⚘﷽⚘
🌷 پنجشنبه_های_عاشقی🌷
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹شبهای جمعه دلم میگیره
دلم برای دیدن حرم میگیره
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شب_جمعه
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
تلخيِ دنيا،شيرينيِ آخرت است
و شيرينيِ دنيا،تلخيِ آخرت..🌻
#نهج_البلاغه
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🗣 #پیام_مدیریت
باسلام خدمت همسنگرای گرامی
باتوجه به درخواست های شماعزیزان نسبت به گذاشتن تعدادبیشترازقسمت های این رمان"خاطرات یک مجاهد"
ازامشب یک پارت به رمان اضافه میشه
باتشکرازهمراهی شماعزیزان🌹
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت63
دستم را بالا می آورم و تکان می دهم. لبخند کمرنگی بر لبانم نقش می بندد و می گویم:
_ان شالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به مرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش می گذارد و با لبخند"حتما" می گوید.
با رفتنشان دلم می گیرد و قرآن را برمی دارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامه اش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را می خوانم. پایم خواب رفته است و نمی توانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.
چند قدمی راه می روم که صدای در بلند می شود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را می بینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
_سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش می زند و با تعجب می پرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره می کنم و می گویم:
_بفرمایین داخل.
در حالی که تسبیحش را می چرخاند، دستش را بالا می آورد و می گوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
_دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
_خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی می کنم و دوباره کنج حجره می نشینم.
دفترم را برمی دارم و با خودکار شروع می کنم به نقاشی کردن. از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی می شود.
ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که می گذرد دلشوره ام عجیب می شود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو می شود و قرص ماه نمایان می شود.
با آبی که در پارچ است، وضو می گیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی می خوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.
از حاج آقا هم خبری نمی شود و مجبور می شوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاه های متعجب خودم را به کوچه و خیابان می رسانم.
هیچ خبری نیست... مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند.
برمیگردم تا کیفم را بردارم که می بینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم می آید.
چشمانم را که ریز می کنم و چند قدمی که برمی دارم میفهمم مرتضی است!
یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه می کند و پخش زمین می شود.
به طرفش می دوم و وقتی بالای سرش می رسیم می بینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه می شوم و چند مردی را به کمک می خوانم. دو مرد دستان مرتضی را می گیرند و به داخل می برند.
بازویش غرق خون شده و درد می کشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
مرتضی گاه بیهوش می شود و گاه به هوش می آید.
هر لحظه دردش بیشتر می شود و مثل ماری زخم خورده به خود می پیچد.
نمی دانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...
این طلبه ها هم مثل من چیزی نمی دانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان می روم و به ژاله زنگ می زنم. ژاله با خنده سلام می دهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا می گوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر می کنم و ژاله با خنده می پرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار می کرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمی توانستم به او اعتماد کنم و برای همین می گویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم می دانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره می شود و به طلبه ای می گویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم می کند و سریع سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه می گیرم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت64
تشکر می کنم و با روسری که آورده ام، بالای زخم را می بندم. خونریزی کمتر می شود و دست های و دور زخم را با پارچه تمیز می کنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله می کند و می گوید:
_گلوله دربیار! خیلی میسوزه!
نمی توانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل می کنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمی توانم گلوله را بیرون بکشم!
رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی می گوید:
_خواهش می کنم گلوله رو دربیارین!
_مَ... من نمیتونم.
آرام و یواش دوباره خواهش می کند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور می شوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش می ریزد و دم نمی زند.
دستش می لرزد و دانه های عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل می کند.
به سختی گلوله را خارج می کنم و با پارچه ی تمیز دور اش را می بندم.
حاج آقا سراسیمه وارد حجره می شود و کنار مرتضی می نشیند.
اشک در چشمانش جمع می شود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک می کند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش مرتضی است یا چیز دیگر...
بالاخره آن طلبه می آید و بتادین را روی زخمش می ریزم.
باز هم چیزی نمی گوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی می کنم و به مرتضی می گویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.
به جای مرتضی حاج آقا می گوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همین قدر معالجه کافی باشه.
_آخه حاج آقا، جوونش که شوخی نیست.
_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.
مرتضی درخواست آب می کند که حاج آقا با خوشرویی می گوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل می کردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.
از روی ترحم به مرتضی نگاه می کنم که لب های را با آب دهانش تر می کند.
_حاج آقا! تشنه اس خب بیچاره!
_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.
دستمالِ تر را به حاج آقا می دهم و حاج آقا روی لب های مرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا می کنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟
چشمانش را آهسته آهسته باز می کند و ابروهایش از درد درهم می روند.
نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و می پرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.
سرش را حرکت می دهد و چشمانش را باز و بسته می کند.
چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش می ریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا می گوید:
_بزارین استراحت کنن.
به تمام معنا وا می روم. با دلخوری نگاهم را به مرتضی می سپارم و چیزی نمی گویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمی کنم.
اشکم در می آید و دلم شور دایی را می زند، فکر های ناجور به سرم می زند و طاقتم را طاق می کنند.
قرآن را کنار می گذارم و به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟
حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و می گوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.
_ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟
_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمی ترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمی کند.
حاج آقا می رود و می گوید با شام برمی گردد.
مرتضی در حالی که خیس عرق شده است، احساس سرما می کند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره می کنم تا بیایند.
از آنها می خواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمی گردند.
پتو را روی مرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.
با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من می گیرد.
کنارش می نشینم و آهسته می گویم:" آقا مرتضی؟"
رویش را به من می کند اما نگاهم نمی کند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمی گین. چرا؟
چشمانش را می بندد و احساس می کنم خوابش برده.
حرف هایم را برمی دارم و کنج دلم مخفی می کنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد می شود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!
استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده.
چند قاشقی می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا نگاهم می کند و چیزی نمی گوید.
غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به سوپ رقیقی را به مرتضی می دهد و شب کنارمان می ماند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت65
مرتضی گاه سراسیمه بلند می شود و دایی را صدا می زند و گریه می کند.
شکم به یقین تبدیل می شود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده.
دلم را به دریا می زنم و به هر دوتایشان می گویم:
_ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون می گردم.
چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا می گوید:
_شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟
با بغض می گویم:" میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش می کنم."
مرتضی سرفه ای می کند و با صدای خش داری می گوید:
_کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد.
_پس بگین کجاست؟ ....بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟... کجاست آخه؟ چرا نیومده؟
حاج آقا بیرون می رود و من جوابم را از مرتضی می خواهم.
در حالی که بازویش را گرفته و درد می کشد، زبان به سخن می گشاید و می گوید:
_ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد.
ساواک... ساواک...
فضای حجره برایم تیره و تار می شود و با ناباوری می گویم:
_شهید..... شد؟
مرتضی اشکش را پاک می کند و می گوید:
_اسیر شد!
گریه مان بلند می شود. باورم نمی شود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام می کنی؟
من تنهام؟... دیگه نمیدونم...
گیجِ گیج شدم. اصلا نمی دانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟
گوشه ای می نشینم و چادرم را روی سرم می کشم و های های گریه می کنم.
نمی دانم چقدر می گذرد که چشمانم می سوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم.
چادرم را کنار میزنم و می بینم مرتضی هنوز گریه می کند.
وقتی متوجه سنگینی نگاهم می شود؛ می گوید:
_حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...
باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...
داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت. چادرم را روی خودم می کشم و خودم را مچاله می کنم.
صبح از خواب بیدار می شوم و می بینم حاج آقا بالای سر مرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته.
چهره اش مظلوم تر از همیشه است و غم، لبخندِ روی لبانش را دزدیده بود. بلند می شوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می روم تا وضو بگیرم.
زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم می دهد و چای برایم می گذارد.
اصرار دارد همان جا نماز بخوانم، قبول می کنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم.
چای را می نوشم و تشکر می کنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره می روم.
حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به مرتضی می دهد.
چند لقمه ای پنیر می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا با اخم می گوید:
_ما رو لایق پذیرایی نمی دونن یا خوشمزه نبود؟
_این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمی رفت.
حاج آقا لبش را گاز می گیرد و استغفرلله ای می گوید.
بعد هم لبخند تلخی می زند و می گوید:
_آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست.
_من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا.
هنوز حرفم را تمام نکرده ام که مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش می زند.
لیوانی را پر از آب می کنم و جلویش می گیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را می گیرد.
حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
_والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟
من میگم شما اگه میخواین برین، برین...
دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده می گوید:
_فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟
مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده می گوید:
_نه حاجی انگار نفسم تنگه.
_خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه!
حاج آقا شروع می کند به خندیدن و مرتضی هم الکی می خندد.
من فقط به کار های این دو نفر نگاه می کنم.
از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد.
از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای مرتضی را نمی فهمم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
مثلا واسه اولین بار وایستی جلو حرم ارباب؛
بعد با دستت اشکاتو کنار بزنی؛؛
که گنبد و خوب ببینی بعد آروم بخندی و باهمون گریه بهش بگی :
[♥️ آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان.. ]
-امان....امان...
#خودمونی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خدایـا💞
درفرارآرزوهـا
درنیامـدن روزهاےموعود
درتمسخرهاے شیطان ڪه میگوید
پس چـه شدوعده پروردگارت؟😏
درتلنبارشدن غم هاے جدیدروے کهنـه ها
تنهایک چیزمیتوانم بـه ڪسانی بگویم
ڪه امیدواری راحماقت مینامند🤨
ڪه تاخداهست وتامرامیبیند
هرگزچشم ازمهربانے اش برنخواهم داشت😊😍
#عاشقانه_های_خدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری
اللهم ارناالطلعه الرشیده
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
🎤 #حامدزمانی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اِنّی اُحِبُّ النَّبی مُحَمَّد
من حضرت محمد را دوست دارم
I love the Prophet Muhammad
______❤️_______❤️_________
ما دوستدار مصحف و در دین احمدیم
اندر جهان به خلق دو عالم سرآمدیم
زیر لوای آل علی صف کشیده ایم
چشم انتظار قائم آل محمدیم
#من_محمد_را_دوست_دارم❤️
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
5667719901461226f7e771c9d9cef4239175786-360p_Cvt.mp3
4.72M
🎧 #مداحی
🎤 کربلایی محمد حسین حدادیان
حبیبم
تودنیایی که هستم آقا غریبم
رفیقم
توتنهام نزاشتی قد یک دقیقم
حسین جان
ومحرم ...
وسه ساله ات ...
وشش ماهه ات ..
حسین جان بی قراریم را ببین..
نوکریم را امضاء کن ..
ای مهربان امام هستی ..
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت66
حاج آقا خنده اش را قطع می کند و می گوید:
_ببینید شما شاید لو رفته باشین. ساواکی ها آدمای نفهم و کودنی نیستن، احتمال داره تمام ساکنین خونه رو شناسایی کرده باشن.
از طرفی احتمال داره اون خانمی که دستگیر شد چیزی بگه. اینا همه شون احتماله! من نمیخوام خدایی نکرده تهمت بزنم اما اگه یکی از این احتمالات درست در بیاد صلاح نیست که برگردین مشهد.
شنیدم ایست و بازرسی هاشونو زیاد کردن و خدایی نکرده گیر میوفتین.
باورم نمی شد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟
به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش می کردم فقط!
_شما فکر می کنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان!
شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش می کردین.
از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگین تر کرده ام و بارشان زیاد تر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش می گفت.
از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمی دانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم، چطور میتوانم در شرایطی که تحت تعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟
آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟
تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب می مانم.
حاج آقا می گوید:
_زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش می کنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد می گیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور می خورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره.
بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه.
وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به مرتضی است. چیزی نمی گوید اما حرف در گلویش بسیار است.
_من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم.
حاج آقا تعجب می کند و از مرتضی می پرسد:
_شما عضو سازمانی؟
_بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...
من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.
ساواک میخواد ما رو به جوون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن.
_کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار...
_من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش؟
_وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن.
_حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره.
حاج آقا پوزخندی می زند و به مرتضی می گوید:
_آخه پهلوون! مگه دست شماست که جوون آدمیزاد رو بگیرین؟
_بله! مگه اونا نمیگیرن؟
_خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟
اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟
مرتضی به نقطه ای خیره می شود و سکوت می کند.
حاج آقا یا علی می گوید و بلند می شود.
_من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم.
خواهش میکنمی می گویم و حاج آقا را تا دم در همراهی می کنم.
عبای حاج آقا در هوا تکان می خورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه می خندند.
یاد پانسمان مرتضی می افتم و برمی گردم داخل حجره. تا برمی گردم، مرتضی نگاهش را از من می دزدد.
گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان می خورد و به طرفش می روم.
_باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش.
_خودم میزارم، شما زحمتتون میشه.
اخمی میکنم و می گویم:
_شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟
سرش را پایین می اندازد و ساکت می شود.
باند را باز می کنم و گاز خونین را از روی دستش برمی دارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون می شود و با خودم می گویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت67
بتادین را که میریزم، چشمانش را می بندد و دهانش به آه و ناله باز نمی شود.
گاز استریل دیگری روی زخم می گذارم و باند پیچی می کنم.
دلم می خواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟
به خودم جرئت می دهم و می گویم:
_من... من میخوام...
مرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.
حرفم را ادامه نمی دهم که خودش می گوید:
_شما چی میخواین؟
_مَ... من ... من میخوام برم!
