eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🌱 🦋دسـت‌نگه‌دار... وضومی‌گیرے امادرهمین‌حال‌اسراف می‌ڪنی، امابابرادرت‌قطع رابطه‌می‌ڪنی، 🌾روزه‌می‌گیری‌اما می‌ڪنی،صدقه‌می‌دهی‌اما منت می‌گذارے، 🌷برپیامبروآل‌اوصلوات می‌فرستی‌امابدخلقی‌می‌ڪنی ،دست‌نگه دار❗️ ثواب‌هایت‌رادرڪیسه‌سوراخ‌نریز! " "آیت‌الله‌مجتهدی‌تهـرانی"💐 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 خیلی بی تفاوت در چشمانش نگاه می کنم و می گویم: _چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه. _خب پس بگو مرور نکردی! _درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟ _والا هیچی خونه ی ما که عزا بود. _چطور مگه؟ زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه می کند: _عموم رو ساواک گرفته! خیلی تعجب می کنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمی زند و خیلی انگار بی تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را می گوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمی کند. _به چه جرمی؟ یواشتر از قبل در گوشم می گوید: _بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه! یکهو صدای خانم ناظم از پشت میکروفون به گوش میرسه. _خانم ها صف بشین. همگی در جایگاه می ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن می کند. طولی نمی کشد که مدیر از راه می رسد و دست به شانه قاری می زند و می گوید: _بسه! بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش می دهد و می گوید: _دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک می گوییم. بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین! در دلم به صحبت مدیر می خندم و در گوش زینب نجوا می کنم: _سربلندی!هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد. ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب می راند. یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن می رود و شروع میکند به دعا. _بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما. _آمین. _خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ... مدیر در حالی که همگی مان را نگاه می کند به من اشاره می کند. برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی می شود و به سمتش می رویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و می گوید: _خانم حسینی؟ همان طور که سرم پایین است، جواب میدهم: _بله خانم! با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بلند می کند. دستش را در روسری ام فرو می برد و تار مویی بیرون می کشد و می گوید: _خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن. بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام می ریزد می گوید: _مو به این خشگلی! این طوری باشی بهتره. بعد هم به زینب می گوید: _خانم رجبی شما هم. مدیر از جلوی مان می رود و نگاه من و زینب هم او را دنبال می کند. زینب به موهای خرمایی ام نگاه می کند و ادای مدیر را در می آورد و می گوید: _خانم حسینی اینجوری بهتری! موهایم را داخل روسری می دهم و با زینب می خندیم. سر کلاس همگی عقده ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش می گویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم. خانم پاشایی وارد کلاس می شود و فرانک دستور برپا می دهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان می کند و سال نو را تبریک می گویید. بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز می گذارد. کتاب جغرافی را از بچه ها می گیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع می کند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه بر می دارد و بچه ها را از دید می گذراند. در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است! نیم ساعتی از کلاس می گذرد و پاشایی حرف می زند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید: _خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم! من و زینب فقط نگاه هم می کردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را می تواند در گینس ثبت کند! بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور می رود. چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف می کنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ می شود. زنگ تفریح به صدا در می آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج می شود. زینب وقتی می بیند کلاس خالی است، می گوید: _ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم. عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش. _____________ ۱. پایه دهم امروزی. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 من با شنیدن حرف های زینب سرخ می شوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه می گوید و برای چه می گوید. زینب چپ چپ نگاهم می کند و می پرسد: _حالت خوبه ریحانه؟ کمی مِن مِن می کنم و می گویم: _آ... آره! چطور؟ _صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟ دستی به صورتم می کشم و می گویم: _نه چیزی نیست! دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی می دهند! آب دهانم را قورت می دهم و با تردید و خیلی آرام می گویم: _من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته. چشمان زینب تا آخرین حد باز می شود و با صدای بلندی می پرسد: _واقعااا؟ با دستم، دهانش را می گیرم و با جدیت می گویم: _هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر! زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمی دارم. بعد آرام تر ادامه می دهم: _آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم. اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است. انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم. زینب ذوق زده می شود و می پرسد: _راست میگی ریحانه؟ واقعا آیت الله خمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس. منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم. _آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه. خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟ _نه! _کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه! یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟ زینب حرفم را می قاپد و می گوید: _داییت؟ زنگ به صدا در می آید و بچه ها به کلاس می آیند. وقت نمی شود گندی را که زدم پاک کنم. بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف می گذارند و راهس خانه می شوند. زینب دم در مدرسه از من جدا می شود و به سمت خانه شان می رود. امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم. چند کوچه ای از مدرسه فاصله می گیریم و چادرم را سر میکنم. فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند. من هم محلش نمی گذارم و به راهم ادامه می دهم. از خیابان پیروزی می گذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم می کند. دست و پایم را گم می کنم و ترس برم داشته است اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم. یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند. چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد. ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم. کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته. آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم. بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق می کند. انگار هنوز در شوکم و لال شده ام. آقاجان از احوالات مادر و محمد می پرسد. نمیدانم چه بگویم. سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار می کند. سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. می گویم: _محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟ _مادرت چی ریحانه؟ نمی توانم دروغ بگویم. آقاجان هیچ وقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود. _مادر هم خوبه ولی یکم... _یکم چی؟ _چیزی زیاد مهمی نیست. آقاجان نگران تر می شود و با لحن پر از اندوهش می پرسد: _چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو! بغضم می گیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق می کند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۳
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔸پیامبر اعظم(ص)می فرمایند: ‌ *وارد بهشت شدم، ديدم بر در آن نوشته است: ثواب صدقه، ده برابر است و قرض هجده برابر. گفتم: اى جبرئيل! چرا صدقه ده برابر و قرض هجده برابر است؟ گفت: زيرا صدقه به دست نيازمند و بى نياز مى رسد، امّا قرض جز به دست كسى كه به آن نياز دارد، نمى رسد.* ‌ 🍃 كنز العمّال، ح 15373 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
دِلتَنگے دَردِ سَختیست! دَردے ڪھ نِمیتوانے آن را براےِ هیچڪَس تعریف ڪُنے...💔 🌹 ... 🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
۲۶ مرداد ۶۹ همه خندان نبودند، آزادگان که می آمدند؛ آمده بود و عکس عزیزش را نشان می داد، التماس که او را ندیدین یا اگر خبری دارین بگویید! آن روز خیلی ها آمدند ولی هنوز هم چشم هایی در انتظار است...🥀 ۲۶ مرداد، سی‌اُمین سالروز بازگشت غرورآفرین آزادگان سرافراز به میهن اسلامی گرامی باد! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏مردم دشمن چيزی هستند كه نمی دانند...🍂 ۱۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هــرڪس در نمآز اوݪ وقتش📿 تآخیــر بیندازد بایدمنتظر بہ تاخیر افتادن همہ امور زندگیش باشد... تاخیر در امر ازدواج💍 تاخیر در امر اولاد دار شدن👶 تاخیر در امر کسب شغل یہ یاعلے بگو پاشو رفیق😉 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🌿ارسالی ازفاطمه خانم دخترشهیدفیروزآبادی عزیزمون🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌈| 🍒| سال ۸۹ خانه ای قدیمی خریدیم که دیوارهایش نم می داد، دو سال طول کشید تا آن را تعمیر کنیم. محمود با وجود خستگی های کاریش هنگامی که به خانه می آمد به تعمیر آن می پرداخت. تمام کارهای ساختمانی را خودش به تنهایی انجام داد. گاهی آنقدر از کار اداره و تعمیر منزل خسته می شد که نشسته خوابش می برد. این سری که پایش بسیار درد می کرد مدام می گفت باید بقیه تعمیرات را انجام بدهم، ولی من دل نداشتم و مخالفت می کردم او در جوابم می گفت بعد از رفتنم می گویی این ها را نیمه تمام گذاشت و رفت. محمود به من می گفت که اگر شهید شوم جنازه ای ندارم و می خواهم در آن دنیا با مادرم زهرا(س) محشور شوم و شما به دنبال جنازه من نگردید. شهید محمود دوست نداشت جنازه داشته باشد و محمود دیگر بر نمی گردد و من هم برای پیکرش دعا نمی کنم چون خودش گمنامی را دوست داشت. از همان ابتدای زندگی اخلاق و اخلاص او را که می دیدم مطمئن بودم که شهید می شود. ‌‌✍راوی: همسر •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد. آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم. _ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ... دستم را جلوی دهانم می گذارم. _مادرت چی؟ _مامان حالش بد شد و بردنش بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم. آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک می ریزد و نمی خواهد اشک هایش را ببینم. بعد رویش را به من می کند و می گوید: _خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این. _شما کجا میرین؟ _منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون. دستش را داخل کاپشن اش می کند و نامه ای به دستم می دهد و می گوید: _اینم بده مادرت. بعد هم کمی پول به دستم می دهد و سفارش می کند به مادر برسانم . _چشم. لبخند مصنوعی به خاطر حالم می زند و می گوید: _ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم. بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین می شود و بغلش می گیرم و خداحافظی می‌کنم. هر قدمی که می روم بر میگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان می دهد. از کوچه که بیرون می روم اشک هایم پایین می ریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است. خیلی سخت است حالتی را بازی کنی در حالی که در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او می رسانم که مادر را در بستر می بینم. لبخندی می زنم و سلام می دهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را می گشاید و نگاهم می کند. _سلام. دست را می بوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم. _حالت چطوره مامان؟ خوبی؟ سری تکان می دهد و لیلا می گوید: _تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده! بغلش می گیرم و می گویم: _برات خوب نیست عزیزم. لیلا مرا به آشپزخانه می خواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه می روم من را کنار می کشد و می گوید: _مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه. مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود. _جدی میگی؟ وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام. _میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز. _باشه. محمد کجاست؟ _با دایی رفتن بیرون. قرص ها را برمی دارم و با او خداحافظی می کنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی می کند و میرود. قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را می خورد. _الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه. رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید: _تُ... تو از کج.. آ میدونی؟ نامه را در می آورم و به دستش میدهم. _آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم. _چرا نگرا... نش کردی؟ دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را می گیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد، نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد. حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟ خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، مادر صدایش بزنیم. _قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی! مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و می گوید: _منکه سَ...واد ندارم مادر! نامه را روی قلب و چشمانش می گذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر می کشد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 "بسم الله الرحمن الرحیم" سلام. همسر عزیزم سلامت می دهم در حالی که جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد‌. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم. همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست. کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا ان شاالله برگردم. کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید. به همگی سلام برسان. خداحافظ تان... نامه را روی زمین می گذارم و پا به پای مادر اشک می ریزم. با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک می کنیم. چادری بر می دارم و در را باز میکنم. لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم. دایی حال مادر را می پرسد و می گویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم می دهد و می گوید: _بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد. چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را می برم. نامه در دست دایی است و به بیرون می رود. سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم. دلم هوس آقاجان را می کند، جایش در بالای سفره مان خالی ست. نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد. هیچ کس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم. غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم. دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم. سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است. چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد. با شنیدن صداهایی از خواب بیدار می شوم و از اتاق بیرون می روم. با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم می کنم و میروم و سلام می دهم. حاج آقا احوالم را می پرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش می گذارد و میرود. دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند. یک ماه بعد... الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم. جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود. زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم. بغض هایمان را قورت می دهیم و به خشم مان اضافه می کنیم. هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم می کند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد. از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه انقلابیون باید دانا باشند. من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم می کنم. شب با بغض فروخفته می خوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم. بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم. محمد که بر می گردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم. مادر روز به روز بهتر می شود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر می کنم. ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه می شویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند. به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم. تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم. او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید. عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم. دوشنبه ای دیگر از راه می رسد و خانم غلامی را برایم می آورد. وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند. بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۴
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۵ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌿امام صادق(ع)می فرمایند: *خداوند هر نعمتی را که به بنده ای داد از او نگرفت ، مگر به سبب گناهی که سزاوار سلب آن نعمت شد.* •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
عـشــق ‌یعنے ‌بـہ ‌سـرت‌ هـواے دلبــر بزنـد درد ‌از عمق ‌وجــودت ‌بـہ ‌دلـت‌ سـر بزنـد... 🌹 🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏هنگامی كه از چيزی می ترسی، خود را در آن بيافكن، زيرا گاهی ترسيدن از چيزی، از خود آن سخت تر است...🌱 ۱۷۵ ‎•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
دختری کہ زیر سایہ‌ی چادر مشکی اش، هر روز طعم "حیای فاطمی" را چشیده؛ "غیرت ناب علوی " یک روز، روزی اش می شود!😌🌸 وَ خُــدا خواست که تو میراث دار مادرت ، زهرا باشی ... 🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 کتاب های ادبیاتمان را روی میز می گذاریم و خانم شعری می خواند: _حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو... و انـدر دل آتش درآ پـروانه شــو پروانه شو... هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن... و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شو هم خانه شو... رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها... و آنگـــه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو... باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی... گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو... من که مبهوت لحن خواندن و شعرش شده ام. دوست ندارم شعرش تمام شود اما به پایان می رسد و همگی مان را مبهوت می سازد. خانم غلامی نظر بچه ها را در مورد شعر مولانا می پرسد. هر کسی نظری می دهد و من هم دستانم را بالا می برم و می گویم: _بنظر من عشق مولانا رو غرق کرده. خدا جرعه ای از مستی عشقش رو به مولانا چشونده و مولانا اشعاری از عمق جانش میگه. اگه دقت کردین من افعال حال به کار بردم چون فکر میکنم مولانا با این اشعار نابش عشق و روحش رو توی این بیت ها خلاصه کرده. دلیل اینکه شعراش به دلمون میشینه همینه که هنوز حس جوشش عشق رو احساس می کنیم. خانم غلامی برایم دست می زند و با لبخندی جلوه ی زیبا به کلامش می بخشد. _آفرین! تا به حال همچین تعبیری رو نشنیده بودم. واقعا عالی بود! مولانا عشق رو به تک تک ابیاتش هدیه داده. مستی و شوری عشق در شعر مولانا کاملا برای قلب ها محسوسه. بعد هم در مورد نکات زیباآرایی شعرش صحبت کردیم و بعد من تمام آن نکته ها را در کتابم یادداشت کردم. زنگ به صدا در می آید و دوباره فصل به ماتم رفتن من شروع می شود. زینب مرا به حیاط می برد. گوشه ای از حیاط می نشینیم و من نجواگونه در گوشش از اعلامیه آیت الله خمینی می گویم. زینب هم از کتاب های عمویش می گوید از جمله رساله ی آیت الله خمینی. او می گوید این کتاب آنقدر خطرناک است که هر کس داشته باشد یعنی حکم مرگش را دارد! زنگ کلاس ها به صدا در می آید و به کلاس می رویم. این بار با آقای بهروزی کلاس داریم. توی کلاس بیشتر از اینکه ریاضی یاد داده شود، زمان صرف حرف های بیخود و شوخی های آقای بهروزی با دخترها یا برعکس می شود. آقای بهروزی وارد کلاس می شود و همگی بلند می شویم. مردی قد بلند که همیشه کت قهوه ای با شلوار دمپا دارد. پوزه کفش هایش از پوزه کروکدیل ها هم بیشتر است! کرواتش هم عضو جدا نشدنی از پیراهنش است؛ انگار بهم دوختن شان. کتاب ریاضی ام را در می آورم. فرانک رحیمی یا بهتر است بگویم پایه شوخی های آقای بهروزی، بلند می شود و تکالیفان را نگاه می کند. نگاهی به دفترم می اندازد و به جای اینکه علامت بگذارد که دیده شده، خطی بزرگ وسط دفترم می کشد و با پوزخند از کنارم رد می شود. آنقدر عصبانی هستم که نهایت ندارد. من روی دفتر هایم حساسم و رحیمی اینگونه به قول خودش مرا اذیت می کند. زینب دستش را روی دستم می گذارد و لبخند دارد. حالم بهتر می شود و سعی می کنم حرص نخورم، کمترش از دست یک دختر حسود! آقای بهروزی کمی درس می دهد اما بین درس دادن اش هم مکث هایی می شود. رحیمی تا می بیند تخته پر شده، بلند می شود و تخته را پاک می کند. آقا از کسی میخواهد مسئله را حل کند که بی مقدمه رحیمی از جا می پرد تا مسئله را حل کند. اول دست و پا شکسته مسئله را کمی حل می کند اما جایی لنگ می ماند و بچه ها مسخره اش می کنند. آقای بهروزی از کس دیگر می خواهد تا مسئله را حل کند. همگی هم را نگاه می کنند اما کسی نیست به سراغ تخته برود. من که جوابش را می دانم بلند می شوم و پای تخته میروم . با آرامش و صدای رسا مسئله را توضیح می دهم و می نشینم. چشمان رحیمی نزدیک است از حسودی از کاسه درآید! آقای بهروزی که تعجب از چشمانش می بارد، می گوید: _احسنت! من تا بحال این مسئله رو فقط خودم برای بچه ها حل می کردم و اونا می فهمیدن اما امروز هم شما خودتون حل کردین و هم به بقیه یاد دادین. تشکر می کنم و در دلم به خودم افتخار میکنم که با رفتارم علاوه بر اینکه نشان دادم دختر درسخوانی هستم، همچنین نگذاشتم با رفتار ناشایست آقای بهروزی خیلی خودمانی با من حرف بزند. احترامی که او برایم قائل بود بهترین چیزی بود که حجاب به من داد و اینکه امثال آقای بهروزی فقط به ظاهر من نگاه نکنند بلکه بفهمند من میتوانم به کمالات درونی هم دست پیدا کنم. بالاخره زنگ آخر می خورد و کوله ام را بر می دارم و راه میوفتم. زینب به من قول داده چندتا از کاغذ ها و کتاب های عمویش را برایم بیاورد، او خودش خوانده و خیلی خوشش آمده. من هم دوست دارم چیزهای بیشتری از زبان آیت الله خمینی بدانم. محمد آن سوی خیابان منتظرم است و با سنگ ها بازی می کند. سلام می دهم و به سوی خانه راه میوفتیم. خیلی دمق به نظر می رسد. سر صحبت را باز می کنم و می گویم: _چیزی شده؟ :Instagram.com/aye_novel
