YEKNET.IR - vahed 2 - shabe 10 moharram1399 - mojtaba ramezani.mp3
4.09M
•🎶•
• #مداحی 🎧•
(:♥️):عشـق تو بودھ با من از اول . . .
(:♥️):دادھ غبار دلمو صیقل . . .
•💚•هر تپشِدلم، حسین
یاد دادهمادرمفقط بگم، حسین🍃
🥀 #محرم
🎤 #مجتبی_رمضانی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت69
_بعدش حکومت می کنیم دیگه، نفت رو عادلانه تقسیم می کنیم و نمیزاریم مردم توی فقر باشن.
_بینید افراد رده بالای سازمان شما همه شون فاقد مشروعیت و مقبولیت هستن.
کسی باید رهبری حکومت رو بگیره که تقوا داشته باشه و پول ملتو بالا نکشه.
شما یه سال، دوسال یا اصلا ده سال میتونی چشمتو به روی ثروت وسوسه کننده ببندی اما بعدش چی؟
تا تقوا اونم الهیش نباشه و خدا رو ناظر ندونی، نمیتونی حکومت سالم داشته باشی.
_کی گفته مشروعیت و مقبولیت ندارن؟
_فرض کنیم دارن اما مشروعیت و مقبولیت شون به آیت الله خمینی نمیرسه! خیابونها و تظاهرات به عشق ایشون و به پیروی از مکتبشون پر میشه.
_خودتونم میدونین من مارکسیسم و اینا رو قبول ندارم. منم مسلمونم! با خودم عهد کردم دست از عقاید اسلامیم بر ندارم و با عقاید و بعضی کاراشون مخالفم.
اینکه شما کس دیگه ای رو دوست دارین، برای نه گفتن دلیل خوب تریه!
چقدر بی پروا! اصلا این حرفش را از کجا می گوید؟
_من همچین حسی به هیچ کس ندارم. فعلا میخوام مبارزه کنم، شما هم مصمم هستین.
چرا میخواین این ازدواج صورت بگیره؟ من بار اضافی ام براتون و جلوی دستو پاتونو برای مبارزه می گیرم.
_کی همچین حرفی زده؟ جلوی دستو پا چیه؟
شما میدونین این حرفاتون دقیقا مثل سازمانه؟ مگه نمیشه دو نفری مبارزه کرد؟ اصلا اینطور من خیلی چیزا از شما یاد میگیرم.
_من فراریم، شاید... شاید که نه! اصلا امکان زندگی اونم تو آرامش نداریم اونوقت.
_خب منم اعدامیم! به جرم کار توی یک تشکیلات مسلحانه علیه حکومت و رژیم.
جرم من کمتره یا شما؟
خودش را به آب و آتش میزند تا نظرم را جلب کند. پسر بدی نیست و همین عضویت در سازمان دلم را راضی نمی کند.
با لبخند خاصی میگوید:
_دیگه چی؟ بازم دلیل هست؟
_من اینطور نمیخوام ازدواج کنم... پدر و مادر من تهران نیستن و نظرشونو نمی دونم.
این بار سکوت می کند و کمی در جایش تکان می خورد.
_فکر میکنم خودتون هنوز نفهمیدین تو چه شرایطی هستین. شما فراری هستین و ساواک در به در دنبالتون میگرده!
این وضعیت تا وقتی که شاه و دولتش باشن همینه! پس عملا نمی دونین کی شرایط عادی میشه. پس توقع یک جشن عروسی در هیچ جای ایران نداشته باشین!
فکر نمی کردم حرفم را اینطور برداشت کند! واقعا برایم خنده دار بود! او مرا نمیشناخت چون اگر می شناخت باید می دانست که جشن عقد و عروسی برایم بی اهمیت است و ساده زیستن خصلت زندگی انبیا و معصومین است.
_دیدین گفتم! منو شما فکرمونم شبیه هم نیست. شما عقیده ی منو نمی دونین و با یک سایه ای که از دور خوشگله و از نزدیک نمیدونین دقیقا چطوره، چطور میتونین برنامه ی زندگی بریزین؟
من منظورم رضایت پدر و مادرم بود در حالی که مراسمات و تشریفات برام مهم نیست. از بچگی توی یک خانواده ی ساده بودم و به ساده زیستن افتخار میکنم.
بیچاره وا می رود. با ناراحتی می گوید:
_راستش حاج آقا رو فقط به همون دلیل نفرستادم. دلم نمیخواست جواب نه رو از زبون خودتون بشنوم. ولی خب چاره چیه؟
رویش را از من مخفی می کند و به آرامی می گوید:
_ان شاالله خوشبخت بشین...
ته دلم برایش می سوزد. کاش عقایدمان نزدیک بهم بود و دلش را نمی شکستم!
نمی دانم اگر در آن شرایط بودم از سر دلسوزی رضایت می دادم یا از ته دل! نمی دانم...
از حاج آقا خواهش میکنم پیش مرتضی بماند و من بروم جایِ دیگری. حالا که جواب منفی را داده ام بهتر است جلویش ظاهر نشوم و دردش را بیشتر نکنم.
حاج آقا مرا به خانه ی سرایدار می فرستد. آنجا که هستم صبح ها دو ساعت بیرون می روم و اعلامیه ها را در تاکسی و اتوبوس ها پخش می کنم.
زن سرایدار، آدم خوبیست. از آن مادرهای همیشه دلواپس است! لواشک هایش حرف ندارد و از وقتی فهمیده دوست دارم برایم جدا کرده است.
بیچاره مرد سرایدار چون من راحت باشم کمتر به خانه اش می آید. چند روزی می شود که مرتضی را ندیده ام او هم از حجره بیرون نمی آید.
نمیدانم چه کسی پانسمانش را عوض می کند اما امیدوارم مراقب خودش باشد.
گاهی کنار پنجره می ایستم و پرده را کنار می زنم و به حجره اش خیره می شوم.
گاهی آنقدر آنجا می مانم که اشرف خانم، همان زن سرایدار می آید و می گوید که چند بار مرا صدا زده و من حواسم نیست.
بارها از من خواسته تا چیزی بگویم و من طفره می روم که خودش می فهمد و می گوید من هم دلباخته اش شدم.
من که باور نمی کنم، این حس فقط یک دلسوزی است و بس...
یک روز که از بیرون می آیم حاج آقا مرا صدا می زند و می گوید:
_یه جا براتون پیدا کردم. امن و مطمئنه!
_کجاست؟
_یه خانومه که شوهرشو از دست داده. لطفا وسایل تونو جمع کنین.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت70
آهانی می گویم و همانطور که به سمت سرایداری می روم نگاهم به حجره ی مرتضی است.
دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد. استغفرلله ای می گوید. چشمم به حجره است که مرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط می شود.
تا به خودم می آیم گام هایم را سریعتر به طرف سرایداری برمی دارم. وسایلم را توی ساک کوچکم می گذارم و از اشرف خانم خداحافظی می کنم.
بیرون که می آیم، مرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف می زنند. مرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید.
حاج آقا هم لبخند می زند و چیزی در گوش مرتضی می گوید.
دلم میخواهد یک بارِ دیگر همکلامش شوم اما وقتی به این فکر می کنم که قصد ازدواج با او را ندارم پشیمان می شوم.
بهشان که میرسم سلام می دهم و جوابم را می دهند.
مرتضی سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_بهتون هر از گاهی سر می زنم.
در لحن اش کینه و دلخوری نمی بینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمی شوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم...
_زحمتتون میشه.
_کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره.
تمام گفت و گومان همین قدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره می کند و می گوید:" منتظر ماست."
دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟
مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمی رود.
پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب می نشینم.
نگاهم به مرتضی است و مرتضی هم بعد از کمی نگاه کردن سرش را پایین می اندازد و می رود.
دلم از این کارش می گیرد اما به او حق می دهم.
ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر می کند و به راننده می گوید بایستد تا بیاید.
مرد که انگار حاج آقا را می شناسد چشمی می گوید و گوشه ای پارک می کند.
پنج پله ای میخورد تا به در کوچکی می رسد. حاج آقا زنگ را فشار می دهد.
دو پسر بچه در را باز می کنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش می کشد.
از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها می دهد. بچه ها خیلی خوشحال می شوند و تشکر کنان مادرشان را صدا می زنند.
با تعارف حاج آقا کفش هایم را در می آورم و پا جای قدم های حاج آقا می گذارم.
صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر می شود.
حاج آقا به زن دست می دهد و زن می گوید:
_داداش باز زحمت کشیدی؟
حاج آقا کمی می خندد و پاکت هایی را به دست خواهرش می دهد.
_زحمتی نیست!
بعد دستی به سر پسر ها می کشد و جویای درسشان می شود.
حاج آقا مرا به خواهرش معرفی می کند و بهم دست می دهیم. حاج آقا می گوید:
_حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن!
حاج آقا عبایش را در می آورد و با بچه ها بازی می کند. مچ می اندازند و حاج آقا آنها را می گیرد و تاب می دهد.
گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم می گیرد و با لبخند تعارف می کند تا چای بردارم.
تشکر می کنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش.
حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم می نشیند. دست را روی پایم می گذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، می گوید:
_راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون.
ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون.
راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟
از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب می کنم و می گویم:
_نه، من یادم نمیاد.
حمیده خانم آهانی می گوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که می گذرد با خنده می گوید:
_چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان!
حاج آقا چایش را می نوشد و بنا بر رفتن می گذارد؛ از حاج آقا تشکر می کنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان می روم.
نوای اذان ظهر بلند می شود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی می برد.
پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی می گرفتند.
حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را می خوانم.
بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود.
بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه می گذارم.
لباس بلندی و همراه با روسری می پوشم و به آشپزخانه می روم و تقی به درش می زنم و می پرسم:"اجازه هست؟"
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت71
حمیده خانم همان طور که برنج را آبکش می کند، می گوید:" بیا داخل عزیزم."
وارد آشپزخانه می شوم؛ نقلی اما تمیز و باصفاست.
کابینت های فلزی اش زیق زیق می کند و انگار از درد پیری شان می گویند.
حمیده خانم، دم کنی را روی قابلمه می گذارد و نگاهش به من است.
_ببخشید که دورم شلوغ پلوغه، من عادت دارم وقتی آشپزی می کنم ظرف خیلی کثیف می کنم!
_نه، خیلیم کثیف نیست. مشخصه با نظم هستین.
به طرف سینک ظرف شویی می روم تا ظرف ها را بشویم که حمیده خانم دست هایم را می گیرد و می گوید:" تو برو بشین عزیزم. من خودم میشورم!"
لبخندی میزنم و می گویم:
_نه بزارین بشورم، اینطوری با خیال راحت تر میتونم غذا بخورم.
_این چه حرفیه! از الان تا هر وقتی که دوست داری اینجا بمونی، این خونه کوچولو هم مثل خونه ی خودته و منم آبجی بزرگت.
بعد هم چشمکی می زند و با شیرین زبانی می گوید:" والا! تعارف نکنی ها!"
آستین های بالا کشیده ام را پایین می کشد و مرا کنار پشتی می نشاند.
_خب از خودت بگو، چه خبرا؟ مامان و حاج آقا خوبن؟
سری تکان می دهم و می گویم:
_من خودم دوماهی میشه ندیدمشون. دلم براشون تنگ شده ولی خبرِ سلامتی شونو دارم.
_خب، مهم سلامتیه. ان شاالله برمیگردی و می بینی شون.
پشت چشمی نازک می کند و با شیطنت می پرسد:
_ازدواج که نکردی؟
خنده ام می گیرد؛ ناخودآگاه فکر مرتضی خنده را از لبانم می رباید.
حمیده خانم متوجه ناراحتی ام می شود و به شوخی می گوید:
_ای بابا! شوهر نکردن که ناراحتی نداره! ماشاالله بَرو رو دار ام هستی. نترس! نمی مونی.
می خندم و نگاهم را به حمیده خانم می دهم.
_نه حمیده خانم. ترس چیه؟
_ای بابا حمیده خانم چیه؟ راحت باش من بهت میگم ریحانه تو بگو حمیده!.... شوخی کردم باهات.
هر چه می گذرد بیشتر احساس راحتی می کنم و موذب نیستم.
محمد رضا که برادر بزرگ تر است، به مادرش می گوید:
_مامان! میشه با بچه ها بریم فوتبال؟
_مشقاتونو نوشتین؟
سری تکان می دهد و می گوید:" آره!"
حمیده اجازه می دهد و محمد رضا و علیرضا سریع با خوشحالی می رود.
حمیده یادش می افتد که غذا آماده است و میرود تا بگوید ناهار بخورند؛ اما شوق فوتبال بازی کردن سیرشان کرده.
حمیده کلافه وارد آشپزخانه می شود و می گوید:
_میبینی شون! همش حرصم میدن.
_بچه ان دیگه... خدا براتون حفظشون کنه.
کمک میکنم و سفره را می اندازیم. ناهار را که میخوریم، با اصرار در ظرف شستن به حمیده کمک می کنم.
عصر بچه ها خسته و خیس از عرق به خانه می آیند. حمیده از پاره شدن شلوار علیرضا عصبانی است، من پا درمیانی می کنم و حمیده قید دعوا را می زند.
شب حمیده بساط خیاطی اس را پهن می کند او می گوید برای اینکه از پس زندگی برآید هر کاری می کند.
از خیاطی گرفته تا شستن لباس و تمیز کردن خانه...
کنجکاو شدم تا بدانم چطور شوهرش مرده و پرسیدم.
بیچاره چشمانش غرقِ اشک می شود و می گوید:
_زمانی که علیرضا رو باردار بودم، جواد تو خط مبارزه بود.
فراری بود و از این خونه به اون خونه میرفتیم. من بهش گفتم یه چند روزی بره شمال، خونه ی پدریم. توی راه تصادف میکنه...
نه زمستون بوده و نه خوابش برده، من مطمئنم اونو کشتن! ساواک کشتتش چون وقتی درخواست دادم به پزشک قانونی با درخواستم موافقت نکردن.
من جوادو میشناختم؛ اون کسی نبود که روز بخوابه اونم وقتی که رانندگی میکنه...
اشکی از گوشه ی چشمش سر می خورد و گونه اش را تر می کند. آن چنان مطمئن بود که من هم باورم شد.
اشک اش را پاک می کند و می خندد و می گوید:
_تموم آرزوم این دوتا پسرن. خدا میدونه چقدر دوستشون دارم. خیاطی و لباس شستن که کاری نیست من براشون جوون میدم!
به عشقی که در چشمان حمیده جولان می دهد خیره شده ام. با خودم فکر می کنم من هم می توانم مثل او طعم عشق را بچشم؟
به او می گویم که خیاطی یاد دارم. اول قبول نمی کند که کمکش کنم اما نمی تواند جلوی اصرار هایم دوام بیاورد و کمکش می کنم.
تا آخر شب چند سفارشش را تمام می کنیم. چشمانمان سرخ شده و می سوزد، تشکی توی اتاق می اندازم و به تنهایی می خوابم.
صبح بعد از صبحانه بیرون می روم و اعلامیه هایی که مانده را پخش می کنم. یک سر به مسجد هم می زنم که حاج آقا می گوید از این به بعد برای گرفتن اعلامیه به کتاب فروشی امید برویم.
آدرسش را می گیرم و از مسجد بیرون می روم.
توی خیابان ها سرگردانم و دلم می خواهد گریه کنم. دلم برای دایی تنگ شده...
برای نصیحت کردنش، دعوا کردنش، بحث کردنمان و روشنفکری اش...
آن قدر حیرانم که وقتی اطرافم را نگاه می کنم خودم را جلوی پارک باغ ایرانی میبینم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
.
.
[ إنَّ اللّٰه یُعطی اصعب المعارک لا قَوی جُنودة ]
"خدا سخت ترین جنگ ها را
به قوی ترین سرباز هایش می دهد ..."🌿
.
.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📶 ارتباطی که بهتر و زودتر از هر ارتباط دیگری وصل می شود!
☀️ #بهترین راه ارتباط با خدا، در درجهی اوّل همین نمازی است که میخوانید. از همین حالا، سعی کنید #نماز را #با_توجه بخوانید.
🔍 توجّه یعنی چه؟ یعنی اینکه در حال نماز، احساس کنید دارید با مخاطب عظیم خودتان #حرف میزنید؛ با خدا داریدحرف میزنید؛ این احساس را در خودتان به وجود بیاورید.
✅ وقتی انسان با خدای متعال حرف میزند، هم به او #اعتماد و توکّل میکند، هم از او طلب و درخواست میکند؛ این اعتماد و #توکل به خدا، به انسان شجاعت میبخشد. شما در زندگی باید با #شجاعت حرکت کنید؛ با #اعتماد_به_نفس حرکت کنید.
🌸 حضرت آیت الله امام خامنه ای (حفظه الله)
🗓۹۵/۰۹/۲۳
❤️ #مقام_معظم_رهبری ❤️
#نکات_اخلاقی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#شهیدانه🌹
#لحظهاےباشهدا🕊🍃
خوابش رو دیدم
گفتم
چےاوندنیا
خیلےبدردتونخورد؟
گفت
تودنیاخیلےکارهاےخوب
انجامدادم
ولےبہدردمنخورد...
چیزےکہخیلےبہکارماومد
#خدمتبہخلقبود
همین #اردوهاےجهادے...💎✨
•شهیدمحمدبلباسے♥️
بہروایتهمسرشهید
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر
یه وقتایی که سرگرم کانالهای ایتا هستی
یه لحظه
به یاد کسانی باش که یه روزایی
تو کانالهای جبهه
برای امروز تو جنگیدن و شهید
شدند .
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت72
آخرین بار با مرتضی اینجا بودم، لعنتی به خودم می فرستم که یادش را در ذهنم زنده کرده ام. احساس گناه می کنم، نمیدانم این حس چیست که وقتی اسمش می آید قلبم بالا و پایین می پرد.
خودم را قانع می کنم که به خاطر عقاید از او دست کشیدم.
ولی نمیدانم چرا مثل ترک دانشگاه به خودم افتخار نمی کنم؟ من دانشگاه را هم بخاطر عقایدم رها کردم درست مثل او، اما چرا؟ خدایا چرا؟
وارد پارک می شوم و روی نیمکتی می نشینم، از اینجا بساط نوشابه و ساندویچی دیده می شود.
اتفاقات آن روز و آن دقایق برایم تداعی می شود. سریع از جایم بلند می شوم و تا سایه مرتضی از افکارم دور شود.
تاکسی می گیرم و یک راست به خانه ی حمیده می روم.
کرایه را می دهم و پیاده می شوم. به پیکان دولوکسی که از جلویم رد می شود ناخودآگاه چند لحظه ای خیره می شوم و وقتی محو می شود؛ پله ها را بالا می روم و در می زنم.
علیرضا با لبخند در را باز می کند و بفرما می گوید.
لپش را آرام می کشم و سلام می دهم.
_مامانت کجاست؟
به موهای فرفری اش دست می کشد و می گوید:
_تو حیاطه!
محمدرضا توی نشیمن نشسته و دفتر و کتاب هایش را کنارش چیده و درس می نویسد.
با دیدنم بلند می شود و سلام می دهد. در دلم به مادرش تبریک می گویم که با اینکه دست تنها پسرانش را بزرگ می کند و آن ها این چنین با ادب هستند.
به حیاط می روم و حمیده را در حال شستن لباس می بینم. کوهی لباس گوشه ی حیاط جمع شده و من متعجب به آنها خیره هستم.
حمیده خانم گره ی روسری اش را سفت می کند و کمرش را دولا راست می کند، گویی خیلی خسته است اما با لبخند به من می گوید:
_سلام! کی اومدی ریحانه جان؟
کیفم را پایین می گیرم و می گویم:
_سلام، همین الان.
_چایی برات بریزم؟ خسته شدی حتما.
_نه! نه! خودم میریزم.
_قربون دستت، من اینا رو بشورم میام پیشتون.
لبخندی همراه با "باشه" می زنم و به اتاق می روم. چادرم را روی چوب لباسی چوبی میگذارم و سارافن بلندی می پوشم و از اتاق بیرون می روم.
محمدرضا دارد به علیرضا دیکته می گوید و صدای بابا آب داد اش در می پیچد.
علیرضا با شیرین زبانی از محمد رضا می پرسد:
_داداشی، بابا چه شکلیه؟
محمدرضا که ظاهراً کلافه است می گوید:
_ب رو بنویس بعد آ. بابا دیگه!
_نه، بابای خودمونو میگم. همون که عکسش اونجاست.
صدای شان را در حالی که در آشپزخانه هستم، می شنوم. دلم برای علیرضا می سوزد که از بابا فقط یک عکس به یادگار دارد.
اشکم را پاک می کنم و سینی چای را به حیاط می برم.
حمیده با دیدنم لبخند می زند و می گوید:
_چرا خودتو به زحمت انداختی؟ میامدم دیگه.
_گفتم یه چایی توی این هوا بخورم. آخه میگن تو هوای سرد چایی میچسبه!
_آخ گفتی! کمرم تیر میکشه از بس دولا بودم.
روی تخت چوبی می نشیند و من هم کنارش.
قندی برمی دارد و چایش را می نوشد.
به کوه لباس ها اشاره می کنم و می گویم:
_این لباسای شماست؟
می خندد و می گوید:
_این همه لباسو اگه داشتم وضعم این نبود! اینا مال بقیه اس.
_چرا شما میشورین؟
آهی می کشد و با صدای غصه داری می گوید:
_زندگی خرج داره دختر! این لباسا مال کسایی که حال ندارن از دستاشون کار بکشن.
چای مان را که می خوریم، سینی را به آشپزخانه می برم و به بچه ها می گویم:
_براتون چای بریزم؟
محمدرضا در کمال ادب تشکر می کند و بله را می گوید.
دو استکان را روی کابینت می گذارم و به غذا سری می زنم. بوی آبگوش توی دماغم می پیچد و معده ام را گرسنه می کند.
با ملاقه غذا را هم می زنم و سر قابلمه را رویش می گذارم.
دلم میخواهد به حمیده کمک کنم و به طرف حیاط می روم. هنوز سفارش خیاطی هایش را از یاد نبرده بودم بعلاوه ی عینکش که می گفت بخاطر کوک ها و گلدوزی هایش مجبور است بزند.
زن سخت کوش و عاشقیست...
عشق خصلتی است که به آدم قدرت عمل می دهد، عاشق وقتی عشق معشوق را به دل بگیرد برایش هر کاری می کند.
مطمئنم عشق آقا جواد و حمیده آن قدر زیاد بوده که بخاطرش حمیده تن به زندگی داده که فردایش مشخص نیست و بخاطر عشق اش است که بعد از سالها هنوز برق خاصی در نگاهش موج میزند و یا با دیدن عکس یا شنیدن نامش چشمانش بارانی می شود.
لبخند تلخی می زنم و با خودم می گویم عشق چه خانمان سوز است!
نه آمدنش دست خودت است نه رفتنش... درست مثل مهمانی ناخوانده، اما مهمانی که دوست داری همیشه میزبانش باشی.
به حیاط که می رسم، پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و به حمیده می گویم:
_میخوام کمکتون کنم.
_نمیخواد! الان تموم میشه.
هنوز چیز زیادی از کوه لباس کم نشده بود. اخم مصنوعی را روی پیشانی ام می نشانم و می گویم:
_هنوز که خیلی مونده!
_همه شو نمیشورم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت73
بدون حرف دیگری چند لباسی را برمی دارم و تشتِ گوشه ی حیاط را پر از آب می کنم و قوطی فاب را برمی دارم و پودرش را روی لباس ها می ریزم.
حمیده دست هایم را می گیرد و اصرار دارد کمک نکنم.
از دیشب می گوید که تا دیر وقت با او
کمک کرده ام و میخواهد بیشتر از این خجالتش ندهم.
اخم می کنم و می گویم:
_حمیده جان، میشه اینقدر تعارف نکنین! بزارین کارمو بکنم. مگه نمیگین خونه ی منم هست خب پس، میخوام تو خونه ام لباس بشورم.
حمیده ساکت می شود و دستان را شل می کند. کنارم می نشیند و به تشت لباسش چنگ می زند.
آب سرد پوست دستم را می سوزاند و دستم سرخ می شود. با خودم می گویم عجب دلی دارد که در هوایِ به این سردی دارد این همه لباس می شوید.
لباس ها را آب می کشم و توی هوا تکان می دهم. روی بند پهن می کنم و سراغ لباس های دیگر می روم.
در حین کار با هم صحبت می کنیم و کم کم دستانم به سردی آب عادت می کنند.
هر وقت بادی می وزد، خودمان را مچاله می کنیم و سوز دستانم ده برابر می شود!
تا وقتی ناهار آمده شود چند تشتی می شورم.
بعد از ظهر سراغ خیاطی ها می رویم و بعد از چند ساعت کار کردن چشمان حمیده خانم سوز می گیرد و قرمز می شود.
با وحشت به حال و روزش نگاه می کنم و می گویم:
_بریم بیمارستان!
خنده را چاشنی گفت و گویمان می کند و می گوید:
_یه آب به دستو صورتم بزنم خوب میشم. فکر کنم چشمام از شماره عینکم ضعیف تر شده.
آبی به صورتش می زند و قرصی می خورد.
هر چه اصرار می کنم بقیه اش را من انجام بدهم قبول نمی کند آخر هم دست به دامن محمد رضا می شوم و به بهانه ی درس او را از خیاطی دور می کنم.
در همین روزها تصمیم می گیرم که خاطراتم را بنویسم تا بعدا یادم نرود چه کارهایی کرده ام.
از همان شب شروع می کنم تا ساعت سه نیمه شب، از بچگی ام می گویم تا دبیرستانم.
کم کم خوابم می گیرد و قبلش دو رکعتی نماز می خوانم.
صبح با صدای علیرضا برای صبحانه بیدار می شوم و در کنار هم صبحانه می خوریم.
بعد از صبحانه، حمیده قصد خرید می کند و بچه ها هم به مدرسه می روند.
سراغ دفترم می روم و ادامه ی زندگی ام را روی کاغذ روایت می کنم.
صدای زینگ زینگ در را که می شنوم، در را باز می کنم و سبد حمیده را از دستش می گیرم.
هیچ وقت لبخندش را از دست نمی دهد، حتی در لحظاتی که عصبانی است باز هم می خندد.
در حالی که از کاسب ها و قیمت ها گله می کند، باز می خندد. چایی برایش می ریزم و در کنار هم سبزی پاک می کنیم.
بعد هم سراغ مرغ ها می رود و آنها را ریز ریز می کند.
به من می گوید:" امشب حاج حسن و خونواده اش میان. گفتم تدارک ببینم، زشت نباشه."
مثل همیشه گرم گفت و گو می شویم. دلم میخواهد از عشق برایم بگوید و بدانم آیا من هم عاشق شده ام؟
_حمیده جان؟
_جانم عزیزم؟
_اگه یه سوال بپرسم مسخره ام نمی کنین؟
با خنده می گوید:
_تا چی باشه!
خنده اش را که می بینم نظرم عوض می شود و برای اذیت کردن هم که شده، می گویم:
_عه! پس نمیگم.