نمی توانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمی کند و چیز دیگری می گویم.
جا می خورد و یک تای ابرویش را بالا می برد و می گوید:
_میشه بپرسم کجا؟
نمیدانم چه بگویم و الکی می گویم:
_میخوام برم یه مسجدی.
چیزی نمی گوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمی دارم و آماده ی رفتن می شوم.
مرتضی مظلومانه نگاهم می کند و می گوید:
_خطرناکه! نرید!
_نه باید برم! می... میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمی گردم.
با خودم که فکر می کنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بی راه هم نگفتم!
فکر خوبیست!
چادرم را جلوی صورتم می گیرم و از حوزه خارج می شوم.
از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد می روم.
پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد می رسانم.
کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم می شنوم که با غضب می پرسد:
_چیکار دارین؟
برمی گردم و پیرمرد متولی مسجد را می بینم.
کلاه روی سرش را جا به جا می کند و می پرسد:
_شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟
سری تکان می دهم و می گویم:" بله!"
لحنش آرام می شود و می گوید:
_کلاس تموم شد!
_کسی نیست؟
_نه، ولی بگید اسمتون چیه؟
_من حسینی هستم.
پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید:
_آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن.
دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانه اش می رود.
دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی می گوید:
_بفرما داخل دخترم.
با تردید کفش هایم را جفت می کنم و وارد خانه می شوم.
خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته می گوید:
_اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید.
_شما میدونین چیه؟
کلاهش را برمی دارد و می گوید:
_البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه.
منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت...
روزنامه ها را می گیرم و تشکر می کنم.
پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی می کنم.
تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق می شوم چندین اعلامیه را پخش کنم.
سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره می روم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم می کنند.
پایم را داخل می گذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای می گذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم می کنم.
یکی را برمیدارم و می خوانم که ناله های مرتضی بلند می شود.
دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش می زنم.
چشمانش را که باز می کند جا می خورد و می گوید:
_شما کی اومدین؟
_دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟
گونه هایش از خجالت سرخ می شود و با شرمساری:" نه، ممنون." می گوید.
اعلامیه ها را داخل روزنامه می چیدم که مرتضی می پرسد:
_واسه ی اینا رفتین بیرون؟
_بله.
حاج آقا دم در می آید و من را صدا می زند.
سریع دسته ی روزنامه داخل کیف می گذارم.
چادرم را روی سر می گذارم و دم در می روم، حاج آقا داخل نیامده و می گویم:
_چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا!
_نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم.
تعجب می کنم، این چه صحبتی است که مرتضی نباید بفمد؟
چشمی می گویم و از داخل بیرون می روم. حاج آقا همانطور که جلو می رود؛ می گوید:
_بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه!
حاج آقا تعارف می کند و اول من وارد می شوم. گوشه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم.
سکوتی بین مان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین می رود.
_دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو.
جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب می شوم و فورا قبول می کنم.
_هیچ کسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.
شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره.
راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه!
نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
_حاج آقا چی شده؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت68
_راستش من مقدمه چینیم اصلا خوب نیست! وایستاین برم سر اصل مطلب.
یه بنده خدایی از شما خوشش اومده. خودمم چند روزی میشه میشناسمش اما تعریفشو از داییتون خیلی شنیدم.
دلم هری می ریزد و یاد مرتضی می افتم. ناخودآگاه می گویم:
_مرتضی؟
حاج آقا که می شنود، خنده اش می گیرد و سر تکان می دهد.
_بله! همون آقا مرتضی!
از خجالت دلم میخواهد آب شوم!
_نظرت چیه دخترم؟ درمورد ازدواج؟ راستش شما که نبودی این پسر منو صدا زد و باهم حرف زدیم.
سفره ی دلشو برام باز کرد. از وقتی فهمیده شاید شما برگردین دل تو دلش نیست و خودش هم راضی نبود مستقیم بگه، این شد که من رو واسطه گذاشت.
سکوت را جایز نمی دانم و با خودم می گویم اگر الان نتوانم حرف بزنم پس هیچ وقت نمی توانم.
_ببینید حاج آقا، من ایشونو چند هفته اس می شناسم. ما عقایدمون بهم نمیخوره! ایشون کمونیسمه! مارکسیسمه! تو یه سازمان این شکلی فعالیت داره. من عقایدم اسلامیه و اینطور فعالیت دارم؛ ایشون پای عقایدشونم سرسخته!
