🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
💠بخش هفتم
🌸سيدابراهيم حرمت نيروهايش را خيلى حفظ مى كرد. بچه ها براى اينكه به قول خودمان سيرچاى شوند توى بطرى هاى يك ليترى آب، چاى مى ريختند و مى خوردند. اسفند ماه سال ٩٣ بود كه مى خواست برود مرخصى. وارد اتاقش شدم ديدم دارد اتاق را زير رو مى كند. پرسيدم "سيد دنبال چى هستى؟" توى بطرى هاى نيم ليترى آب عطر خالص حرم حضرت زينب (س) را از خادم حرم گرفته بود و پيدا نمى كرد.
🌸يكى از نيروها كه اتاق سيد را مرتب كرده بود وارد اتاق شد و مشخصات شيشه عطر را گرفت. سيد گفت "توى بطرى آب براى عطر ريختن. رنگش هم مثل چاييه." دوستى كه در اتاق بود؛ سرش را خاراند و با من و من جلو آمد و گفت "سيد يه چيزى بگم ناراحت نمى شى؟" سيدابراهيم هم با لحن گرم و خنده هميشگى اش گفت "نه عزيز دلم بگو، چى شده." سرش را انداخت پايين و همان طور كه با انگشتانش بازى مى كرد گفت "چند روز پيش داشتم اتاق رو نظافت مى كردم، بطرى رو ديدم و فكر كردم چايى سردشده بچه هاست براى همين انداختمش توى سطل آشغال!"
🌸منتظر بودم تا ببينم عكس العمل سيد چيست. خيلى خونسرد دستش را توى جيبش كرد و پنج هزار لير درآورد و گفت "بيا عزيزم اينم پاداش صداقتت."
ادامه دارد ...
صفحه ٧
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش نهم
🌸قبل از عمليات بصرالحرير مى بايست با سيد و چندتا از بچه ها براى شناسايى منطقه مى رفتيم. محل مورد نظر بسيار سرسبز و باصفا بود و نيزارهاى بلندى داشت. كنار جاده هم بوته هاى خارى به شكل توپ و به اندازه گردو بود. مدام به اين ها نگاه مى كردم و دوست داشتم زيرشان بزنم. با پوتين زدم زير بوته ها. بوته ها تا ارتفاع زيادى بالا رفتند. از اين كار خوشم مى آمد. براى همين چندبار اين كار را تكرار كردم.
🌸سيدابراهيم آمد كنارم و يواش زير گوشم گفت "ابوعلى نكن عزيزم؛ قربانت بشوم اينا هم موجود زنده هستن." با خنده گفتم "آخه خيلى حس خوبى داره وقتى شوت شون مى كنى."
🌸سيد دستش را دور گردنم انداخت و گفت "اين كارها باعث عقب افتادن شهادت مى شه." بعد از اين حرفش توى فكر رفتم و گفتم بابا اين سيد تا كجا را مى بيند. نفهميدم كى رسيديم مقر. آن موقع فهميدم كه تا سيب نرسد از درخت نمى افتد.
ادامه دارد ...
صفحه ٩
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🍃ا ﷽ ا🍃
خداوندا! چُنان کن که یاد من در خاطرهها بماند و برنامه من در میان آیندگان ادامه یابد، الگویی باشم که به من اقتدا کنند، و پایهگذار مکتبی باشم که به وسیله آن راه تو را بیاموزند، و در خط تو حرکت کنند.
🔔قرارگاه مَعارفی لِسَانَ صِدْقٍ
#مسجد_جامع_حضرت_صاحب_الزمان
#پایگاه_مقاومت_بسیج_شهدای_کهنز
#واحد_عقیدتی_سیاسی
╭-┅═🟢💠 💠🟢═┅-╮
📚@lesansedgh786📚
╰-┅═🟢💠 💠🟢═┅-╯
شهید مصطفی صدرزاده
🍃ا ﷽ ا🍃 خداوندا! چُنان کن که یاد من در خاطرهها بماند و برنامه من در میان آیندگان ادامه یابد، الگو
این پست تبلیغ نیست !