_خب چشم. تو بگو منم اگه بتونم جوابتو می دهم.
تمام قوایم را جمع می کنم و سریع می پرسم:
_عشق چجوریه؟
نگاهش به عکسِ آقا جواد می افتد و در حالی که به آن خیره است، می گوید:
_عشق یک جور نیست. گاهی یه لبخنده، یه نگاهه شایدم یک اسم...
دوباره همان برق در چشمانش طنین انداز می شود. چهره اش را از من مخفی می کند اما از فین فین کردنش می فهمم، گریه اش گرفته.
دستم را روی شانه اش می گذارم و با شرمساری می گویم:
_ببخشید من...
دستش را بالا می آورد و رویش را به من می کند.
با چشمان پر از اشکش به من خیره می شود و می گوید:
_تقصیر تو نیست، عشقه دیگه!
لبخندش را پر رنگ می کند و ادامه می دهد:
_عاشق شدی؟
پوزخندی میزنم و می گویم:
_نه، همین طوری پرسیدم.
_ولی چشمات اینو نمیگن!
_چشمام چی میگن مگه؟
به چشمانم زل می زند و می گوید:
_چشم... مات... میگن که... تو عاشق شدی!
دستم را در هوا تکان می دهم و با کنایه می گویم:
_من که به چشمام دروغ یاد ندادم.
_پس من دروغ میگم؟
سکوت می کنم و دوری می زند، پشت چشمی نازک می کند و می گوید:
_اسمش مرتضی نیست؟ آقای غیاثی؟
با تعجب نگاهش می کنم. دستانم می لرزد و دنیا روی سرم خراب می شود، انگار نمی توانم حتی از اسمش فرار کنم!
سکوتم که طولانی می شود حمیده می خندد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت74
با تعجب می پرسم:" کی همچین حرفی زده؟ نخیر اینطور نیست! مَ... من از سر کنجکاوی پرسیدم."
لبخندش پررنگ تر می شود و می گوید:
_باشه بابا! من اشتباه کردم اصلا. ولی همین توجیه یه طوری نیست؟
چشمانم را ریز می کنم و می گویم:" نخیر!"
مرغ های ریز شده را توی ظرفی می ریزد و می شوید. همانطور که مرغ ها را می شوید، به من می گوید:
_ریحانه؟
_بله.
_من باید یه چیزی رو بهت بگم.
_چی؟
_این موضوع رو حاج حسن بهم نگفته ها. همچین فکری نکنی!
داستان برایم جالب تر می شود. شاخک های کنجکاوی ام بلند تر می شود و می پرسم:
_از کجا فهمیدین پس؟
_از خودش.
_از خودش؟ یعنی چی؟
_خود آقا مرتضی دیروز که نبودی، اومد. میخواست بهت سری بزنه.
سعی می کنم طبیعی رفتار کنم و نشان بدهم برایم مهم نیست. آهانی می گویم و سکوت می کنم.
_نمیخوای بدونی چی گفت بهم؟
_مگه به من ربطی داره؟
چشمانش را گرد می کند و با صدای نسبتا بلندی می گوید:
_البته! اون بخاطر تو اومده بود. از من خواست که بهت بگم بیشتر درمورد پیشنهادش فکر کنی.
آب دهانم را قورت می دهم و با تردید می گویم:" به اندازه ی کافی فکر کردم."
_تو میدونی ائمه حدیث هایی نقل کردن که خوب نیست جوونی رو بدون دلیل عقلانی رد کرد!
_عقایدمون شبیه هم نیست. فکر میکنم همین که عضو یه سازمان کمونیستی هستش، باید دلیل کافی و عقلانی باشه.
_حق با توعه. من دخالتی نمیکنم و حق رو به هیچ کدومتون نمیدم، چون نمیشناسمش و نمیدونم تو چقدر اونو میشناسی.
ولی من عشق رو تجربه کردم، من تو چشمای اون پسر شکوفه ای دیدم که به عشق تو باز شده بود.
حرف های حمیده مرا دودل کرده است. از اولش حس خوبی به رد کردنش نداشتم؛ اول فکر می کردم اگر علاقه ای هم باشد عقلانی نیست پا پیش بگذارم؛ اما الان تنها علاقه نیست!
یک حسی به من می گوید عقلانی هم نیست. کاش درمورد مسائل دیگر هم با او صحبت می کردم شاید می توانستم قانع اش کنم که سازمان را ترک کند.
حق را به حمیده می دهم، حمیده هم حرفی نمیزند.
غذا را من درست می کنم و حمیده سراغ لباس ها می رود.
صدای در به گوشم می خورد و پیاز ها را رها می کنم، اشکم را پاک می کنم و چادر سرم می کنم.
در را باز می کنم و زنی با وضع نامناسب و چهره ی غرقِ آرایش، و کلی عشوه به من می گوید حمیده خانم را صدا بزنم.
به حیاط می روم و حمیده را صدا می زنم.
حمیده دستش را آب می کشد و چادرم را سر می کند. لباس هایی را برمی دارد و توی پارچه ای می پیچد و می گوید:
_چیزی نیست، اومده لباس ببره.
سری تکان می دهم و او می رود.
بعد از چند دقیقه و پول به دست وارد آشپزخانه می شود و می گوید:
_خب اینم سهم شما!
تای ابرویم را بالا می دهم و می گویم:
_من چرا؟
_لباسایی که دیروز شستیم واسه این خانم بود. اینم سهمِ توعه دیگه!
پول را پس می زنم و بدون تعارف می گویم:
_من کمک کردم، اگه بخواین بهم پول بدین خیلی ناراحت میشم.
_خب اینطور نمیشه که!
_شما همین که موافق هستین من اینجا بمونم با اینکه ازین ماجراها، تعقیب و گریز ها ضربه دیدین خودش خیلیه!
من یه فراریم و یه سرپناه برام کمال آرزویه. اینطور نکنین، خجالتم ندین.
پول را توی جیبش می گذارم و می بوسمش. حمیده فقط نگاهم می کند و بعد با لبخند می گوید:
_ریحانه کوچیک ترین سهم من از جهاد فعلا همینه. ازت خیلی ممنونم.
_منکه کاری نکردم.
بوی بدی توی مشامم می میپچد و یاد پیاز ها می افتم.
هینی می گویم و قابلمه را از روی گاز برمی دارم.
به پیازهای سیاه رنگ نگاه می کنم و خودم را سرزنش می کنم. حمیده دستی روی شانه ام می گذارد و با خنده می گوید:
_نه! اگه تا حالا شک داشتم عاشقی حالا مطمئن شدم تو مجنونی!
این دفعه من هم میخندم و دوباره پیاز پوست می گیرم و سرخ می کنم.
صدای در می آید و بعد با صدای جر و بحث محمدرضا و علیرضا خانه روحی دیگر پیدا می کند.
میرزاقاسمی کنار هم می خوریم و من سراغ نوشتن می روم و از خاطراتم می گویم.
چشمانم که درد می گیرد سرم را روی زمین می گذارم و خوابم می برد.
حمیده لباس هایش را عوض کرده انگار دیگر مهمان ها می رسند.
لباس و چادرم را می پوشم و همزمان با تمام شدن نماز من آنها هم از راه می رسند.
برای اولین بار همسر حاج آقا را می بینم. دختربزرگشان شان از من یک سال کوچک تر است و دختر دیگرشان هم به نظر میرسد با زهرا نیم شیر است و اسمش زهره است.
یک پسر همسن علیرضا دارند و اسمش ظهیر است.
چای را با همکاری زهرا می ریزم و تعارف می کنم و کنار حمیده می نشینم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۳
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
عجیـبترینچیـزیکہ
منتابہحـالدیـدهام
اینبودهڪه
چرابعضـیها
اینقـدردیر
دلشـانبرایامـامزمـان{عج}
تنگمیشـود ..
#شهیدصدیقی :)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌿
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
سلام برآقایی که
آب میدید به فکر فرومیرفت
نوزاد میدید اشک میریخت
طفلان وکودکان رامیدید
ناله میکرد ...🥀
[ #شهادت_امام_سجاد ع ]
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌱🌸. . .
#تلنگر ⚠️🍃
استــــادپنآهیـــان...:
استغــفار ڪـن؛
غـماز #دلت میره🌱
اگـر استغفارڪـردے و
غـماز دِلت نرفت...
یعنـے دارے خالـے☝️🏻
بندے میڪنـے
بگـرد گناهـتو پیداڪـن
و #اعتراف ڪُـن بهش...
اینـہرازِ موفقیت و
آرامـــش...🦋
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
+بهش گفتم تو حق نداری شهید بشی!
- لبخندی تلخ زد و گفت: اگه شهیدنشم " میمیرم"
+[ و سکوتی عمیق در فضا حاکم میشود :) ]
#خودمونی
#نسیم_شهادت
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋|
•|در روزگارۍ ڪه
دشمن تمـــام امــیدش از بیـن بردݩ
🧕🏻حجاب توسٺ
تو همچنان پاڪ بمان!
تو امیدش را ناامید ڪݩ!💪🏻😌
بگذار از چادرت ببشتر از اسلـــحه بترسد این چــادر سـ🖤ـیاه سلاح توسٺ...
#حجاب_فاطمی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت75
حاج آقا از اوضاع و احوالاتم می پرسد و من هم خبر آسایش و امنیتم را می دهم.
از دایی می پرسم و حاج آقا می گوید به افرادی سپره تا خبر بگیرند.
اشک در چشمانم جمع می شود و دلم برای دایی پر می کشد.
چند وقتی است که به خانه زنگ نزده ام چون میترسم مادر یا آقاجان از دایی بپرسند و نتوانم جوابی بهشان بدهم.
وقت شام که می شود سفره را با همکاری هم پهن می کنیم. بعد از شام حاج خانم هم کمکمان می کند و ظرف ها را آب می کشد.
کم کم وقت خداحافظی می شود و بدرقه شان می کنیم.
حمیده خانم بلافاصله به سراغ سفارشات خیاطی اش می رود. من هم کمکش می کنم و نصف لباسی را میدوزیم.
حمیده کارهای فردایش را با خودش مرور می کند، از تمام کردن این لباس، شستن لباس های توی حیاط تا گاز کردن کپسول گاز.
گاز کردن کپسول را من به عهده می گیرم؛ باز هم از من تشکر می کند.
جای محمدرضا و علیرضا را پهن می کنم و چون به اندازه کافی با پسر دایی شان آتش سوزاندن خیلی زود خوابشان می برد.
به چهره های مظلوم شان نگاه می کنم و بعد از نوشتن چند صفحه من هم می خوابم.
صبح زود بلند می شود و چای می گذارم. تا سفره را پهن می کنم و حمیده هم بیدار شود.
محمدرضا و علیرضا را بیدار می کند و سر سفره می آیند، برایشان ساندویچی درست میکنم و به دست شان می دهم.
کیف شان را برمی دارند و باهم به مدرسه می روند.
حمیده سراغ باقی کارهای لباس می رود و من هم کپسول گاز را از شیلنگ و اجاق جدا می کنم.
سنگینی کپسول باعث می شود آن را کشان کشان به طرف در ببرم.
صدای گاریچی می آید و سعی دارم تا دور نشده بهش برسم.
تا کپسول را از پله ها پایین بیاورم هم کمرم شکسته هم گاری رفته است!
سعی دارم با کپسول به گاری برسم اما کپسول خیلی سنگین است و جلوی حرکتم را می گیرد.
نفس زنان کپسول را کنار کوچه می گذارم و به دیوار تکیه می دهم تا نفسم بالا بیاید.
صدای بوق ماشینی عصبانی ام می کند، کپسول را کنار می کشم و سرم را روی دیوار می گذارم، اما بوق ماشین قطع نمی شود.
نگاهی به ماشین می اندازم و با دیدن مرتضی عصبانیتم از بین می رود.
چند لحظه ای بهم خیره می شویم، نمی دانم آن لحظه چه حسی دارد اما من خنثی هستم. نه عصبی، نه دلخور، نه خوشحال... هیچی...
تا بیاید از ماشین پیاده شود، به خودم می آیم و دوست دارم پا به فرار بگذارم.
کپسول را برمیدارم و کشان کشان راه می روم، مرتضی دنبالم می آید و صدایم می زند.
دلم میخواهد بایستم اما یک حسی این قدرت را به من نمی دهد.
دوباره با دیدنش گیج می شوم! اَه لعنت به این حس...
_ری... خانم! خانم!
میخواهد اسمم را صدا بزند اما نمی گوید و با خانم مرا مخاطب خود می سازد.
چند مرد گنده با سیبیل های تاب خورده جلویم ظاهر می شوند و با لبخند کثیفی نگاهم می کنند و با چرب زبانی می پرسند:
_آبجی مزاحمتون شدن؟
جواب را نمی دهم و لِخ لِخ کنان کپسول را برمیدارم و چند قدمی جلوتر می گذارم.
با صدای سیلی و داد مرتضی برمی گردم، دو مرد با مشت به جان مرتضی افتاده اند و دیگری فحش های زشتی به او می دهد و لات بازی درمی آورد.
نمی توانم بی تفاوت باشم، داد میزنم و کمک میخواهم اما کسی جرئت ندارد جلو بیاید.
کیفم را به سر و کله ی آن یکی که از همه ی شان درشت تر است می زنم و می گویم:
_ولش کن!
_آبجی بکش کنار، خاکی میشی. بزا من حسابشو میرسم.
_شما کی هستی که حسابشو برسی؟ برو اونور گفتم.
_اینا فقط مزاحم شما که نمیشن فردا و پس فردا مزاحم خوار و مادر ما هم میشن.
صدایم را بالا می برم و داد می زنم:
_ساکت شو بی ادب! تو نمیدونی این کیه، پس ولش کن.
از دماغ و سر مرتضی خون سرازیر می شود. مرد سیبیلو دستمالش را در هوا تکان می دهد و می پرسد:
_از شما بعیده! خانمِ به این متشخصی، مذهبی و خوشگلی! چیکارتون هستن؟
دیگر نمی توانم تحمل کنم و سرش داد می زنم:
_میخوایم محرم بشیم، به شما ربطی نداره! ولش کن گفتم!
مرتضی لبخند کمرنگی می زند و دندان های خونی اش دیده می شود.
چند نفری جرئت پیدا می کنند و جلو می آیند، آنها هم گورشان را گم می کنند.
مرتضی به طرفم می آید و به سرش اشاره می کنم و می گویم:
_وای سرتون! داره خون میاد!
دستی به سرش می زند و دستش از خون به خود رنگ سرخ می گیرد.
_چیزی نیست، قصدم مزاحمت نبود. اگه میشه دو دیقه ای سوار ماشین بشین تا بگم چه خبرایی دارم.
به کپسول اشاره می کنم و می گویم :
_همین جا بگین!
کپسول را بدون اندکی صبر برمی دارد. هر چه اصرار می کنم که خطرناک است و سرت گیج می رود، توجه ای نمی کند.
کپسول گاز را پایین صندلی عقب می گذارد و من هم صندلی عقب می نشینم.
دستمالی از کیفم بیرون می آورم و به دستش می دهم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت76
توی آیینه نگاه می کند و خون را از سز و کله اش پاک می کند.
_سرتون شکسته! باید برین بیمارستان!
_مهم نیست. بزارین حرفمو بگم.
فکر نمی کردم این چنین جواب بدهد؛ انگار حرفش خیلی مهم است شاید هم دلخور است زود میخواهد بگوید و برود.
_بفرمایین.
_به بچه ها سپرده بودم تا خبری از دایی تون بگیرن؛ امروز یکی از دوستام که ملاقات یکی از زندانیای سیاسی رفته بود. از دایی شما هم پرسید که گفت بردنش کمیته ی ضدخرابکاری انگار خیلی هم مقاومت میکنه. گفتم خبر سلامتی اخیرشو بدم.
_اخیر؟
_بله خب، کسی که مقاومت کنه سرنوشت خوبی نداره.
سلامتی هم به معنای تندرستی نیست، سلامتی توی کمیته ی ضدخرابکاری یعنی هنوز نمُرده!
دلشوره به دلم می افتد و نگاهم را به مرتضی می دهم.
تنها کاری که از دستم برایش برمی آید دعاست و دعا می کنم:
_ان شالله خودِ خدا توانش رو به دایی و ما بده.
_همش این نیست!
_دیگه چیه؟
_اونا دنبال شما هم هستن. سراغتونو از دانشگاه گرفتن و سوابق تونو میدونن.
با اون حرفاتون فکر میکنن یه شست و شوگر مغز از نوعِ حرفه ای هستین.
یه خرابکار با اعلامیه، اونا از فعالیت های شما هم خبر دارن. نمیدونم چطور ولی انگار مسجد سپهسالار در امان نیست.
ای وای، خبرهای بد مثل طوفانی آرامش دو دقیقه پیش ام را برهم می زنند. ادامه می دهد:
_من از دور مراقبتون هستم ولی شما هم مراقب خودتون باشین.
از این که ذره ای به من هم فکر می کند، خوشحال می شوم اما غصه ام از حاج آقا امامی است و به خودم فکر نمی کنم.
آرام زیر لب با خودم زمزمه می کنم:
_مسجد سپهسالار...
_نگران نباشین من به اونها هم خبر دادم، به حاج آقا امامی.
تا حدودی خیالم آسوده می شود و تشکر می کنم.
_من باید چیکار کنم؟
دستش را از هم باز می کند و به جلو نگاه می کند.
_کار خاصی نیست. شما باید کمتر از خونه بیاین بیرون و اینکه دور اون دوستتون و هر کسی که از دانشگاه میشناسین خط بکشین.
_آها.
_الان براتون کپسولو گاز میکنم.
_زحمت نکشین، خودم میرم.
به دور و بر نگاه می کند و می گوید:
_اینجا که گاری نیست، پس خودم میبرمتون.
به طرف ایستگاه گاز می رویم و کپسول را برایم گاز می کند. در طول راه حرف دیگری نمی زنیم و یک موسیقی بی کلام از ضبط پخش می شود.
گاهی دزدکی از آیینه نگاهش می کنم، بیچاره لاغر تر و زرد شده است.
جلوی خانه ترمز می کند و کپسول را بالای پله ها می گذارد و در حالی که سرش پایین است؛ می گوید:
_پس حرفام یادتون نره. اگه کاری، چیزی داشتین به حاج آقا بگین تا بهم بگن. خداحافظ.
زیر لب خدانگهداری می گویم و به پیکانش که دور می شود نگاه می کنم.
کلیدی که از حمیده گرفتم را توی قفل می چرخانم و در را هل می دهم.
حمیده از صدای در به استقبالم می آید و باهم کپسول را به گاز وصل می کنیم.
توی نشیمن می نشینم و به گوشه ای خیره می شوم. دوباره صدایت...
دوباره نگاهش...
دوباره... قطره اشک سمجی که گوشه ی چشمم است را پاک می کنم. از خودم خجالت می کشم که این قدر ضعیف هستم.
حمیده کنارم می نشیند و خودم را جمع می کنم و سعی می کنم بخندم.
به سینی چای اشاره می کند و می گوید:
_حتما خیلی خسته شدی، یه چای بخور!
لبخند کمرنگی روی لبم می نشانم و استکان را برمی دارم. قند را گوشه ی لپم می گذارم و چای را سر می کشم.
دستش را روی پایم می گذارد و سرش را کج می کند.
_تو فکر نباش دختر! بگو چته؟ گاری گیرت کرد؟
لب ورمی چینم و آرام می گویم:
_نه!
حمیده به صورتش می زند و می گوید:
_ای وای! نگو که تا خود ایستگاه کشون کشون بُردیش! دختر کمرت...
وسط حرفش می پرم و می گویم:" با ماشین رفتم."
_آها، خب خداروشکر. میزاشتی خودم میرفتم.
_یه خبرایی شنیدم.
_چی؟
_داییمو بردن کمیته، میگن فعلا زنده اس.
دنبال منم هستن، من میترسم... نه برای خودم.... برای شما! کاش برم.
حمیده خودش را بی خیال می گیرد و با چشمان ریز نگاهم می کند.
_خب کمیته جایِ خطرناکیه ولی داییت از پسش برمیاد. بسپار به خدا...
در مورد خودتم که من گفتم، این تنها کاریه که میتونم انجام بدم. من سالها توی همچین شرایطی زندگی کردم و عادت دارم، غصه نخور تو!
سکوتِ سنگینی بینمان سر می گیرد.
حمیده با چشمانش تمام اجزای صورتم را از دید می گذراند و می گوید:
_مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟
باز هم حرفی نمی زنم. حمیده سینی را می خواهد ببرد که دستش را می گیرم و می گویم:" میخوام باهات حرف بزنم."
_جانم؟
_حمیده! من ضعیف شدم. من واسه ی عقیده ام از دانشگاه انصراف دادم اما الان حس خوبی به رد کردن آقامرتضی ندارم. چرا؟ من ضعیف النفس شدم نه؟
خنده اش می گیرد و بعد از قطع خنده اش بریده بریده می گوید:
_ببخشیدا! به تو نخندیدم. یاد خودم افتادم!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت77
_خب یه چیزی بگو بهم.
_ببین من که میگم تو آقامرتضی را دوست داری ولی نمیخوای قبول کنی.
من قبول دارم عقایدتون شبیه هم نیست اما همیشه که نباید شبیه هم فکر کنین اصلا بنظرم تو بیشتر از اون روی عقاید مصممی، بعدشم اونم لامذهب که نیس بدبخت!
اونم قبول داره چیزایی که تو قبول داری ولی میدونی این سازمانِ مجاهدین ازین بچه مذهبیا سواستفاده میکنن.
من شنیدم کلی کتابو کلاس عقیدتی دارن، شاید اون طوری شست و شوی مغزی دادنش!
تو میتونی درستش کنی، مخصوصا وقتی که پایِ عشق بیاد وقت.
_اما اگه نشه چی؟
_این که کاری نداره. تو شک داری، درسته؟
_خب معلومه.
_اگه استخاره بگیریم چطور؟
_من استخاره رو قبول دارم به شرط آدمش.
_امشب بریم امام زاده صالح، یه مرد روضه خون همیشه اطراف امام زاده است. خیلی مرد خوبیه، من استخاره هاشو قبول دارم واقعا خدایی... بریم؟
_من هوای زیارتم کردم، ازین بهتر نمیشه دیگه.
_خب ان شاالله خیره دیگه.
بلند می شویم و حمیده سراغ غذا درست کردن می رود و من هم به دفترم پناه می برم. وقتی دست به نوشتن می برم و افکار توی سرم را، حسم را توی یک برگه می نویسم واقعا سبک می شوم.
عصر با کمک حمیده خانم چند تشت لباس می شوییم. طوری از خانه بیرون می رویم که برای نماز مغرب و عشا به حرم می رسیم.
نمازمان را به جماعت می خوانیم و دعا و زیارت می کنیم و از حرم بیرون می آییم.
حمیده خانم صحن کوچک جلوی حرم می گردد و به پیرمردی اشاره می کند.
به دنبالش می روم و کنارش می ایستم. پیرمردی با کلاه سبز و محاسن سفید گوشه ای نشسته و زیر لب ذکر می فرستد.
آرامشی در چهره اش موج می زند که من هم تحت تاثیرش قرار می گیرم.
حمیده احوال پرسی می کند و پیرمرد با سری که پایین است، جوابش را می دهد.
من هم سلام می دهم و با حیا جوابم را می دهد.
_حاج آقا ما یه استخاره می خوایم.
لبخندی می زند و می گوید:
_نیت کنید.
توی فاصله ای که قرآن اش را در بیاورد من هم نیت میکنم و به خدا توکل می کنم.
با خودم می گویم اگر استخاره خوب نبود دیگر اسمش را هم نمی برم و فراموشش می کنم.
پیرمرد ذکری می گوید و با چشمان بسته صفحه ای می آورد و آیه ای می خواند.
لبخندش پر رنگ می شود و می گوید:
_خیلی خوبه، توی این راه به خیلی چیزها دست می یابید که خطرها در برابرش ارزش نداره. عاقبتش خیره!
حمیده نگاهم می کند و لبخند می زند.
ناخودآگاه من هم می خندم و در دلم شاد می شوم.
اشکی روی گونه ام می چکد و پاکش می کنم.
حمیده تشکر می کند و خداحافظ می گوید.
من هنوز توی شوک هستم، به زور زبانم را تکان می دهم و سپاسگزاری می کنم.
پیرمرد با دستان چروکیده و لرزانش می گوید:" پسرِ خوبیه ان شاالله که خوشبخت می شید."
هم من و هم حمیده تعجب می کنیم پیرمرد زاهد چگونه فهمید من برای چه استخاره گرفتم؟
چیزی نمی گوییم و در عالم بُهت فرو می رویم و دور می شویم.
توی تاکسی بیرون را نگاه می کنم، انگار پرنده دلم از قفسی رها می شود و در آسمان به پرواز در می آید.
حمیده دستش را روی پایم می گذارد و با لبخندی به من نگاه می کند. دستم را روی دستش می گذارم و لبخندی تحویلش می دهم.
به خانه که می رسیم، محمدرضا و علیرضا خوابیده اند.
حمیده محمد رضا را بلند می کند تا سر جایش بخوابد؛ من هم علیرضا را بغل می کنم و روی تشک می گذارم.
حمیده می خواهد شام درست کند که می گویم اشتها ندارم.
چای می ریزد و باهم به حیاط می رویم.
بخار چای در هوا می چرخد و می خواهد خودش را به آسمان برساند.
باغچه ها نمدار هستند و صدای جیرجیرک به گوش می رسد.
به سردی هوا آن هم در نزدیکی آذرماه توجه نمی کنیم.
گرمای درونمان آن قدر زیاد است که سردی را حس نمی کنیم.
به آسمان خیره می شوم و به ستاره ای اشاره می کنم و می گویم:
_اون ستاره رو میبینی؟ خوشبحالش ازونجا داره به ما و روزگارمون میخنده.
زندگی بعضیا از دور قشنگه ولی از نزدیک مثل لجنزاره.
_راست میگی.
استکان چای را به دستم می دهد و می پرسد:" تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟"
_وقتی خدا میگه خوبه من چیکاره ام دیگه.
_این یعنی یه عروسی افتادیم؟
می خندم و می گویم:" نه به باره نه به داره!"
_اتفاقا هم به باره هم به داره! من مطمئنم اون تو رو دوست داره.
_ولی امروز سنگین رفتار می کرد، انگار میخواست زودتر بره!
نچی می کند و می گوید:
_تو مردا رو نمی شناسی! اونا وقتی بی توجهی می کنن یعنی تو اوج حس هستن. اون بخاطر تو این کارا رو میکرده و اینکه بتونه بعدا ببینتت و تو ازش بدت نیاد. میفهمی چی میگم؟
حرف هایش برایم قابل هضم نبود؛ این چه نوع دوست داشتنی است دیگر!
_خب این چه نوع دوست داشتنه!
_ببخشیدا شما هم همینطور بودی، اول بی توجهی و بی خیالی بعدشم عذاب وجدان.
_چیکار کنم حمیده؟
_تو اول بگو دوستش داری؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)