eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
636 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 آخرین بار با مرتضی اینجا بودم، لعنتی به خودم می فرستم که یادش را در ذهنم زنده کرده ام. احساس گناه می کنم، نمیدانم این حس چیست که وقتی اسمش می آید قلبم بالا و پایین می پرد. خودم را قانع می کنم که به خاطر عقاید از او دست کشیدم. ولی نمیدانم چرا مثل ترک دانشگاه به خودم افتخار نمی کنم؟ من دانشگاه را هم بخاطر عقایدم رها کردم درست مثل او، اما چرا؟ خدایا چرا؟ وارد پارک می شوم و روی نیمکتی می نشینم، از اینجا بساط نوشابه و ساندویچی دیده می شود. اتفاقات آن روز و آن دقایق برایم تداعی می شود. سریع از جایم بلند می شوم و تا سایه مرتضی از افکارم دور شود. تاکسی می گیرم و یک راست به خانه ی حمیده می روم. کرایه را می دهم و پیاده می شوم. به پیکان دولوکسی که از جلویم رد می شود ناخودآگاه چند لحظه ای خیره می شوم و وقتی محو می شود؛ پله ها را بالا می روم و در می زنم. علیرضا با لبخند در را باز می کند و بفرما می گوید. لپش را آرام می کشم و سلام می دهم. _مامانت کجاست؟ به موهای فرفری اش دست می کشد و می گوید: _تو حیاطه! محمدرضا توی نشیمن نشسته و دفتر و کتاب هایش را کنارش چیده و درس می نویسد. با دیدنم بلند می شود و سلام می دهد. در دلم به مادرش تبریک می گویم که با اینکه دست تنها پسرانش را بزرگ می کند و آن ها این چنین با ادب هستند. به حیاط می روم و حمیده را در حال شستن لباس می بینم. کوهی لباس گوشه ی حیاط جمع شده و من متعجب به آنها خیره هستم‌. حمیده خانم گره ی روسری اش را سفت می کند و کمرش را دولا راست می کند، گویی خیلی خسته است اما با لبخند به من می گوید: _سلام! کی اومدی ریحانه جان؟ کیفم را پایین می گیرم و می گویم: _سلام، همین الان. _چایی برات بریزم؟ خسته شدی حتما. _نه! نه! خودم میریزم. _قربون دستت، من اینا رو بشورم میام پیشتون. لبخندی همراه با "باشه" می زنم و به اتاق می روم. چادرم را روی چوب لباسی چوبی میگذارم و سارافن بلندی می پوشم و از اتاق بیرون می روم. محمدرضا دارد به علیرضا دیکته می گوید و صدای بابا آب داد اش در می پیچد. علیرضا با شیرین زبانی از محمد رضا می پرسد: _داداشی، بابا چه شکلیه؟ محمدرضا که ظاهراً کلافه است می گوید: _ب رو بنویس بعد آ. بابا دیگه! _نه، بابای خودمونو میگم. همون که عکسش اونجاست. صدای شان را در حالی که در آشپزخانه هستم، می شنوم. دلم برای علیرضا می سوزد که از بابا فقط یک عکس به یادگار دارد. اشکم را پاک می کنم و سینی چای را به حیاط می برم. حمیده با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _چرا خودتو به زحمت انداختی؟ میامدم دیگه. _گفتم یه چایی توی این هوا بخورم. آخه میگن تو هوای سرد چایی میچسبه! _آخ گفتی! کمرم تیر میکشه از بس دولا بودم. روی تخت چوبی می نشیند و من هم کنارش. قندی برمی دارد و چایش را می نوشد. به کوه لباس ها اشاره می کنم و می گویم: _این لباسای شماست؟ می خندد و می گوید: _این همه لباسو اگه داشتم وضعم این نبود! اینا مال بقیه اس. _چرا شما میشورین؟ آهی می کشد و با صدای غصه داری می گوید: _زندگی خرج داره دختر! این لباسا مال کسایی که حال ندارن از دستاشون کار بکشن. چای مان را که می خوریم، سینی را به آشپزخانه می برم و به بچه ها می گویم: _براتون چای بریزم؟ محمدرضا در کمال ادب تشکر می کند و بله را می گوید. دو استکان را روی کابینت می گذارم و به غذا سری می زنم. بوی آبگوش توی دماغم می پیچد و معده ام را گرسنه می کند. با ملاقه غذا را هم می زنم و سر قابلمه را رویش می گذارم. دلم میخواهد به حمیده کمک کنم و به طرف حیاط می روم. هنوز سفارش خیاطی هایش را از یاد نبرده بودم بعلاوه ی عینکش که می گفت بخاطر کوک ها و گلدوزی هایش مجبور است بزند. زن سخت کوش و عاشقیست‌... عشق خصلتی است که به آدم قدرت عمل می دهد، عاشق وقتی عشق معشوق را به دل بگیرد برایش هر کاری می کند. مطمئنم عشق آقا جواد و حمیده آن قدر زیاد بوده که بخاطرش حمیده تن به زندگی داده که فردایش مشخص نیست و بخاطر عشق اش است که بعد از سالها هنوز برق خاصی در نگاهش موج میزند و یا با دیدن عکس یا شنیدن نامش چشمانش بارانی می شود. لبخند تلخی می زنم و با خودم می گویم عشق چه خانمان سوز است! نه آمدنش دست خودت است نه رفتنش... درست مثل مهمانی ناخوانده، اما مهمانی که دوست داری همیشه میزبانش باشی. به حیاط که می رسم، پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و به حمیده می گویم: _میخوام کمکتون کنم. _نمیخواد! الان تموم میشه. هنوز چیز زیادی از کوه لباس کم نشده بود. اخم مصنوعی را روی پیشانی ام می نشانم و می گویم: _هنوز که خیلی مونده! _همه شو نمیشورم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 بدون حرف دیگری چند لباسی را برمی دارم و تشتِ گوشه ی حیاط را پر از آب می کنم و قوطی فاب را برمی دارم و پودرش را روی لباس ها می ریزم. حمیده دست هایم را می گیرد و اصرار دارد کمک نکنم. از دیشب می گوید که تا دیر وقت با او کمک کرده ام و میخواهد بیشتر از این خجالتش ندهم. اخم می کنم و می گویم: _حمیده جان، میشه اینقدر تعارف نکنین! بزارین کارمو بکنم. مگه نمیگین خونه ی منم هست خب پس، میخوام تو خونه ام لباس بشورم. حمیده ساکت می شود و دستان را شل می کند. کنارم می نشیند و به تشت لباسش چنگ می زند. آب سرد پوست دستم را می سوزاند و دستم سرخ می شود. با خودم می گویم عجب دلی دارد که در هوایِ به این سردی دارد این همه لباس می شوید. لباس ها را آب می کشم و توی هوا تکان می دهم. روی بند پهن می کنم و سراغ لباس های دیگر می روم. در حین کار با هم صحبت می کنیم و کم کم دستانم به سردی آب عادت می کنند. هر وقت بادی می وزد، خودمان را مچاله می کنیم و سوز دستانم ده برابر می شود! تا وقتی ناهار آمده شود چند تشتی می شورم. بعد از ظهر سراغ خیاطی ها می رویم و بعد از چند ساعت کار کردن چشمان حمیده خانم سوز می گیرد و قرمز می شود. با وحشت به حال و روزش نگاه می کنم و می گویم: _بریم بیمارستان! خنده را چاشنی گفت و گویمان می کند و می گوید: _یه آب به دستو صورتم بزنم خوب میشم. فکر کنم چشمام از شماره عینکم ضعیف تر شده. آبی به صورتش می زند و قرصی می خورد. هر چه اصرار می کنم بقیه اش را من انجام بدهم قبول نمی کند آخر هم دست به دامن محمد رضا می شوم و به بهانه ی درس او را از خیاطی دور می کنم. در همین روزها تصمیم می گیرم که خاطراتم را بنویسم تا بعدا یادم نرود چه کارهایی کرده ام. از همان شب شروع می کنم تا ساعت سه نیمه شب، از بچگی ام می گویم تا دبیرستانم. کم کم خوابم می گیرد و قبلش دو رکعتی نماز می خوانم. صبح با صدای علیرضا برای صبحانه بیدار می شوم و در کنار هم صبحانه می خوریم. بعد از صبحانه، حمیده قصد خرید می کند و بچه ها هم به مدرسه می روند. سراغ دفترم می روم و ادامه ی زندگی ام را روی کاغذ روایت می کنم. صدای زینگ زینگ در را که می شنوم، در را باز می کنم و سبد حمیده را از دستش می گیرم. هیچ وقت لبخندش را از دست نمی دهد، حتی در لحظاتی که عصبانی است باز هم می خندد. در حالی که از کاسب ها و قیمت ها گله می کند، باز می خندد. چایی برایش می ریزم و در کنار هم سبزی پاک می کنیم. بعد هم سراغ مرغ ها می رود و آنها را ریز ریز می کند. به من می گوید:" امشب حاج حسن و خونواده اش میان. گفتم تدارک ببینم، زشت نباشه." مثل همیشه گرم گفت و گو می شویم. دلم میخواهد از عشق برایم بگوید و بدانم آیا من هم عاشق شده ام؟ _حمیده جان؟ _جانم عزیزم؟ _اگه یه سوال بپرسم مسخره ام نمی کنین؟ با خنده می گوید: _تا چی باشه! خنده اش را که می بینم نظرم عوض می شود و برای اذیت کردن هم که شده، می گویم: _عه! پس نمیگم. _خب چشم. تو بگو منم اگه بتونم جوابتو می دهم. تمام قوایم را جمع می کنم و سریع می پرسم: _عشق چجوریه؟ نگاهش به عکسِ آقا جواد می افتد و در حالی که به آن خیره است، می گوید: _عشق یک جور نیست. گاهی یه لبخنده، یه نگاهه شایدم یک اسم... دوباره همان برق در چشمانش طنین انداز می شود. چهره اش را از من مخفی می کند اما از فین فین کردنش می فهمم، گریه اش گرفته. دستم را روی شانه اش می گذارم و با شرمساری می گویم: _ببخشید من... دستش را بالا می آورد و رویش را به من می کند. با چشمان پر از اشکش به من خیره می شود و می گوید: _تقصیر تو نیست، عشقه دیگه! لبخندش را پر رنگ می کند و ادامه می دهد: _عاشق شدی؟ پوزخندی میزنم و می گویم: _نه، همین طوری پرسیدم. _ولی چشمات اینو نمیگن! _چشمام چی میگن مگه؟ به چشمانم زل می زند و می گوید: _چشم... مات... میگن که... تو عاشق شدی! دستم را در هوا تکان می دهم و با کنایه می گویم: _من که به چشمام دروغ یاد ندادم. _پس من دروغ میگم؟ سکوت می کنم و دوری می زند، پشت چشمی نازک می کند و می گوید: _اسمش مرتضی نیست؟ آقای غیاثی؟ با تعجب نگاهش می کنم. دستانم می لرزد و دنیا روی سرم خراب می شود، انگار نمی توانم حتی از اسمش فرار کنم! سکوتم که طولانی می شود حمیده می خندد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 با تعجب می پرسم:" کی همچین حرفی زده؟ نخیر اینطور نیست! مَ... من از سر کنجکاوی پرسیدم." لبخندش پررنگ تر می شود و می گوید: _باشه بابا! من اشتباه کردم اصلا. ولی همین توجیه یه طوری نیست؟ چشمانم را ریز می کنم و می گویم:" نخیر!" مرغ های ریز شده را توی ظرفی می ریزد و می شوید. همانطور که مرغ ها را می شوید، به من می گوید: _ریحانه؟ _بله. _من باید یه چیزی رو بهت بگم. _چی؟ _این موضوع رو حاج حسن بهم نگفته ها. همچین فکری نکنی! داستان برایم جالب تر می شود. شاخک های کنجکاوی ام بلند تر می شود و می پرسم: _از کجا فهمیدین پس؟ _از خودش. _از خودش؟ یعنی چی؟ _خود آقا مرتضی دیروز که نبودی، اومد. میخواست بهت سری بزنه. سعی می کنم طبیعی رفتار کنم و نشان بدهم برایم مهم نیست. آهانی می گویم و سکوت می کنم. _نمیخوای بدونی چی گفت بهم؟ _مگه به من ربطی داره؟ چشمانش را گرد می کند و با صدای نسبتا بلندی می گوید: _البته! اون بخاطر تو اومده بود‌. از من خواست که بهت بگم بیشتر درمورد پیشنهادش فکر کنی. آب دهانم را قورت می دهم و با تردید می گویم:" به اندازه ی کافی فکر کردم." _تو میدونی ائمه حدیث هایی نقل کردن که خوب نیست جوونی رو بدون دلیل عقلانی رد کرد! _عقایدمون شبیه هم نیست. فکر میکنم همین که عضو یه سازمان کمونیستی هستش، باید دلیل کافی و عقلانی باشه. _حق با توعه. من دخالتی نمیکنم و حق رو به هیچ کدومتون نمیدم، چون نمیشناسمش و نمیدونم تو چقدر اونو میشناسی. ولی من عشق رو تجربه کردم، من تو چشمای اون پسر شکوفه ای دیدم که به عشق تو باز شده بود. حرف های حمیده مرا دودل کرده است. از اولش حس خوبی به رد کردنش نداشتم؛ اول فکر می کردم اگر علاقه ای هم باشد عقلانی نیست پا پیش بگذارم؛ اما الان تنها علاقه نیست! یک حسی به من می گوید عقلانی هم نیست. کاش درمورد مسائل دیگر هم با او صحبت می کردم شاید می توانستم قانع اش کنم که سازمان را ترک کند. حق را به حمیده می دهم، حمیده هم حرفی نمیزند. غذا را من درست می کنم و حمیده سراغ لباس ها می رود. صدای در به گوشم می خورد و پیاز ها را رها می کنم، اشکم را پاک می کنم و چادر سرم می کنم. در را باز می کنم و زنی با وضع نامناسب و چهره ی غرقِ آرایش، و کلی عشوه به من می گوید حمیده خانم را صدا بزنم. به حیاط می روم و حمیده را صدا می زنم. حمیده دستش را آب می کشد و چادرم را سر می کند. لباس هایی را برمی دارد و توی پارچه ای می پیچد و می گوید: _چیزی نیست، اومده لباس ببره. سری تکان می دهم و او می رود. بعد از چند دقیقه و پول به دست وارد آشپزخانه می شود و می گوید: _خب اینم سهم شما! تای ابرویم را بالا می دهم و می گویم: _من چرا؟ _لباسایی که دیروز شستیم واسه این خانم بود. اینم سهمِ توعه دیگه! پول را پس می زنم و بدون تعارف می گویم: _من کمک کردم، اگه بخواین بهم پول بدین خیلی ناراحت میشم. _خب اینطور نمیشه که! _شما همین که موافق هستین من اینجا بمونم با اینکه ازین ماجراها، تعقیب و گریز ها ضربه دیدین خودش خیلیه! من یه فراریم و یه سرپناه برام کمال آرزویه. اینطور نکنین، خجالتم ندین‌. پول را توی جیبش می گذارم و می بوسمش. حمیده فقط نگاهم می کند و بعد با لبخند می گوید: _ریحانه کوچیک ترین سهم من از جهاد فعلا همینه. ازت خیلی ممنونم. _منکه کاری نکردم. بوی بدی توی مشامم می میپچد و یاد پیاز ها می افتم. هینی می گویم و قابلمه را از روی گاز برمی دارم. به پیازهای سیاه رنگ نگاه می کنم و خودم را سرزنش می کنم. حمیده دستی روی شانه ام می گذارد و با خنده می گوید: _نه! اگه تا حالا شک داشتم عاشقی حالا مطمئن شدم تو مجنونی! این دفعه من هم میخندم و دوباره پیاز پوست می گیرم و سرخ می کنم. صدای در می آید و بعد با صدای جر و بحث محمدرضا و علیرضا خانه روحی دیگر پیدا می کند. میرزاقاسمی کنار هم می خوریم و من سراغ نوشتن می روم و از خاطراتم می گویم. چشمانم که درد می گیرد سرم را روی زمین می گذارم و خوابم می برد. حمیده لباس هایش را عوض کرده انگار دیگر مهمان ها می رسند. لباس و چادرم را می پوشم و همزمان با تمام شدن نماز من آنها هم از راه می رسند. برای اولین بار همسر حاج آقا را می بینم. دختربزرگشان شان از من یک سال کوچک تر است و دختر دیگرشان هم به نظر میرسد با زهرا نیم شیر است و اسمش زهره است. یک پسر همسن علیرضا دارند و اسمش ظهیر است. چای را با همکاری زهرا می ریزم و تعارف می کنم و کنار حمیده می نشینم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۹۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
عجیـب‌ترین‌چیـزی‌کہ من‌تابہ‌حـال‌دیـده‌ام این‌بوده‌‌ڪه چرابعضـی‌ها اینقـدردیر دلشـان‌برای‌امـام‌زمـان{عج} تنگ‌می‌شـود .. :) 🌿 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏سلام برآقایی که آب می‌دید به فکر فرومیرفت نوزاد می‌دید اشک میریخت طفلان وکودکان رامی‌دید ناله میکرد ...🥀 [ ع ] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸. . . ⚠️🍃 استــــاد‌پنآهیـــان...: استغــفار ڪـن؛ غـم‌از میره🌱 اگـر استغفارڪـردے و غـم‌از دِلت نرفت... یعنـے دارے خالـے☝️🏻 بندے میڪنـے بگـرد گناهـتو پیداڪـن و ڪُـن بهش... اینـہ‌رازِ موفقیت و آرامـــش...🦋 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
+بهش گفتم تو حق نداری شهید بشی! - لبخندی تلخ زد و گفت: اگه شهیدنشم " میمیرم" +[ و سکوتی عمیق در فضا حاکم میشود :) ] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋| •|در روزگارۍ ڪه دشمن تمـــام امــیدش از بیـن بردݩ 🧕🏻حجاب توسٺ تو همچنان پاڪ بمان! تو امیدش را ناامید ڪݩ!💪🏻😌 بگذار از چادرت ببشتر از اسلـــحه بترسد این چــادر سـ🖤ـیاه سلاح توسٺ... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 حاج آقا از اوضاع و احوالاتم می پرسد و من هم خبر آسایش و امنیتم را می دهم. از دایی می پرسم و حاج آقا می گوید به افرادی سپره تا خبر بگیرند. اشک در چشمانم جمع می شود و دلم برای دایی پر می کشد. چند وقتی است که به خانه زنگ نزده ام چون میترسم مادر یا آقاجان از دایی بپرسند و نتوانم جوابی بهشان بدهم. وقت شام که می شود سفره را با همکاری هم پهن می کنیم. بعد از شام حاج خانم هم کمکمان می کند و ظرف ها را آب می کشد. کم کم وقت خداحافظی می شود و بدرقه شان می کنیم. حمیده خانم بلافاصله به سراغ سفارشات خیاطی اش می رود‌. من هم کمکش می کنم و نصف لباسی را میدوزیم. حمیده کارهای فردایش را با خودش مرور می کند، از تمام کردن این لباس، شستن لباس های توی حیاط تا گاز کردن کپسول گاز. گاز کردن کپسول را من به عهده می گیرم؛ باز هم از من تشکر می کند. جای محمدرضا و علیرضا را پهن می کنم و چون به اندازه کافی با پسر دایی شان آتش سوزاندن خیلی زود خوابشان می برد. به چهره های مظلوم شان نگاه می کنم و بعد از نوشتن چند صفحه من هم می خوابم. صبح زود بلند می شود و چای می گذارم. تا سفره را پهن می کنم و حمیده هم بیدار شود. محمدرضا و علیرضا را بیدار می کند و سر سفره می آیند، برایشان ساندویچی درست می‌کنم و به دست شان می دهم. کیف شان را برمی دارند و باهم به مدرسه می روند. حمیده سراغ باقی کارهای لباس می رود و من هم کپسول گاز را از شیلنگ و اجاق جدا می کنم. سنگینی کپسول باعث می شود آن را کشان کشان به طرف در ببرم. صدای گاریچی می آید و سعی دارم تا دور نشده بهش برسم. تا کپسول را از پله ها پایین بیاورم هم کمرم شکسته هم گاری رفته است! سعی دارم با کپسول به گاری برسم اما کپسول خیلی سنگین است و جلوی حرکتم را می گیرد. نفس زنان کپسول را کنار کوچه می گذارم و به دیوار تکیه می دهم تا نفسم بالا بیاید. صدای بوق ماشینی عصبانی ام می کند، کپسول را کنار می کشم و سرم را روی دیوار می گذارم، اما بوق ماشین قطع نمی شود. نگاهی به ماشین می اندازم و با دیدن مرتضی عصبانیتم از بین می رود. چند لحظه ای بهم خیره می شویم، نمی دانم آن لحظه چه حسی دارد اما من خنثی هستم. نه عصبی، نه دلخور، نه خوشحال... هیچی... تا بیاید از ماشین پیاده شود، به خودم می آیم و دوست دارم پا به فرار بگذارم. کپسول را برمیدارم و کشان کشان راه می روم، مرتضی دنبالم می آید و صدایم می زند. دلم میخواهد بایستم اما یک حسی این قدرت را به من نمی دهد. دوباره با دیدنش گیج می شوم! اَه لعنت به این حس... _ری... خانم! خانم! میخواهد اسمم را صدا بزند اما نمی گوید و با خانم مرا مخاطب خود می سازد. چند مرد گنده با سیبیل های تاب خورده جلویم ظاهر می شوند و با لبخند کثیفی نگاهم می کنند و با چرب زبانی می پرسند: _آبجی مزاحمتون شدن؟ جواب را نمی دهم و لِخ لِخ کنان کپسول را برمیدارم و چند قدمی جلوتر می گذارم. با صدای سیلی و داد مرتضی برمی گردم، دو مرد با مشت به جان مرتضی افتاده اند و دیگری فحش های زشتی به او می دهد و لات بازی درمی آورد. نمی توانم بی تفاوت باشم، داد میزنم و کمک میخواهم اما کسی جرئت ندارد جلو بیاید. کیفم را به سر و کله ی آن یکی که از همه ی شان درشت تر است می زنم و می گویم: _ولش کن! _آبجی بکش کنار، خاکی میشی. بزا من حسابشو میرسم. _شما کی هستی که حسابشو برسی؟ برو اونور گفتم. _اینا فقط مزاحم شما که نمیشن فردا و پس فردا مزاحم خوار و مادر ما هم میشن. صدایم را بالا می برم و داد می زنم: _ساکت شو بی ادب! تو نمیدونی این کیه، پس ولش کن. از دماغ و سر مرتضی خون سرازیر می شود. مرد سیبیلو دستمالش را در هوا تکان می دهد و می پرسد: _از شما بعیده! خانمِ به این متشخصی، مذهبی و خوشگلی! چیکارتون هستن؟ دیگر نمی توانم تحمل کنم و سرش داد می زنم: _میخوایم محرم بشیم، به شما ربطی نداره! ولش کن گفتم! مرتضی لبخند کمرنگی می زند و دندان های خونی اش دیده می شود. چند نفری جرئت پیدا می کنند و جلو می آیند، آنها هم گورشان را گم می کنند. مرتضی به طرفم می آید و به سرش اشاره می کنم و می گویم: _وای سرتون! داره خون میاد! دستی به سرش می زند و دستش از خون به خود رنگ سرخ می گیرد. _چیزی نیست، قصدم مزاحمت نبود. اگه میشه دو دیقه ای سوار ماشین بشین تا بگم چه خبرایی دارم. به کپسول اشاره می کنم و می گویم : _همین جا بگین! کپسول را بدون اندکی صبر برمی دارد. هر چه اصرار می کنم که خطرناک است و سرت گیج می رود، توجه ای نمی کند. کپسول گاز را پایین صندلی عقب می گذارد و من هم صندلی عقب می نشینم. دستمالی از کیفم بیرون می آورم و به دستش می دهم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 توی آیینه نگاه می کند و خون را از سز و کله اش پاک می کند. _سرتون شکسته! باید برین بیمارستان! _مهم نیست. بزارین حرفمو بگم. فکر نمی کردم این چنین جواب بدهد؛ انگار حرفش خیلی مهم است شاید هم دلخور است زود میخواهد بگوید و برود. _بفرمایین. _به بچه ها سپرده بودم تا خبری از دایی تون بگیرن؛ امروز یکی از دوستام که ملاقات یکی از زندانیای سیاسی رفته بود. از دایی شما هم پرسید که گفت بردنش کمیته ی ضدخرابکاری انگار خیلی هم مقاومت میکنه. گفتم خبر سلامتی اخیرشو بدم. _اخیر؟ _بله خب، کسی که مقاومت کنه سرنوشت خوبی نداره. سلامتی هم به معنای تندرستی نیست، سلامتی توی کمیته ی ضدخرابکاری یعنی هنوز نمُرده! دلشوره به دلم می افتد و نگاهم را به مرتضی می دهم. تنها کاری که از دستم برایش برمی آید دعاست و دعا می کنم: _ان شالله خودِ خدا توانش رو به دایی و ما بده‌. _همش این نیست! _دیگه چیه؟ _اونا دنبال شما هم هستن. سراغتونو از دانشگاه گرفتن و سوابق تونو میدونن. با اون حرفاتون فکر میکنن یه شست و شوگر مغز از نوعِ حرفه ای هستین. یه خرابکار با اعلامیه، اونا از فعالیت های شما هم خبر دارن. نمیدونم چطور ولی انگار مسجد سپهسالار در امان نیست. ای وای، خبرهای بد مثل طوفانی آرامش دو دقیقه پیش ام را برهم می زنند. ادامه می دهد: _من از دور مراقبتون هستم ولی شما هم مراقب خودتون باشین. از این که ذره ای به من هم فکر می کند، خوشحال می شوم اما غصه ام از حاج آقا امامی است و به خودم فکر نمی کنم. آرام زیر لب با خودم زمزمه می کنم: _مسجد سپهسالار... _نگران نباشین من به اونها هم خبر دادم، به حاج آقا امامی. تا حدودی خیالم آسوده می شود و تشکر می کنم. _من باید چیکار کنم؟ دستش را از هم باز می کند و به جلو نگاه می کند. _کار خاصی نیست. شما باید کمتر از خونه بیاین بیرون و اینکه دور اون دوستتون و هر کسی که از دانشگاه میشناسین خط بکشین. _آها. _الان براتون کپسولو گاز میکنم. _زحمت نکشین، خودم میرم. به دور و بر نگاه می کند و می گوید: _اینجا که گاری نیست، پس خودم میبرمتون. به طرف ایستگاه گاز می رویم و کپسول را برایم گاز می کند. در طول راه حرف دیگری نمی زنیم و یک موسیقی بی کلام از ضبط پخش می شود. گاهی دزدکی از آیینه نگاهش می کنم، بیچاره لاغر تر و زرد شده است. جلوی خانه ترمز می کند و کپسول را بالای پله ها می گذارد و در حالی که سرش پایین است؛ می گوید: _پس حرفام یادتون نره. اگه کاری، چیزی داشتین به حاج آقا بگین تا بهم بگن. خداحافظ. زیر لب خدانگهداری می گویم و به پیکانش که دور می شود نگاه می کنم. کلیدی که از حمیده گرفتم را توی قفل می چرخانم و در را هل می دهم. حمیده از صدای در به استقبالم می آید و باهم کپسول را به گاز وصل می کنیم. توی نشیمن می نشینم و به گوشه ای خیره می شوم. دوباره صدایت... دوباره نگاهش... دوباره... قطره اشک سمجی که گوشه ی چشمم است را پاک می کنم. از خودم خجالت می کشم که این قدر ضعیف هستم. حمیده کنارم می نشیند و خودم را جمع می کنم و سعی می کنم بخندم. به سینی چای اشاره می کند و می گوید: _حتما خیلی خسته شدی، یه چای بخور! لبخند کمرنگی روی لبم می نشانم و استکان را برمی دارم. قند را گوشه ی لپم می گذارم و چای را سر می کشم. دستش را روی پایم می گذارد و سرش را کج می کند. _تو فکر نباش دختر! بگو چته؟ گاری گیرت کرد؟ لب ورمی چینم و آرام می گویم: _نه! حمیده به صورتش می زند و می گوید: _ای وای! نگو که تا خود ایستگاه کشون کشون بُردیش! دختر کمرت... وسط حرفش می پرم و می گویم:" با ماشین رفتم." _آها، خب خداروشکر. میزاشتی خودم میرفتم. _یه خبرایی شنیدم. _چی؟ _داییمو بردن کمیته، میگن فعلا زنده اس. دنبال منم هستن، من میترسم... نه برای خودم.... برای شما! کاش برم. حمیده خودش را بی خیال می گیرد و با چشمان ریز نگاهم می کند. _خب کمیته جایِ خطرناکیه ولی داییت از پسش برمیاد. بسپار به خدا... در مورد خودتم که من گفتم، این تنها کاریه که میتونم انجام بدم. من سالها توی همچین شرایطی زندگی کردم و عادت دارم، غصه نخور تو! سکوتِ سنگینی بینمان سر می گیرد. حمیده با چشمانش تمام اجزای صورتم را از دید می گذراند و می گوید: _مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟ باز هم حرفی نمی زنم. حمیده سینی را می خواهد ببرد که دستش را می گیرم و می گویم:" میخوام باهات حرف بزنم." _جانم؟ _حمیده! من ضعیف شدم. من واسه ی عقیده ام از دانشگاه انصراف دادم اما الان حس خوبی به رد کردن آقامرتضی ندارم. چرا؟ من ضعیف النفس شدم نه؟ خنده اش می گیرد و بعد از قطع خنده اش بریده بریده می گوید: _ببخشیدا! به تو نخندیدم. یاد خودم افتادم! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 _خب یه چیزی بگو بهم. _ببین من که میگم تو آقامرتضی را دوست داری ولی نمیخوای قبول کنی. من قبول دارم عقایدتون شبیه هم نیست اما همیشه که نباید شبیه هم فکر کنین اصلا بنظرم تو بیشتر از اون روی عقاید مصممی، بعدشم اونم لامذهب که نیس بدبخت! اونم قبول داره چیزایی که تو قبول داری ولی میدونی این سازمانِ مجاهدین ازین بچه مذهبیا سواستفاده میکنن. من شنیدم کلی کتابو کلاس عقیدتی دارن، شاید اون طوری شست و شوی مغزی دادنش! تو میتونی درستش کنی، مخصوصا وقتی که پایِ عشق بیاد وقت. _اما اگه نشه چی؟ _این که کاری نداره. تو شک داری، درسته؟ _خب معلومه. _اگه استخاره بگیریم چطور؟ _من استخاره رو قبول دارم به شرط آدمش. _امشب بریم امام زاده صالح، یه مرد روضه خون همیشه اطراف امام زاده است. خیلی مرد خوبیه، من استخاره هاشو قبول دارم واقعا خدایی... بریم؟ _من هوای زیارتم کردم، ازین بهتر نمیشه دیگه. _خب ان شاالله خیره دیگه. بلند می شویم و حمیده سراغ غذا درست کردن می رود و من هم به دفترم پناه می برم. وقتی دست به نوشتن می برم و افکار توی سرم را، حسم را توی یک برگه می نویسم واقعا سبک می شوم. عصر با کمک حمیده خانم چند تشت لباس می شوییم. طوری از خانه بیرون می رویم که برای نماز مغرب و عشا به حرم می رسیم‌. نمازمان را به جماعت می خوانیم و دعا و زیارت می کنیم و از حرم بیرون می آییم. حمیده خانم صحن کوچک جلوی حرم می گردد و به پیرمردی اشاره می کند. به دنبالش می روم و کنارش می ایستم. پیرمردی با کلاه سبز و محاسن سفید گوشه ای نشسته و زیر لب ذکر می فرستد. آرامشی در چهره اش موج می زند که من هم تحت تاثیرش قرار می گیرم. حمیده احوال پرسی می کند و پیرمرد با سری که پایین است، جوابش را می دهد. من هم سلام می دهم و با حیا جوابم را می دهد. _حاج آقا ما یه استخاره می خوایم. لبخندی می زند و می گوید: _نیت کنید. توی فاصله ای که قرآن اش را در بیاورد من هم نیت میکنم و به خدا توکل می کنم. با خودم می گویم اگر استخاره خوب نبود دیگر اسمش را هم نمی برم و فراموشش می کنم. پیرمرد ذکری می گوید و با چشمان بسته صفحه ای می آورد و آیه ای می خواند. لبخندش پر رنگ می شود و می گوید: _خیلی خوبه، توی این راه به خیلی چیزها دست می یابید که خطرها در برابرش ارزش نداره. عاقبتش خیره! حمیده نگاهم می کند و لبخند می زند. ناخودآگاه من هم می خندم و در دلم شاد می شوم. اشکی روی گونه ام می چکد و پاکش می کنم. حمیده تشکر می کند و خداحافظ می گوید. من هنوز توی شوک هستم، به زور زبانم را تکان می دهم و سپاسگزاری می کنم. پیرمرد با دستان چروکیده و لرزانش می گوید:" پسرِ خوبیه ان شاالله که خوشبخت می شید." هم من و هم حمیده تعجب می کنیم پیرمرد زاهد چگونه فهمید من برای چه استخاره گرفتم؟ چیزی نمی گوییم و در عالم بُهت فرو می رویم و دور می شویم. توی تاکسی بیرون را نگاه می کنم، انگار پرنده دلم از قفسی رها می شود و در آسمان به پرواز در می آید. حمیده دستش را روی پایم می گذارد و با لبخندی به من نگاه می کند. دستم را روی دستش می گذارم و لبخندی تحویلش می دهم. به خانه که می رسیم، محمدرضا و علیرضا خوابیده اند. حمیده محمد رضا را بلند می کند تا سر جایش بخوابد؛ من هم علیرضا را بغل می کنم و روی تشک می گذارم. حمیده می خواهد شام درست کند که می گویم اشتها ندارم. چای می ریزد و باهم به حیاط می رویم. بخار چای در هوا می چرخد و می خواهد خودش را به آسمان برساند. باغچه ها نمدار هستند و صدای جیرجیرک به گوش می رسد. به سردی هوا آن هم در نزدیکی آذرماه توجه نمی کنیم‌. گرمای درونمان آن قدر زیاد است که سردی را حس نمی کنیم. به آسمان خیره می شوم و به ستاره ای اشاره می کنم و می گویم: _اون ستاره رو میبینی؟ خوشبحالش ازونجا داره به ما و روزگارمون میخنده. زندگی بعضیا از دور قشنگه ولی از نزدیک مثل لجنزاره. _راست میگی. استکان چای را به دستم می دهد و می پرسد:" تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟" _وقتی خدا میگه خوبه من چیکاره ام دیگه. _این یعنی یه عروسی افتادیم؟ می خندم و می گویم:" نه به باره نه به داره!" _اتفاقا هم به باره هم به داره! من مطمئنم اون تو رو دوست داره. _ولی امروز سنگین رفتار می کرد، انگار میخواست زودتر بره! نچی می کند و می گوید: _تو مردا رو نمی شناسی! اونا وقتی بی توجهی می کنن یعنی تو اوج حس هستن. اون بخاطر تو این کارا رو میکرده و اینکه بتونه بعدا ببینتت و تو ازش بدت نیاد. میفهمی چی میگم؟ حرف هایش برایم قابل هضم نبود؛ این چه نوع دوست داشتنی است دیگر! _خب این چه نوع دوست داشتنه! _ببخشیدا شما هم همینطور بودی، اول بی توجهی و بی خیالی بعدشم عذاب وجدان. _چیکار کنم حمیده؟ _تو اول بگو دوستش داری؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🍃🌸 باسلام خدمت شماهمسنگرای گرامی ازاینکه درکانال شهیدماروهمراهی میکنید کمال تشکرروداریم. لطفانظرات خودتون رودرباره فعالیت کانال ورمان خاطرات یک مجاهدبه آیدی زیراعلام کنید. https://harfeto.timefriend.net/122803488 @khademe_shahid
وقسم به سربازانِ خط مقدمِ تو... که کوفه نمی شوداینجا... ماآمده ایم تاآماده شویم برای نبردنهایی ... 🌸💙 ♡ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۹۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خُدا تنها عاشقیه که از بی‌توجهیِ معشوقش یعنی انسان خسته نمیشه !!❤️ 🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔 رفیق جان.. از وقتی رفیقم شدی همیشه کنارم حست میکنم.. انگار همیشه با منی.‌ رفاقت با تو با همه ی رفاقت هایم فرق داشت‌‌.. کاش آخر این رفاقت هم رسیدن به تو باشد.. کاش آخر این رفاقت هم با بقیه فرق کند.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-یه خط حضرت زهرا (س) ؛ میخواد باهاتون حرف بزنه.. :) 💕 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧐 📞از به جامانده ها؛ هنوز هم ❣ مےدهند اما بہ "اهل درد" نه بے خیال ها فقط دم زدن ازشهـدا افتخار نیست...🖐🏻♥️ ☝️🏻باید... ✨ زندگےمان، ✨حرفمان، نگاهمان، ✨لقمه هایمان، رفاقتمان هم شهدایی باشد...🌱🌸 دݪݥان را شهدایی کنیم🍃🌺 خادمان شهدا باشیم...🍃🍀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌱 🌱 خاطراتم را مرور می کنم از اولین بار در بوستان دانشگاه که بی خبر روی زندگی ام سایه انداخت؛ آن شب که از ترس کم مانده بود سکته کنم و با چوب به سرش زدم! ناخوآگاه خنده ام می گیرد و از خودم می پرسم با چه عقل و منطقی میخواهد با من ازدواج کند؟ من که کم برای اذیت کردنش نگذاشته بودم! با صدای حمیده دست از افکارم برمی دارم و به او گوش می دهم. _میگم دوستش داری؟ _نمیدونم... فقط اینو میدونم که وقتی بهش فکر میکنم حالم خوبه، همین! _عشق اولش با ندونستن وارد قلبت میشه و هوش و حواس از سرت می پَرونه. خاصیتش همینه! برا همینه آدم عاشق عیب طرفشو نمیفهمه که بعدش بخواد بدونه! _خیلی چیز عجیبیه! نگران نگاهم می کند و می گوید:" هر کی وارد وادی عشق شده، سالم برنمی گرده. چون اولا دلشو می بازه و ثانیاً هوششو ضایع می کنه. _ولی من همیشه فکر می کردم وقتی عروسی کنم، مامانم یه طرفم میشینه و خواهرم یه طرف... به نگاه های آقاجونم فکر می کردم وقتی منو تو لباس عروس ببینه. به اشکای داداشم که ازم پنهون کنه وقتی دارم از خونه شون میرم. ولی الان هیشکی دورم نیست! مگه میشه اینطور عروسی کرد؟ اصلا اونا راضی نیستن! _بهت حق میدم، هر دختری آرزوش اون روزه. ولی دست سرنوشت ما رو داره از زندگی عادی مون دور میکنه. خیلی چیزا داره تغییر می کنه، تو از راضی و ناراضی اونا نترس. من به حاج حسن میگم که نامه بنویسه برا بابات. هم رضایتشونو بگیره هم در جریان بزارتشون. آهی می کشم و سرم را به سمت آسمان می گیرم. حمیده دستش را روی شانه هایم می گذارد و می گوید: _راه سختی رو انتخاب کردی. تو اگه بخوای تو این وضعیتت تنها باشی، زیاد دووم نمیاری. اما اگه دونفر بشین بهتره! اونوقت هوای همو دارین تازه اونم خودش این کارس و میتونه توی این فرار و زندگی مخفی کمکت کنه. _آره، مبارزه سخته! راستش فکر نمی کردم تا این حد سخت باشه. _پشیمونی؟ سرم را سریع به طرفش برمی گردانم و با قاطعیت می گویم: _اصلا! اگه دوباره به عقب برگردم باز هم راه من همینه! بالاخره ما میخوایم حکومت اسلامی داشته باشیم پس باید زندگی و جوونمونو به پاش بریزیم. انقلابی که با خون آبیاری نشه زود خشک میشه و از درون و بیرون می پوسه. فقط امیدوارم آینده ها قدرشو بدونن، بفهمن ما داریم چطور زندگی می کنیم. چطور از عزیزانمون بی خبریم، هر لحظه حس میکنیم ساواک پشت دره و ما رو دستگیر میخواد بکنه. من آرزوی عروسی و تحصیل خوب رو فدا کردم، هیچ منتی هم نیست چون بهش باور دارم اما اگه این همه خون بریزه و ده سال، سی سال یا نه شصت سالِ بعد کسی براش دل نسوزونه چی؟! _توکلت به خدا باشه. ما این انقلابو برای خودش میکنیم تا دستورشو انجام داده باشیم. خدا هم میتونه از این خون ها و درختمون دفاع کنه‌. خمیازه ای می کشد و با صدای خنده داری می گوید: _پاشو بریم بخوابیم. من هم خوابم می گیرد و قبول می کنم. همین که سرم را روی بالشت می گذارم خواب مرا همچون رودی با خود می برد. صدای اذان مرا از خواب بیدار می کند و با وضو گرفتن برای نماز حاضر می شوم. سحر دلگیری ست، باران روی زمین نقش بسته و با دستش به شیشه ها می زند. به شیشه ی اتاق نزدیک می شود و ها می کنم. شیشه بخار می گیرد و با سر انگشتم دو چشم و یک لبخند می کشم، همین که لبخند تمام می شود قطره اشکی از چشم آدمک پایین می افتد. لبخندی به شیشه می زنم و دور می شوم. محمدرضا و علیرضا از اینکه جمعه است، بال در آورده اند و به خیال اینکه تا شب می توانند فوتبال بازی کنند تند تند صبحانه می خورند. حمیده با بچه ها صحبت می کند که بخاطر سردی و باران نمی توانند از خانه خارج شوند. آنها هم وا می روند و با ناراحتی صبحانه شان را تمام می کنند. بعد از صبحانه محمدرضا و علیرضا گوشه ای نشسته اند و اشک می ریزند. پیش شان می نشینم و با خوبی می گویم: _بچه ها چرا گریه می کنین؟ محمدرضا اشکش را پاک می کند و می گوید: _ما حوصلمون سر رفته. حمیده در حیاط را با ناراحتی می بندد و می گوید: _لباسا گلی شدن! ای کاش جمعشون می کردم. به او قول می دهم بعد از باران همگی شان را بشوریم و تمام شوند. علیرضا با لب و لوچه آویزان می گوید: _من فوتبال میخوام. حمیده اخم می کند و چون اعصابش بخاطر لباس ها هم خورد است، داد می زند: _ای بابا، هر حرفی رو به بچه ی آدم یه بار میگن. امروز بارون میاد و سرما میخورین! حمیده را آرام می کنم و به آشپزخانه می رود. به محمدرضا و علیرضا می گویم: _مگه همه ی بازیا بیرون خونه ست؟ من بهتون یه بازی یاد میدم که حوصلتون سر نره، قبوله؟ هر دوشان با ذوق نگاهم می کنند و می گویند:" چه طوری؟" چشمکی می زنم و می گویم:" الان میام." :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 کاغذی برمی دارم و تکه تکه می کنم و نام سه میوه را روی پنج کاغذ می نویسم. کنار بچه ها می نشینم و می گویم:" نگاه کنین توی این کاغذا سه نوع میوه است که پنج بار نوشته شده. ما این کاغذا رو بین خودمون می چرخونیم؛ هر کی زود تر پنج تا کاغذ از یک نوع میوه رو کامل کرد برندس! علیرضا و محمدرضا نگاه هم می کنند و همزمان می گویند: _بازی می کنیم‌. نیم ساعتی با بچه ها بازی می کنم و حتی با اینکه تا پای پیروزی میرم، کاغذم را به آنها می دهم. خنده شان دلم را جلا می دهد. یک ساعتی را به خنده می گذرانیم که حمیده سراغ بچه ها می آید تا مشق هایشان را بنویسند. محمدرضا خیلی هوای علیرضا را دارد و اول درس های او را می گوید و بعد درس های خودش را می نویسد. حمیده صدایم می زند و می گوید: _حاج حسن امروز یه توک پا میخواد بیاد، بهش بگم با آقامرتضی حرف بزنه؟ کمی مکث می کنم و می گویم: _نه! _چرا؟ تصمیمت عوض شد؟ _نه، ولی میگم خودش دوباره پا بزاره جلو بهتره. _خب ما هم طوری نمیگیم که بفهمه نظرت عوض شده. _نه، فعلا نگین تا ببینم دوباره کی پیشنهادشو میخواد تکرار کنه. شاید میخواد فراموشم کنه و اگه بهش بگین مجبور یا اذیت بشه. حمیده شانه اش را بالا می اندازد و می گوید: _والا چی بگم. هرچی خودت صلاح میدونی عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشی. تشکر می کنم و سراغ دفترم می روم. دلم برای به بیرون رفتن و اعلامیه پخش کردن تنگ شده، احساس می کنم مثل پرنده ای شده ام که بال و پرش را بسته اند. خاطراتم را به آنجایی می رسانم که برای اولین بار مرتضی را می بینم. همان روز که به نقطه ای خیره می شد و حرف می زد. انگار کسی را نگاه می کرد! نمیدانم چرا آن قسمت را بارها نوشتم و خط زدم تا به دلم بنشیند. آن موقع فکر نمی کردم همان یک لحظه بشود یک لحظه ای که بعدها با خیالش می توانم یک ساعت را سپری کنم! انقدر غرق نوشتن می شوم که حمیده بالای سرم می آید و می گوید: _غذا یخ کرد دختر! کجایی؟ دست پاچه می شوم و می گویم: _هَ... همینجام! _گلوم پاره شد از بس صدات زدم. _عه! ببخشید. الان میام. سر سفره علیرضا با شوق از بازی مان تعریف می کند و اینکه خیلی به او خوش گذشته است. ظرف های ناهار را می شویم و با بند آمدن باران لباس های باقی مانده را باهم می شوییم. عصر چندین نفر برای بردن لباس هایشان می آیند و پول می دهند. حاج حسن شب نمی آید و حمیده نگران می شود. دلم میخواهد با مادر تماس بگیرم اما ممکن از تلفن خانه را زیرنظر داشته باشند و دردسرشان شوم. توی خانه به کلی حوصله ام سر می رود. شب حمیده خانم رادیو را به اتاق می برد و با اشاره به من می فهماند که دنبالش بروم. موج را روی رادیو عراق می برد، چیزهایی به عربی، مردی می گوید که ما سر در نمی آوریم‌. حمیده می گوید گاهی اوقات حرف های آقای خمینی را پخش می کند. رادیو را قایم می کند و می گوید:" اگه بفهمن کسی رادیو عراق گوش میده... دیگه هیچی..." صبح به بهانه ی نانوایی از خانه بیرون می روم. توی خیابان و سر یک کوچه با دیدن ماموران شهربانی راهم را کج می کنم و باعث می شود دیر به نانوایی برسم. سه نان میخرم و برمی گردم. حمیده نگرانم شده و غر می زند که چرا رفتی؟ اگر گیر می افتادی چی؟ جواب فلانی و فلانی رو چی می دادم و... من هم با حوصله ام سر رفته بود جوابش را می دهم اما توجیه نمی شود. محمدرضا از صدای حمیده بلند می شود و با چشمان خواب آلود نگاهمان می کند و می گوید: _چی شده مامان؟ _چیزی نیست، برو علیرضا رو بیدار کن که مدرسه تون دیر شد. چند لحظه ای بینمان سکوت می شود و در این بین تنها صدای نفس های حمیده شنیده می شود. با لحن آرامی به من می گوید: _ببین! ریحانه تو مثل خواهر خودمی و هیچ فرقی نداری. اینکه سرت داد زدم دلیلش این بود اگه خواهرمم این کارو می کرد من بازم داد می زدم سرش. درکش می کنم و دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم: _حق داری، من باید بهت می گفتم. چشمانش رنگ مهربانی می گیرند و چشمانش را باز و بسته می کند و لبخند دلنشینی می زند. حمیده بچه ها را به مدرسه می رساند و من هم در این فاصله مشغول دوختن لباسِ سفارشی اش می شوم. طرح گلدوزی هایش را هم می کشم و به دنبال نخ ها می گردم اما پیدا نمی کنم. حمیده که می آید، سراغشان را می گیرم و گلدوزی ها را شروع می کنم. حمیده تشویقم می کند و می گوید گلدوزی ام هم خوب است. حمیده مشغول تمیز کردن دور و بر می شود و من برای ناهار کوکو سبزی می پزم. نزدیکی های ظهر که بچه ها برمی گردند، سفره را پهن می کنم و سر ناهار یکی در می زند. حمیده به من نگاه می کند و می پرسد: _منتظر کسی بودی؟ هاج و واج نگاهش می کنم و می گویم: _نه! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌙🌱 🌱 چادرش را سر می کند و می گوید من به اتاق بروم. به اتاق پناه می برم که صدای حاج حسن در خانه می پیچد. _سلام خواهر، ببخشید بد موقع مزاحمت شدم. چادرم را برمی دارم و به طرف در می روم. حاج آقا تا من را می بیند، دست را به احترام روی سینه اش می گذارد و من هم سلام می دهم. حمیده خانم از چهره ی هراسان برادرش چیزهایی فهمیده برای همین اصرار دارد که داخل بنشیند. من به بچه ها می گویم مشغول ناهار شوند و خود پیش حاج آقا می نشینم. حاج آقا دستانش را بهم گره می زند و می گوید: _والا چطور بگم؟ حمیده خانم نگرانی اش بیشتر می شود و می گوید: _طوری شده؟ جون به لب شدیم خب حاج حسن! _نه نگران نشین. همین آقامرتضی یکم ناخوش احواله، گفتم به شما هم بگم. هری دلم می ریزد، کمی فکر می کنم و به یاد آن روز می افتم. حاج آقا ادامه می دهد: _طفلکی از پریروز که اومد خونه تب شدید گرفته. سرشم شکسته بود، اول که اجازه نمی داد بخیه کنیم اما بعدش که دکتر اوردم با حرفای دکتر راضی شد. الانم مثل تیکه گوشتی افتاده گوشه ی خونه، نه غذای نه آبی یک کلومم حرف نمیزنه. ازش پرسیدم زخما و سرت که شکسته کار کیه؟ میگه حاجی درد هجری کشیدم که مپرس! میگم شاید زده به سرش خدایی نکرده. ریحانه خانم ازت ممنون میشم یه سر بهش بزنی. حمیده خدا مرگم بده ای زیر لب می گوید و ادامه می دهد: _نه حاج حسن، بزار من سوپ درست میکنم. شب خودم و ریحانه باهم میایم. حرفش را قبول می کنم و حاج آقا بلند می شود و می گوید: _از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه، راستش من میدونستم ریحانه خانم تصمیمشونو گرفتن ولی این بچه رو میدیدم توی اوج تب، ایشونو صدا میزنه گفتم برای بار آخر هم که شده یه تجدید نظر کنن. سکوت می کنم و حاج آقا را تا دم در بدرقه می کنیم. نفس عمیقی می کشم و در ذهنم مرتضی را در بستر بیماری تصور می کنم. بیچاره دلم برایش می سوزد، از خودم خجالت می کشم که باعث آزارش شده ام. حمیده خانم مرا صدا می زند تا ناهار بخورم. یکی دو لقمه ای می خورم و به نقطه ای از سفره خیره می شوم. حمیده می خندد و می گوید: _نکنه تو هم میخوای مثل اون بشی؟ غذاتو بخور دختر! لبخند تلخی می زنم و به زور ادامه اش را می خورم. حمیده برای شب سوپ بار می گذارد و من هم به اتاق می روم و دفترم را باز می کنم. با خودم فکر می کنم چرا دلم برایش به رحم آمد؟ اصلا اگر مرتضی را هم دوست داشته باشم دوست داشتنم برای چیست؟ دلیلش چیست؟ سه سوال را روی کاغذ می نویسم و مثل سوالات امتحانی جواب می دهم. اولین باری که برایش ترحم کردم وقتی بود که با بدنی غرق به خون و صورت رنگ و رو رفته اش در شب تاریک مواجه شدم. کلاً چهره ی مظلومی داشت، چشمانش آدم را غرق جذبه اش می کرد. با خودم فکر می کنم اگر قرار است با مرتضی ازدواج کنم نه بخاطر بی پناهی و بی کسی با او ازدواج کنم نه بخاطر یک دوست داشتن. من مرتضی را دوست می دارم تا واسطه ی عشق بین من و خدا شود. به خدا می گویم اگر میخواهی من با او باشم، پس برای اینکه روزی این عشق تمام نشود برای عشق خودت را میانمان بگذاری زیرا که عشق تو به ما همیشه جاری است. اذان مغرب را که می دهند نمازمان را در خانه می خوانیم. حمیده قابلمه ی سوپش را برمی دارد و برای بچه ها سوپ می کشد، به آنها سفارشاتی می کند. از خانه بیرون می شویم و زنبیل دست حمیده است، برای اینکه دستش درد نگیرد من از او می گیرم و تا سر خیابان می رویم تا تاکسی بگیریم. تاکسی ما را حوالی خانه ی حاج حسن پیاده می کند و کمی از راه را پیاده می رویم. حمیده در می زند و صدای ظهیر می آید. او در را باز می کند و به بغل عمه اش می رود. حاج آقا دم در می آید و ما را راهنمایی می کند؛ از حیاط نقلی رد می شویم و به خانه می رسیم. خانه ی ساده ای دارند اما در عین سادگی زیباست. حاج خانم هم به استقبال مان می آید و باهم روبوسی می کنیم. ظهیر مدام گوشه ی چادر عمه اش را می کشد و می پرسد:" چرا بچه ها را نیاوردید؟" حاج آقا با خنده می گوید: _ آقامرتضی تو این اتاق هستن. مرتضی مثل پسر خودم میمونه برا همین آوردمش اینجا تا بهتر بهش رسیدگی کنیم. وارد اتاقی می شویم که نسبتا بزرگ است و دو فرش دارد. گوشه ای از اتاق بستری پهن است و مرتضی به خواب فرو رفته. قابلمه را به زهرا می دهم، با دلم خیلی کلنجار می روم تا به طرفش نروم. حاج آقا کنار مرتضی می نشیند و می گوید: _مهمون داری آقامرتضی! مرتضی تکانی می خورد و لرزی به جانش می افتد. حاج آقا قرصی به او می دهد و حالش کمی بهتر می شود؛ فکر نمی کردم تا این حد حالش وخیم باشد. اشک از چشمانم جاری می شود و سعی می کنم لرزش شانه هایم محسوس نباشد. حمیده در گوشم می گوید: _گریه نکن، خوب میشه ان شاالله. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)