این کانال توسط دوستان شهید مصطفی صدرزاده تاسیس و اداره میشه اگر دوست داشتید عضو شید حتما
🌹🌹❤️🌹🌹❤️🌹🌹❤️🌹🌹
#خاطرات_مادر_شهید_مصطفی_صدرزاد
#مصطفی عاشق خانواده بودو برخوردش با#خانمش بسیار جالب وبا احترام کامل بود
و همیشه خانمش را ، #عزیز صدا
می کرد
واز اون دسته از آقایونی بود که بسیار زیاد به خانمها بها میداد 😊
گاهی وقتا اگر حواسم نبود سریع خم میشد پای منو #می_بوسید ،
# ناراحت میشدم، گاهی وقتا اخم میکردم و
می گفت :🌹💕🌹
چرا میخوای منو از این #توفیق محروم کنی؟
الان که یادم میاد اخم نمی کنم😔
فقط #جیگرم آتیش میگیره....😭
صبوری دل مادران شهدا صلوات🌹
🌹🌹❤️🌹🌹❤️🌹🌹❤️🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌹بسم رب الشهدا🌹
شهيد مدافع حرم #مصطفى_صدرزاده 🌷سيدابراهيم🌷 به روايت شهيد مدافع حرم #مرتضى_عطايى 🌷ابوعلى🌷
بخش دهم
🌸بعضى وقت ها با بچه ها دور هم مى نشستيم، صحبت مى كرديم و مى خنديديم. سيدابراهيم هم به خاطر شوخ طبعى و شيطنتى كه داشت پا به پاى بچه ها مى آمد. يك بار كنار سفره غذا با بچه ها نشسته بوديم كه سيد با خنده گفت "من از اون آدمايى هستم كه هر كى رو بيشتر دوست داشته باشم مى فرستمش جلوى گلوله تا شهيد شه؛ مثلاً همين ابوعلى چون دوستش دارم مى فرستمش جلوى گلوله."
🌸اين را كه گفت يكى از بچه ها گفت "ابوعلى خواب ديدم با هم از كربلا برگشتيم؛ توى فرودگاه هستيم و تو كت و شلوار پوشيدى كه برى مشهد و منم برم قم."
سيد يك دفعه زد زير خنده و گفت "من خواب ديدم دارم با ابوعلى مى رم كربلا. احتمالاً من رو توى كربلا جا گذاشته." بچه ها همه گفتند به به و تعبير به شهادت كردند.
🌸بعد سيد با افسوس گفت "خيالتون راحت! من اون قدر آنتى شهادت زدم كه حالا حالاها هستم." بعد با خنده اضافه كرد "ولى ابوعلى تو حتماً پيكرت مى ره مشهد." دستى به ريش هايش كشيد و گفت "اصلاً نگران مراسم ها نباش. براى مداحى محمود كريمى رو مياريم؛ سخنران آقاى پناهيان خوبه؟ بنرها رو هم مى دم داداشم محمدحسين بزنه. تو شهيد شو ما حسابى برات سنگ تموم مى ذاريم." من هم با خنده گفتم "شهادت همه رو كه ديدم بعداً مى رم." غذا كه تمام شد با شوخى گفتم "آقايون اگه سير نشديد به ما چه! غذا همين بود." همه خنديدند و سفره را جمع كرديم.
ادامه دارد ...
صفحه ١٠
✍️ برگرفته از كتاب:
"#قرار_بى_قرار"؛ شهيد مصطفى صدرزاده
انتشارات روايت فتح
🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🍃🌹🌹🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
ولادت زینب خانم محمدی پور، تنها یادگار شهید حجت الاسلام علیرضا محمدی پور را خدمت این شهید والا مقام و خانواده محترم ایشان تبریک و تهنیت عرض میکنیم.
ان شاءالله در سایه ی خداوند حق تعالی و امام زمان (عج) به فرخندگی این روز مبارک همواره سلامتی و شادابی برای خانواده ی گرامی ایشان در پیش باشد.
شهید محمدی پور، بابا شدنت مبارک 🌹
@shahid_mostafasadrzadeh
هدیه به روح پدر شهید زینب خانوم صلواتی قرائت کنیم
بسم رب الشهدا🌹
خاطره ایی از سید ابراهیم به نقل از یک دوست
🌹تابستان ۹۲، سر #حلقه_صالحین مسجد امیرالمومنین نشسته بودیم.
آقا مصطفی مربی طرح صالحین ما بود.
سر جلسه بودیم که ایشون گفت: بچه ها امروز میخوام از کلمه #شهید براتون صحبت کنم،😔 لحظاتی #صبر کرد وشروع کرد، با اون صدای بم #دلنشین گفت:
بچه ها شهید یعنی کسی، که به درجه ای از ایمان برسد که به
#عین و #یقین متوجه می شود که شهید میشه.😔🌹😔 وبعد از این جمله ایشون شروع کرد به #گریه کردن،....😭🌹😭 ما در سنین نوجوانی بودیم ، ما هم شروع کردیم به گریه کردن.....😔 لحظات خیلی #شیرین و زیبایی بود..... هیچ وقت اون لحظات رو یادم نمیره.
#حسینیه_شهید_مصطفی_صدرزاده 🌹
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh