eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
632 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷حضرت ،آقاامام حسین علیه السلام فرمودند : *با نیکی و کمک به نیازمندان نزد آنان جایگاهی برای خود بیابید ، که آنان روز قیامت مقام و منزلتی دارند.* •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
☘-حاج‌آقاپناهیان: 💕دوست‌داشتن آدم‌هاے بزرگ،انسان را بزرگ مےڪند; 💕و دوست‌داشتن آدم‌هاےنورانے بھ انسان نورانیت مےدهد... 💕آدم‌هر‌کسے رودوست‌داشته‌باشھ شبیهش‌میشه! 💕مراقب‌انتخابت‌باش •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بنویسید دو قاسم بفدای زینب...💔 🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
تنهایی قاسم.mp3
6.74M
یه جورایی شبیه بابات غریبی و تنها قاسم •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤 از برای تو عمو جان، سـیـنــه سپـر می کنم نوجوانم‌ ولی‌چو‌ پدر در جمل‌ رشادت‌می‌کنم مـرگ برای من ز عســل شـیــریـن تـر است با شـهــادتـم از امــر پـدر اطـاعـت می کنم •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸✨ 📝 ✅یکی از تکان دهنده ترین جمله هایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از امام علی علیه السلام در یکی از دعاهاي نهج البلاغه است. ✨اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی✨ "خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری" ✍یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری، شرفم، انسانيتم، عدالتم، و....گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفاله ای شده باشم که تو جانم را می گیری. و این همان جمله معروف است که می گوید: ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم. 📚نهج البلاغه ،خطبه215 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهادت نزد قاسم ها ؛ اَحلی مِن العَسَل است.. :) 💛🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه مازندرانی (هواگرمُ آفتاب ته خوره بورده) شب هفتم ماه ‏‏‏‏ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
کودکِ شش ماهه در میدان شدی یارِ حسین، اِی علمدارِ حسین... مثلِ سقّایی! گِره وا کردی از کارِ حسین، اِی علمدارِ حسین... (ع)❤️ 🏴 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 در حالی که به در تکیه داده ام، صبر می کنم آثار ترس از چهره ام محو شود. دایی که صدای در را می شنود، پرده را کنار می زند. با نگرانی می پرسد: _طوریت شده؟ قلبم تیر می کشید و خودم را مچاله می کنم. سفره ی نان از دستم رها می شود و خودم را بدحال، روی زمین می بینم. دایی نگران است و مثل مرغ سرکنده ای کاسه ی چه کنم در دست گرفته است! به زور لبخندی میزنم و می گویم: _خوب میشم! وقتی خیلی استرس دارم قلبم تیر میکشه. دایی می گوید: _چیکار کنم؟ پاشو بریم دکتر. _خو...بم. آسپرین از کیفم دربیارین. دایی سریع به اتاق می رود بعد لیوانی را آب می کند و برایم می آورد. سریع قرص را قورت می دهم و کم کم حالم بهتر می شود. از جا بلند می شوم و به دایی اشاره میکنم تا نان ها را ببرد. دنبال دایی وارد آشپزخانه می شوم. در حالی هنوز ضربان قلبم آرام نگرفته است. برایم چای می ریزد و صبحانه آماده می کند. چای را کم کم می خورم و بعد از نیم ساعت حالم به وضعیت عادی می رسد. _چیشد ریحانه؟ حالت خوبه؟ میخوای دانشگاه نری؟ سری تکان می دهم و می گویم: _نگران نباشین، حالم خوبه. نه باید برم دانشگاه. کار ضروری دارم! _خب خودم میرسونمت. کمی بینمان سکوت می شود و دایی این سکوت را می شکند. _میتونی بگی چه اتفاقی افتاده؟ فکرش هم مرا آزار می داد و ترس را روانه جانم می کرد؛ اما حال دایی هم از من بهتر نبود. بیچاره خیلی نگرانم بود. _یه نفر داشت تعقیبم می کرد! _کی بود؟ _نمیدونم... یعنی نمیشناختمش! _پس واجب شد خودم هرجا بری بیام. صبحانه را میخورم و دایی سفره را جمع می کند. حاضر می شوم و کیفم را برمی دارم. دایی دم در منتظرم است و مرا با تاکسی به دانشگاه می رساند. در حالی مشوش است از من می‌پرسد: _کی بیام دنبالت؟ _زحمت نمیدم دایی. با ژاله میام‌‌. _نه زحمت نیست! خیال خودمم راحت تره! _دو ظهر. باشه ای می گوید و تاکسی حرکت می کند. دور و اطرافم را نگاه می کنم اما کس مشکوکی را نمی بینم. ژاله را در حیاط می بینم و باهم به کلاس می رویم. کلاس بعدی با آقای فرحزاد بود. وقتی از کنار پذیرش دانشگاه رد می شوم، خانم صدایم می زند و می گوید: _خانم حسینی؟ _بله خودم هستم. موهایش را در هوا تکان می دهد و دستی بهشان می کشد. با ناز و عشوه می گوید: _دکتر فرحزاد گفتن سرکلاساشون حاضر نشید. یعنی آن روز، روز بدشانسی ام بود! آن از اول صبح! اینم هم از فرحزاد! ژاله دستانم را می گیرد. سرم را پایین می اندازم و می گویم: _باشه! کمی که دور می شویم، ژاله می گوید: _گفتم باهاش بحث نکن! این مرده عقده ایه! جوابی نمی دهم و باز می گوید: _ولش کن! فقط میخواد ازت زهره چشم بگیره. دوباره میزاره بیای کلاسش. هر چه می گذشت بیشتر به حرف آقاجان می رسیدم. از دانشگاه دلسرد شده بودم. _مهم نیست! خودمم حوصله حرفاشو نداشتم. ترجیح میدم از کلاسش برم بیرون تا خفه خون بگیرم! ژاله به صندلی اشاره می کند و می گوید: _نگران نباش، هرچی بگه برات مینویسم‌. لبخندی میزنم و به آرامی میگویم: _شرمندتم! خیلی ممنون. _خواهش میکنم. دوستی و رفاقت واسه همین روزاس. به ساعتم نگاه می کنم و می گویم: _ژاله برو! دیر شد. ژاله سریع بلند می شود و فعلا می گوید. با نگاهم بدرقه اش میکنم. نمیدانم چرا فکر خانم غلامی به سرم می زند. یاد زینب می افتم و از تلفن عمومی در دانشگاه با او تماس میگیرم. خودش تلفن را برمیدارد و می گوید: _سلام. _سلام زینب! خوبی؟ _عه تویی؟ قربونت برم. خدروشکر تو چطوری؟ به اطرافم نگاه میکنم و می گویم: _خوبم، خداروشکر.... چیشد؟تونستی از خانم غلامی خبر بگیری؟ کمی مکث می کند دو می گوید: _اممم.... آره! _خب؟ _رفتم آدرسی که گفتی اما نبودن. از همسایه طبقه بالایی شون پرسیدم، بعدش فهمیدم داداششه. گفت رفتن تهران. و این سومین خبر بد در روز برایم بود. _چه بد. زینب آهی می کشد و می گوید: _آره دیگه.... وقتی میبیند حرفی نمیزنم، صدایم می کند. _بله! _با اینکه اونجا نبودن.... اما _اما چی؟ بگو دیگه! _اما تونستم آدرس خونه شو توی تهران بگیرم. بعد هم میزند زیر خنده! نمیدانم عصبی باشم یا خوشحال! ترجیح می دهم خوشحال باشم و میخندم. بی صبرانه آدرس را می گیرم و باری دیگر عروس شدنش را تبریک می گویم. بعد هم تماس را قطع می کنم. روی نیمکت می نشینم و به تکه کاغذی که خوش بودنم را قلقلک می دهد؛ خیره می شوم. آنقدر غرق کاغذ هستم که نمی فهمم کسی کنارم نشسته! صدای مردانه ای میگوید: _خانم؟ خانم؟ سرم را بالا می آورم. دفعه اول چیزی نمیفهمم ولی دفعه دوم با دیدن یک مرد آن هم در چند سانتی متری خودم، چشمانم تا آخرین حد باز می شود و از جا می پرم! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 خوب که نگاهش میکنم متوجه میشوم او همان پسر مشکوک است! آنقدر عصبی می شوم که لرز به سراغم می آید. با لحن کاملا جدی می گویم: _شما چرا کنارم نشستین؟ پسر سرش را پایین می اندازد بعد هم به نقطه ای خیره می شود. بعد سرش را بالا می آورد و در چشمانم نگاه می کند. رنگ چشمانش از جنس حیاست اما حرفی میزند که رنگ چشمانش را برایم بی اهمیت می سازد. _مگه مشکلی داره؟ _بله! بعد هم بدون حرف دیگری راهم را در پیش میگیرم. مثل جن زده ها جلویم سبز می شود و میگوید: _باید باهاتون حرف بزنم. باز هم نگاهش به نقطه ای می رود. به عقب برمیگردم اما چیزی نمی بینم. به حرفش اهمیت نمیدهم و به سمت در خروجی دانشگاه می روم. صدای دویدن از پشت سرم می آید. همانطور که پشت سرم می آید؛ می گوید: _میخوام باهاتون حرف بزنم. _من حرفی باهاتون ندارم! _درمورد امانتیم میخوام باهاتون حرف بزنم. مطمئن هستم به دنبال بهانه ای است تا توجه ام را جلب کند. سر سوزنی توجه نمی کنم و راه خودم را می روم‌. دیگر صدایی را نمی شنوم انگار ایستاده است. چیزی میگوید که باعث می شود میخکوب شوم! _درمورد کتابه! همون که دیروز بهتون دادم. به طرفش برمیگردم و می گویم: _کدوم کتاب؟ _همون که جای بازار بهتون دادمش! فقط نگاهش می کنم . به پته پته می افتم و می گویم: _خب بگید! به حرف می آید و می گوید: _اینجا نمیشه، اگه میشه دنبالم بیاین تا یه جای بهتر صحبت کنیم. آن کتاب آنقدر ذهنم را مشغول کرده که دنبالش میروم. چند خیابانی میرویم تا داخل پارک می شود. ساندویچ و نوشابه ای میخرد و دستش را دراز می کند تا من بگیرم. غضب آلود نگاهش میکنم و می گویم: _این کارا چیه؟ گفتین میخواین حرف بزنین! اطرافش را نگاه می کند و می گوید: _باید طبیعی به نظر بیایم. لطفا بگیرید! باز هم به حرفش می کنم و از دستش ساندویچ میگیرم. کنارم می گذارم و می گویم: _خب حرفتونو بگین! چرا اون کتابو توی کیفم گذاشتین؟ من اهل این چیزا نیستم. بعد از این که لقمه در دهانش را قورت می دهد می گوید: _اون کتابو من گذاشتم تو کیفتون. _حدس زدنش کار سختی نبود. چرا؟ _چون شما لیاقتش رو دارید! همه مون نیازمند تغییر هستیم. ما برای تغییر می جنگیم و برای آینده! _من عقایدتونو قبول ندارم! _درمورد امپریالیسم۱ که هم عقیده هستیم. _بله ولی من با شیوه اسلام می جنگم. نگاه تیزی به من می اندازد و می گوید: _مگه ما طور دیگه ای میجنگیم؟ _شما عقایدتون با اسلام مغایرت داره. شما با امپریالیسم غرب میجنگید در حالی که شوروی رو قبول دارین. _ما هرکسی که بنای امپریالیسم داشته باشه، باهاش میجنگیم. اون کتابو خوندین؟ پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم: _شما خیلی سطحی درمورد من میدونین. من اون کتابو نخونده کنارش گذاشتم. من با عقاید چپی مخالفم! بلند می شوم که می گوید: _باشه! پس اون کتابو بهم پس بدین! _اگه ندم چی میشه؟ نفسش را بیرون می دهد و می گوید: _هیچی! مجبورم بیشتر زیارتتون کنم! _فردا براتون میارم. _کجا؟ _دانشگاه دیگه! _نه بیاین همین جا! _اسم پارک چیه؟ _باغ ایرانی. باشه ای می گویم و دور می شوم. ترجیح می دهم از این موضوع فعلا به دایی چیزی نگویم. دایی دنبالم می آید و به خانه می رویم. دایی غذای حاضری می خَرَد و در سکوت باهم می خوریم. خانه کمی سرد است و دایی از بشکه نفت میکشد و توی بخاری می ریزد. دلم برای آقاجان تنگ شده است برای مادر... برای محمد و لیلا... کاش اینجا بود، از دانشگاه می گفتم از پسر مشکوک و... صبح وقتی بیدار می شوم، لحاف ها را کنار می زنم و کتاب را از میان شان در می آورم. تعداد کلاس های امروزمان کم است خداراشکر امروز از حجتی و فرحزاد خبری نیست. ژاله نکات را برایم نوشته است و چند روزی می شود که شهناز را نمی بینم. بعد از کلاس آقای حشمتی که مردی خوشرو و مهربان است باید از ژاله جدا شوم. ژاله کنارم می نشیند و می گوید: _امروز میای ناهارو باهم بخوریم؟ دلم نمیخواهد دل ژاله را بشکنم اما از طرفی باید این کتاب را به دست آن مرد برسانم تا از شَرَش رها شوم. دست ژاله را می گیرم و می گویم: _ببخشید ژاله! من کار ضروری دارم. میشه برای یه وقت دیگه؟ با بی میلی نگاهم می کند و می گوید: _باشه. سریع از دانشگاه بیرون میزنم و خودم را به باغ ایرانی می رسانم. کنار حوض می نشینم که همان صدای مردانه می گوید: _سلام! بلند می شوم. قیافه اش به کلی تغییر کرده! موی فرفری گذاشته بود و عینک دودی! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و پقی زیر خنده می زنم. عینکش را برمی دارد و با جدیت می گوید: _بریم اونجا بشینیم. راستای دستش را با نگاهم می گیرم و می گویم: _باشه. ____ ۱.اصطلاح اَمپِریالیسم یا نظام سلطه یا امپراتوری‌طلبی خود از واژهٔ قدیمی‌تر امپراتوری آمده‌است. :Instagram.com/aye_novel 🚫