eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
640 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•••• یہ‌چے‌میگم‌ سریع رد‌میشم این‌ماه‌ .. جانمونے..(؛” ماه‌محرم‌ماه‌شہادت‌گرفتنه.. (: •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔 من دختری یــتیمــم ، اگر مــیشود نزن گر مــــیزنی بزن ، ولی حـــرف بد نزن سیلی مگر چه داشت که دیگر نمیزنی؟ سیلی بزن به پهلوی من با لگد....نزن😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🏴بی بی جان یارقیه...🏴 از راه رفتنم تو تعجب نکن که من طعم بَدِ شکستنِ پهلو چشیده ام پاهای من همه تاول زده ببین خیلی به روی خار مغیلان دویده ام یاصاحب الزمان اجرک الله...😭😭😭 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
مداحی آنلاین - خدا مرگم بده - محمود کریمی.mp3
7.15M
📌 🏴خدا مرگم بده چه لبهای پر از خونی 🏴خدا مرگم بده چه موهای پریشونی 🎤 👌 فوق زیبا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••✾◆✦✧✦◆✾•• ⚫️تلنگر محرم ‏🖤به بچه هاتون یاد بدید امام حسین ع از بی یاری سر بریده شد نه از بی آبی... ‏🖤حضرت عباس از معرفت و مرام بی دست شد نه به خاطر مشک آب... ‏🖤اونجا که امام حسین ع فریاد زد هل من ناصر ینصرنی؟یار میخواست نه آب... ‏🖤به بچه هاتون از آزادگی امام حسین(ع) بگید نه از لبهای تشنه... ‏🖤خیلیا لب تشنه از دنیا رفتن اما حسین(ع) نشدن. ‏🖤حسین (ع) یعنی مردانگی...آزادگی...غیرت...شجاعت و شهامت. ‏🖤عباس یعنی جوانمردی... معرفت....حیا....غیرت ‏🖤عباس یعنی پشت برادر حتی بدون دست... ‏🖤حسین(ع) یعنی آزادگی حتی لحظه ای که گلوی نوزادت دریده شد... ‏🖤افسوس که لبهای تشنه باعث شد راه اصلی کربلا از یاد خیلیا بره... ‏🖤پیام کربلا ایستادن در مقابل ظلم است✨ به بچه هاتون راه اصلی کربلارو نشون بدید🌹🏴 🏴التماس دعا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه ( نمیتونم آروم تو خیمه بشینم ) شب چهارم ماه محرم 🖤 مداح : حاج محمدرضا طاهری •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع می کنم و حیاط را آبپاشی میکنم. تا شب خودم را با همین کار ها سرگرم می کنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار می کند. میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم. شب دایی برمی گردد و شام را برایش گرم می کنم. دایی عذرخواهی می کند. دلم را به دریا میزنم و می گویم: _دایی! شما دارین چیکار میکنین؟ دایی لقمه ی در دهانش را قورت می دهد و می گوید: _چطور؟ _کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم. _جهاد می کنیم! _مجاهدین؟ _مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح! _منم میخوام مثل شما بشم. دایی جدی می شود و می گوید: _ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه! _چرا نمیشه؟ چون یه دخترم؟ اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم. _آفرین خیلی خوبه! همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه! _ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم‌. _منو پدرت هستیم. اگه ما مردیم شما وارد گود شو! _هر کسی جای خودش! دایی غذایش را تمام می کند و ظرفش را هم می شوید. از آشپزخانه خارج می شود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع می کنم و باقی غذاها را داخل یخچال می گذارم. تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم! به اتاق می روم و روی تخت می نشینم. دایی به در می زند و اجازه ی ورود می خواهد. با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو می کشد. _ببخشید ریحانه سادات! ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره. _عاقبتش مگه شهادت نبود؟ خودتون گفتین! _خوب حرفام یادت میمونه! _آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین. _گولت نمیزنم عزیز دایی! من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم. تو میدونی ساواک چیه؟ میدونی زندان چیه؟ میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟ _بله میدونم. هیچ کس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی! دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم. _تو تازه دانشگاه قبول شدی! بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟ _اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش! هیچ کس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم! منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم. این مَن است که می گوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار می گذارم. دایی سکوت معناداری می کند و با کمی مکث می گوید: _پدرت باید اجازه بده! به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی. _آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه. کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن! _خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار. با بی میلی می گویم: _قبوله! دایی شب بخیر می گوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی... کم کم خواب مهمان چشمانم می شود. چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم. صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است. صبحانه را نیمه رها می کنم و کیفم را آماده می کنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد. تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام می کشم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است! موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره می کند. خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه می روم. _سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟ خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و می گوید: _اتاق ۳۰۴طبقه دوم. تشکر می کنم و از پله ها بالا می روم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش می اندازم. یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند. نفس عمیقی می کشم و وارد اتاق می شوم. همه ی نگاه ها به من بر می گردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است. آخرین صندلی را نشانه می گیرم و به طرفش می روم. خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید. مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد می شود. چند دقیقه ای نگاهمان می کند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند. _ریحانه حسینی! با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم می کند و می گوید: _تو همین جوری میخوای بیای؟ به خودم نگاهی می اندازم و می گویم: _چطور استاد؟ _شکل و شمایل دهاتی! همه ی کلاس از خنده روی هوا می رود و من با صلابت می گویم: _استاد خود دانشگاه اجازه به من داده. تای ابرویش را بالا می دهد، قیافه اش را طوری می کند و می گوید: _دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی! _فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهم تر از شکل و شمایل دهاتی باشه! _رتبه ات چند شده؟ _هشت و پنج کشوری. همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم می کنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد. _خب بشین! می نشینم و اسامی بعدی را می خواند. آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم. باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند. نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، در حالی که خستگی از سر و کولم بالا می رود خودم را به خانه می رسانم. دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته! لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است! غذا را آماده می کنم و ناهار می خوریم، دایی می گوید: _به به عجب قیمه ای درست کردما! خنده ام می گیرد و می گویم: _آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین. _واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود. ظرف ها را می شویم و از دانشگاه به دایی می گویم. دایی می گوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست. البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم! سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟ هر چه باشد دایی است دیگر! حرف هایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده! با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم. بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم. هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود. تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچه های کلاس بهتر است. یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده می شوم پسری می بینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد. دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار می بینمش روی درخت چیزی می نویسد. بعد از رفتنش به طرف درخت می روم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمی شود. ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم می کشد و به طرف کلاس هم قدم می شویم. با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمی کنم. کلاس ها یکی پس از دیگری تمام می شود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه می روم. ژاله از پسر دایی اش می گوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست. دلم برایش می سوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها می شوند که فقط هم از سر لجبازیست. نمی دانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد. از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم. چند وقتی است که دلم برای زینب پر می کشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده! امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن می شوم و شماره ی زینب را می گیرم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۷۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
: [کشوری که در قلب، اسمِ حسین را دارد، فرهنگِ عاشورا را دارد باید در زیست و فرهنگ الگوی جهان شود...] 🤚🏻 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
ما عاقبت بخیر در ها شدیم.. :) 🖤🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
• 🙃💔 • . 🖇[ . چند بار بہ آقا محمد گفتم براے خودمون کفن بخریم و ببریم حرم امام حسین براے طواف، ولے ایشون هے طفره میرفت.بعد چند بار که اصرار کردم ناراحت شد و گفت: "دوتا کفن میخواے ببرے پیشِ یِ بے کفن؟!" - به روایت همسر بزرگوار شهید..🥀 . . . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏ای مردم! از خدایی بترسيد كه اگر سخنی گوييد می شنود، و اگر پنهان داريد می داند، و برای مرگی آماده باشيد، كه اگر از آن فرار كنيد شما را می يابد، و اگر بر جای خود بمانيد شما را می گيرد، و اگر فراموشش كنيد شما را از ياد نبرد...🍁 ۲۰۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هیچکاری واسش نکردیم.. ولی همیشه هوامونو داشت،.. - اربابُ میگم.. :) 🖤🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه ( ببین عمه افتاد عمو ) شب پنجم ماه 🏴 مداح : حاج محمدرضا طاهری ‏‏‏ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 مادرش جواب می دهد و احوال پرسی میکنم. بالاخره موفق می شوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن می پیچد و می گوید: _وای سلام ریحانه! خوبی؟ _سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟ _آره خودت که میدونی سرم شلوغه! _ای کلک شلوغ چی؟ مکثی می کند و با شدت می خندد. شکم به یقین تبدیل می شود و می گویم: _خبریه؟ باز هم می خندد. حرصم در می آید و می پرسم: _میگم خبریه؟ _آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه! می خندم و می گویم: _وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری می‌گرفتی تا منم بتونم بیام. _ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون. _چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه. _خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم. _اوه! چه رمانتیک! _بله دیگه. تو چیکار میکنی؟ _هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم می کنم. _تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم. میخندم و می گویم: _تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟ _نه! _من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟ _آره، چرا که نه! بده آدرسو. با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را می دهم و خداحافظی میکنم. چند خیابانی را پیاده می روم تا تاکسی گیرم می کند. نماز مغرب را در خانه ی دایی می خوانم و مشغول نوشته هایی می شوم که از صبح درگیرش هستم. با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را می شنوم که سازگار با عقاید من نیست. آقاجان راست می گفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید. عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است! از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم. او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد می کند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره می گیرد. استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن می گوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم می کند. انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود! واقعا مضحک است! آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش می دهند که آیت الله خمینی سخن می گوید. چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم. چراغ قوه را خاموش می کنم و روی میز خوابم می برد. صبح که بیدار می شوم بدنم درد گرفته است و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم. بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی می رود. گچ را بر می دارد و روی تخته می نویسد:"جهان اول،دوم و سوم" _خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف. جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده. جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه. جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن. این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست! کارد بزنی خونم در نمی آید. خود تحقیر از این واضح تر! دستم را بلند می کنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد. _ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟ خنده در فضای کلاس پخش می شود‌. رگ استاد باد می کند و می گوید: _خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها. _یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟ _این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه می کنن. _منظورتون مستشار هستش؟ بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد! ______________ ۱‌.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد. ۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود! ۳.دنیاگرایی. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 صدایی از آن طرف کلاس بلند می شود و که گوش ها معطل صحبتش می شوند. زارعی است! شهناز زارعی! _استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن‌. استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی می نوشد و می گوید: _فعلا که وضع ما از برخی کشور های همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا می شید. بی مقدمه رو به استاد می گویم: _ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟ استاد روی میز می کوبد و می گوید: _میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم. من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم می کردم. وقت کلاس که تمام می شود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج می شود. ژاله رو به من می کند و می گوید: _دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟ خودم را به مظلومی می زنم و می گویم: _به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده. _باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه. _کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم. دستی روی شانه ام می نشیند که باعث می شود به سمتش برگردم‌. شهناز است! با لبخند می گوید: _آفرین! خوب از پسش بر اومدی! ژاله زیر لبش می گوید: _دیوونه ها! بعد هم از کلاس خارج می شود. شهناز با من هم قدم می شود و می گوید: _راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس! _بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟ _همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه! سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچ وقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود! از سالن که بیرون می آییم از او خداحافظی می کنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم. نگاهم به همان پسر برخورد می کند! همانی که روی درخت می نویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب می کند. ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم‌. با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد. داخل کوچه می روند و پشت درختی می ایستند. سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم می کند. با خودم می گویم درست حدس زده ام! من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم. مرد و پسر می خواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت در می آیم و سر خیابان تاکسی می گیرم. توی تاکسی هر از گاهی به عقب بر می گردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید. نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید: _آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟ پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم. کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون می کشم و در حالی که در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم. با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل می روم. چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. سراغ یخچال می روم و غذاهای دیروز را گرم می کنم و می خورم. رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم. از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد. خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود. چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه "عملیات مسلحانه". تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده. از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم. روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم. فروشنده فکر می کند چند روزنامه باطله می خواهم و مشتی را مجانی به من میدهد. به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن می کنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم. با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است :"ترور دو مستشار آمریکایی" سخت تعجب می کنم. تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل. ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟ افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•