ازین ها گذشته! من... یعنی ما نمیتونیم زندگی کنیم چون فراریم. من جلوی دستو پاشو میگیرم. همه ی اینا به کنار!
مادر و پدر من اینجا نیستن! شاید راضی نباشن! من اینطور ازدواج نمیکنم.
حاج آقا نگاهم می کند و می گوید:
_ببینید اولا شما فراری هستین، نَمُردین که! مگه نمیخواین زندگی کنین؟ پس قواعد زندگی رو هم رعایت کنین و ازدواج هم یک قاعده اس.
بعدشم اون پسر همچینم که میگین کمونیسم و مارکسیسم نیست! دیدین که با برخی روش های سازمان مخالفه. چطوره خودتون در این مورد صحبت کنین.
اگه قانع نشدین اونوقت یه دلیلی دارین که دلی رو زیر پا بگذارین. البته من مجبور تون نمی کنم اگر خودتون راضی هستین وگرنه که کسی نمیتونه شما رو مجبور کنه.
نمی دانم چه بگویم. فکرش را هم نمی کردم حاج آقا در این مورد بخواهد با من حرف بزند. اصلا فکرش را نمی کردم مرتضی بتواند همچین چیزی بگوید!
او که خوب قوانین مبارزه را می داند مخصوصا از نوع سازمانی اش، پس چطور می تواند چنین فکری کند؟
حرفی ندارم و از حجره بیرون می آیم. به نگاه هایی که از وجود یک دختر در حوزه ی مردانه است، توجهی نمی کنم.
آهسته خودم را به حجره می رسانم. مرتضی خواب است، شاید هم خودش را به خواب زده!
گوشه ای می نشینم و قرآن را باز می کنم. چند صفحه ای میخوانم تا درد روحم تسکین یابد.
مرتضی تکانی میخورد و باز خودش را به خواب می زند! عصبانی می شوم و قرآن را می بندم.
کنارش می نشینم و صدایش می کنم.
هر چه نفس عمیق می کشم تا خودم را کنترل کنم نمی شود!
از بسترش فاصله میگیرد و در جایش می نشیند. صورتم را به طرف دیگری می کنم و با لحن تندی می گویم:
_چی به حاج آقا گفتین؟ شما چرا همچین کاری کردین؟
اصلا فکر کردین در موردش؟ شاید اون کسی که من میخوام شما نباشید! شایدم اون کسی که شما میخواین من نباشم!
تحت تاثیر عواطف زودگذر قرار گرفتین، این نمیتونه برای یک زندگی باشه.
کمان لب هایش افتاده می شود و مثل ماتم زده ها به گوشه ای خیره می شود.
حرفم را می زنم و منتظر جوابش می مانم.
با دو دلی که در نگاه و صدایش است، شروع می کند به حرف زدن.
_من... فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشین. میدونم اون کسی که شما میخواین من نیستم! شما یه کسی میخواین که بیشتر از من اهل دین باشه.
ولی... نتونستم که نگم...
گفتنش که ایرادی نداره! شما هم گفتین نه! روم نشد مستقیم بهتون بگم...
یعنی به خودم حق همچین کاری نمیدادم برای همین حاج آقا رو فرستادم.
من... من عذر میخوام واقعا.
لطفا ازم دلخور نشین!
حرف هایش، آن نگاه مظلومانه اش مثل آب بودند و آتش خشمم را خاموش کردند.
دلم نمیخواهد دل کسی را بشکند برای همین دنبال دلیل می گردم تا خودش هم بفهمد ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم.
_ببینید! شما توی یک سازمان کمونیستی و مارکسیستی فعالیت دارین.
شما پایبند به اون قوانین هستین، اصلا شما میدونین اعضای سازمان حق ازدواج ندارند مگر به مصلحت، که مجبور بشن ازدواج تشکیلاتی کنن؟
_من همه ی اینا رو میدونم و کسی حق روابط عاطفی نداره چون جلوی مبارزه رو میگیره. من میدونم ولی قبولش ندارم!
مبارزه، مبارزه است و نمیتونه جای زندگی یک آدم رو بگیره.
_ولی اگه اون آدم چریک باشه چی؟
_من چریک نیستم!
_شما که یه خط در میون با سازمان مشکل دارین چرا جدا نمی شین؟ شاید اینطور بتونم به پیشنهادتون فکر کنم.
با ناباوری نگاهم می کند و با پوزخندی رویش را برمی گرداند.
_من به اسلحه ام ایمان دارم.
_چطور از طرف مردم وکیل شدین که انقلاب راه بندازین با چهارتا اسلحه و فشنگ؟ شما هدفتون سقوط شاهه اما بعدش چی؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•