🦋🌿 🌿 _نه. _از قیافت مشخصه چیزی شده. خب بگو دیگه محمد! _هیچی بابا. وقتی می بینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او می گیرم و با طعنه می گویم: _باشه نگو، اصلا مهم نیست برام. وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی می شوم و دوباره می پرسم: _ای بابا! واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه. در جایش می ایستد و کمی اخم می کند. دستم را می کشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم. با عصبانیت می گوید: _امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد! کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه می دهد: _بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن‌. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه. گفت... محمد گریه اش می گیرد و با هق هق می گوید: _بقیه شو نمیتونم بگم آبجی! خیلی حرفای بدی زد‌، خیلی... آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه! تازه گفت مرگ براشون کمه! اشک در چشمانم حلقه می زند و محمد را در آغوش می گیرم و با لطافت می گویم: _داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه. هر رهگذری که از کنارمان عبور می کند، نگاهی به ما می اندازد. دست محمد را می کشم و می گویم: _محمد بیا بریم. مردم دارن نگاهمون می کنن. تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم. وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب می کنیم و وارد خانه می شویم. مادر در آشپزخانه است و چای میریزد. تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا می پرسم: _خبری شده؟ چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟ مادر لبخندی می زند و می گوید: _آقاجونتون برگشته. احساس می کنم گوش هایم درست نشنیده است و می پرسم: _چی گفتی مامان؟ می خندد و تکرار می کند: _آقاجونتون برگشته! می پرم بغلش و مدام بوسش می کنم. مرا از خودش جدا می کند و با خنده می گوید: _اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی. _الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت. بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ می کنم و فقط نگاهش می کنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود! صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و... تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند. به طرفش می روم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را می گیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم. مدام اشک هایم را پس میزنم. آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد. زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند. وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی می اندازم و تازه متوجه آقامحسن می شوم! اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد. محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه می کند. گریه اش قطع نمی شود، اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمی داند درد محمد چیست. این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است. گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت می کنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد! نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم: _دستتون چیشده؟ باز هم میخندد و می گوید: _چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه. بیشتر بغض می‌کنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش در می آید. پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته. _آقاجون دستتون! _فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه! _نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟ _دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن. بعد در گوشم زمزمه می کند: _البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن. _ان شالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا. به مادر و لیلا کمک می کنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند. وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم. یک لقمه در دهانم می گذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۵
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۶ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃رسول خدا(ص)می فرمایند: *خداوند،هیــچ عمـلی راقبول نمےڪند... مگـرآنڪـه خالصانـه باشد* 🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برق نگاهت... قدرت گناه را از من گرفته من تا ابد به عهد خویش با چشمانت پایبندم... وقتی نگاهت به من است! مگر میشود دست از پا خطا کرد؟ تو هم شاهدی و هم شهید... 🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•