، بخش بيست و ششم" ...
🔻هميشه يكى از چيزهايى كه خاطرات سيد را برايم يادآورى مى كند، صداى اذان است.
🔸هر جا كه بوديم، توى جاده يا مقر يا هر جاى ديگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد كنار و مى گفت "حيفه نماز اول وقت مون از دست بره."
🔺بعد هم چفيه اش را پهن مى كرد و مى ايستاد به نماز.
ادامه دارد ...
صفحه ٢٦
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh