♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۵
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•|♥|•
تلنگرانه|🕊|
میگفت:
سـرباز امام زمان"عج"
اهل توجیه نیست...
_
راست میگفت...
یه عمـر خودمون رو با سـربار بودن
از سـرباز بودن تبرعه کردیم؛
توجیه کافیه
باید بلند شیم...
وقتِ یاعلی گفتنه...
وقتِ عمل کردن!
وقت اینکه شعار رو بذاریم کنار...
بیا از همین امـروز شروع کنیم
یه شروع دوباره...
حواسمونباشه...
[نسلمانسلظهورستاگربرخیزیــــم✌️🏼]
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اصـلا؛
بدوݩِحٌسیـݩ
تپـشدࢪقلـبِما
بـہچـهعلٺ؟!♥️🥀
~|✋🏻✨🖤|~
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اصـلا؛ بدوݩِحٌسیـݩ تپـشدࢪقلـبِما بـہچـهعلٺ؟!♥️🥀 ~|✋🏻✨🖤|~ #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم •┈┈•••✾•
~🌱
آمدمت که بنگرم ؛
گریه نمیدهد [ امان.. ] :)
💕 | #ما_ملت_امام_حسینیم |
چہصحنہایبشود؛
منُ ... ؛
ضریحِطُ
وعقدههای
یڪعمرم !
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
+دیگه سفارش نکنم ها
-از بر شدم مامان
+باز بگو دلم آروم شه
-سعی کنم تیر نخورم
+دیگه؟
-اگه خوردم شهید نشم
+دیگه؟
-اگه شدم پلاکم رو گم نکنم
+دیگه؟
-اگه گم کردم زیر آفتاب نمونم ...🥀
#شهدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت81
حاج خانم و بچه ها از اتاق خارج می شوند و تنها من، حمیده و حاج آقا در کنار مرتضی می مانیم.
به حاج آقا می گویم:" صدامون رو میشنوه؟"
_بله!
سرم را پایین می اندازم و هر چند برایم سخت است اما می گویم:" میشه باهاش حرف بزنم؟"
_چرا که نه!
حاج آقا کنار می رود و حمیده اشاره ای می کند و هر دو بیرون می روند.
حمیده میخواهد در را ببنند که جلویش را می گیرم و می گویم:" خوب نیس، بعدشم من که حرف خاصی ندارم."
حمیده در را نیمه باز رها می کند و می رود.
آب دهانم را قورت می دهد و با اکراه می گویم:
_آقا مرتضی؟
جوابی نمی شنوم؛ انگار خواب است. دوباره صدایش می زنم اما باز هم چیزی نمی گوید.
ناخوآگاه از اوضاعش گریه ام می گیرد و با نگرانی می پرسم:
_حالتون خوب نیست؟ چرا جوابمو نمیدین؟
همین که سرش را تکان می دهد ذوق زده می شوم و کمی ازش فاصله می گیرم.
_میشنوین چی میگم؟ آقا مرتضی!
انگشتش را تکان می دهد و خوشحال تر می شوم.
منتظر حرفی می مانم اما چیزی نمی گوید.
_نمی تونین حرف بزنین؟
حوصله ام سر می رود کاش یک آره و نه ای می گفت حداقل!
می خواهم بلند شوم، کیفم را برمی دارم که مرتضی لب های خشکیده اش را تکان می دهد و می گوید:
_میشنوم!
لبخندی روی لبم می آید و می نشینم.
_چرا آب و غذا نمی خورین؟ اینطوری که خوب نمیشین. اصلا چرا تب کردین؟
مکث می کنم و نفسم را بیرون می دهم. قلبم با شور بالا و پایین می پرد و به حالم فکر نمی کند.
_من معذرت میخوام برای اون اتفاق. من نباید میزاشتم همچین بلایی سرتون بیارن که اینطوری بشین.
قطره ی اشکی گوشه ی چشمش می نشیند؛ تا به حال ندیده بودم که گریه کند.
من هم گریه ام می گیرد و پرده ای از اشک جلوی دیدم را می گیرد و همه چیز را تار می بینم.
صدای خش دارش توی گوشم می چید و می گوید:
_طوری نیست... من ازین بدترشم دیدم.
سکوت سنگینی بین مان سر گرفت و با صدایی که غم در آن موج می زند؛ می گوید:
_نمیخوام کسی برام ترحم کنه.
می دانستم منظورش من هستم، شاید حس ترحم نسبت به او داشتم اما این تمام حس من نسبت به او نبود.
سکوت را زیر پا می گذارم و می گویم:
_من به کسی ترحم نمی کنم.
_پس مجبورتون کردن بیاین؟ برگردین، اون سری هم مجبور بودم باهاتون حرف بزنم وگرنه... شما منو قبول ندارین خب پس، پیشنهاد منو هم قبول نمی کنین.
این اومدن و رفتن ها...
مکث طولانی می کند و به سختی می گوید:
_این اومدن و رفتن ها فقط منو اذیت میکنه. من میخوام فراموش کنم، شما هم که به من فکر نمیکنین، فکرم نمی کنم چیزی از من یادتون مونده باشه.
بغض در گلویم سنگینی می کند و نمی توانم حرفی بزنم.
تمام وجودم فقط یک ندا می دهد که آن این است که او اشتباه می کند. چطور باید به او بفهمانم که من هم دلباخته تو هستم؟ وقتی او تصمیمش را گرفته پس آن استخاره چه بود؟
اشکی روی گونه ام سر می خورد و روی دستم می افتد.
تمام توانم را جمع می کنم تا فقط بگویم:
_مَ... من فقط نیومدم عیادت، من اومدم تا دوباره باهاتون حرف بزنم.
مرتضی چشمانش را باز می کند و زودی سر جایش می نشیند.
از این همه سرعت تعجب می کنم، یعنی این همانی بود که تا چند لحظه ی پیش چشمانش را کامل نمی توانست باز کند؟ این مرتضی همان مرتضی ای بود تا چند دقیقه ی پیش نمی توانست با من حرف بزند؟
من مبهوت حرکاتش شدم و او با نگاهی امیدوار نگاهم می کند و می گوید:
_من درست شنیدم؟ شُم... شما اومدین دوباره با من حرف بزنین؟
_بله.
_میشه حرف بزنین؟
_فکر کنم شما پرونده اش رو بستین. گفتین میخواین فراموش کنین.
نگاهش را پایین می اندازد و با شرم می گوید:
_میشه بنظرتون؟
خودم را جدی می گیرم و می گویم:" نمیدونم."
_پس یه چیزی بگین!
_من باید بیشتر از شما بدونم. از خانواده تون از تحصیلاتتون و خیلی چیزای دیگه...
_خب... خب من از یه خونواده
حرفش را به حرفم قطع می کنم و می گویم:
_حالا نه! بعدا که حالتون خوب بود یه جا قرار میزاریم.
_کی؟ کجا؟
_هر موقع حالتون خوب شد خبر بدین.
لب هایش را جمع می کند، حس می کنم او نمی داند خوشحال باشد یا نارحت؟
از جا بلند می شوم و چادرم بیشتر از صورتم می گیرد.
از اتاق که می خواهم بیرون بیایم، می گویم:
_پس سعی کنین زودتر خوب بشین. خداحافظ.
_چشم... خداحافظ.
به حمیده اشاره می کنم که برویم.
حاج خانم می گوید بمانیم و پذیرایی شویم اما قبول نمی کنم و حمیده هم بچه ها را بهانه می کند.
تا به سر خیابان برسیم همه چیز را برای حمیده تعریف می کنم.
حمیده می گوید:" پس قیافش حتما دیدنی بوده!"
می خندیم و دستم را برای تاکسی تکان می دهم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت82
ژیان نارنجی جلوی پایمان ترمز می کند و سوار می شویم. سر کوچه ی حمیده خانم، چند مامور بودن برای همین مجبور شدیم از کوچه های دیگر خودمان را به خانه برسانیم.
محمدرضا توی نشیمن خوابش برده و دستش روی علیرضاست.
حمیده با دیدن صورت هایشان قربان صدقه شان می رود و جایشان را پهن می کند.
کارش که تمام می شود توی اتاق می آید و به من می گوید:
_ریحانه!
_جانم؟
_فکر میکنم همین فردا پسره پا میشه میاد و میگه حالم خوب شده!!
کلی می خندم و زیر لب به حمیده می گویم:" خدا نکشتت."
با رفتن حمیده من هم توی پتو میخزم و پرنده خیالم به پرواز در می آید. با این که حس خوبی دارم اما یاد دایی مرا مجنون می کند. با خودم می گویم دایی در زندان است و من عروس شوم؟
هیچ چیز به دلم نیست، اما اگر ازدواج نکنم همه چیز حل می شود؟
حمیده راست می گوید من که چیزی از فرار و زندگی پیش رویم نمی دانم، این بد است که همه اش محتاج حاج آقا و حمیده خانم بشوم!
حداقل اگر ازدواج کنم یک همسفر پیدا می کنم در این دیار غربت.
از اول صبح که سفارشات خیاطی حمیده زیاد می شود پشت چرخ می نشینم و تا ظهر.
حمیده هم کنارم نشسته و با صابون طرح لباس ها را می کشد و با من حرف می زند.
بعد از ظهر یکی از همسایه های حمیده به خانه شان می آید و حمیده می گوید برای احتیاط هم که شده بهتر است جلویش ظاهر نشوم.
یک ساعت تمام توی اتاق نشسته ام و با خیال بافی خودم را سرگرم می کنم.
با خودم تمرین می کنم که چند روز بعد چه سوال هایی از مرتضی بپرسم.
برخلاف نظر حمیده آن روز مرتضی نمی آید.
فردای آن روز در حالی که دارم با حمیده استراحت می کنم و از لباس شستن فارغ شده ایم، کسی در می زند و محمدرضا دوان دوان به حیاط می آید.
به مادرش می گوید:
_یه آقایی اومده!
حمیده چادرش را از روی بند برمی دارد و به طرف در می رود.
من هم چادرم را برمی دارم و به داخل خانه سرک می کشم اما کسی وارد نمی شود.
صدایی هم به گوشم نمی رسد!
چند دقیقه بعد، حمیده با لبخند و نگاههای خندان به طرفم می آید و می گوید:" آقا مرتضی اومده!"
هینی می کشم و با دست پاچگی به حمیده می گویم:
_باید چیکار کنم؟
_وا دختر چقد هولی! چیکار کنم نداره دیگه. برین بیرون دو کلوم حرف بزنین فقط خیلی احتیاط کن!
بهش گفتم الان حاضر میشه و میاد، بدو لباس بپوش دیگه!
حمیده مرا به اتاق می برد و چند دست لباس را پیش رویم می گذارد و بعد می رود.
سریع حاضر می شوم و از اتاق بیرون می روم. دست هایم از شدت استرس می لرزند و می ترسم بخاطر دست پاچه شدنم چیزی بگویم که نباید می گفتم.
حمیده مرا جلوی اتاق می بیند و با اخم می گوید:
_پسره بدبخت دم در وایستاده تو مثل مجسمه اینجا وایستادی تا چیکار کنی؟
_آخه درسته یعنی؟
_بابا دو کلوم حرفه دیگه! نه پس میخواین ازدواج کنین بعد حرفم نزنین. بیا برو دیگه!
سری تکان می دهم و دنبالش راه می افتم. تا به حال هیچ وقت اینقدر شوق دیدنش را در وجودم احساس نکرده بودم.
دم در، حمیده می گوید:" آقا مرتضی دیگه سفارش نکنم، دیر نکنین! محتاط هم باشین.
مرتضی سرش پایین است و چشم چشم می کند.
سرش را که بالا می آورد اولین نفر من را می بیند و اول هم او سلام می دهد .
سلام می دهم و از حمیده خداحافظی می کنم.
هنگام کفش پوشیدن، حمیده به من سفارش می کند که تند با او برخورد نکنم و حرف هایش را بشنوم.
قبول می کنم و دنبال مرتضی راه می افتم.
مرتضی به فلوکسی اشاره می کند و صندلی عقب می نشینم. مرتضی پشت فرمون می نشیند و می پرسد:
_کجا برم؟
_نمیدونم، یه جایی که امن باشه دیگه.
سری تکان می دهد و حرکت می کند.
بین مان سکوت سر می گیرد و برای اینکه فضای سنگین را بشکنم، می گویم:
_شما حالتون بهتر شده؟
لبخندی می زند و می گوید:
_خیلی بهترم...
کمی بعد جلوی یک کتابخانه می ایستد و می گوید پیاده شوم.
با خودم می گویم جا از این امن تر نبود؟ اینجا که کلی آدم رفت و آمد می کند تازه توی کتابخانه مگر می توان حرف زد؟
مرتضی وارد بوستانی می شود و می گوید:
_ازین طرف لطفا.
گیج می شوم از کارهایش ولی دنبالش می روم.
یک قسمت از پارک، چندین درخت بید مجنون کنار هم کاشته شده اند و فضای تو در تو و بدون دید درست کرده بودند.
مرتضی روی چمن ها می نشیند و روزنامه ای پهن می کند و می گوید:" چمنا لباستونو سبز نکنن!"
تشکر می کنم و با فاصله از او می نشینم.
چند دقیقه ای هر دومان ساکت هستیم که مرتضی سکوت را می شکند و می گوید:
_خب خواستین حرف بزنیم.
بعد از این که دور و اطراف را برانداز می کنم به مرتضی اینگونه جواب می دهم:
_بله، من درمورد خانواده تون و خودتون تقریبا هیچی نمیدونم.
_چی میخواین بدونین دقیقا؟
_خانواده تون کجا هستن؟ از کارهای شما خبر دارن؟
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت83
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_خب من مرتضی غیاثی، ۲۴ ساله دانشجوی رشته ادبیات فارسی و مسلط به زبان انگلیسی...
حرفش را قطع می کنم و می گویم:
_برای استخدام کار که نیومدین!
_خب چطوری بگم دیگه؟ گفتین تحصیلاتو اینا رو هم بگم.
نفسم را بیرون می دهم و در دل می گویم:" خدا آخر و عاقبت منو باهاش ختم به خیر کنه."
_خب هرطور دوست دارین بگین!
_من متولد تهرانم اما الان مادر و پدرم توی یه روستا اونم آذربایجان خاوری۱ زندگی می کنن. راستش من مادرمو وقتی ۱۲ سالم بود از دست دادم.
_شما که گفتین...
_نه! اون نامادریمه اما کمتر از مادر برام نزاشته. مادرم توی تظاهرات ۱۵ خرداد شهید شد.
بغض فروخفته ای که در صدای مرتضی وجود دارد حکایتی است از درد و رنجی که متحمل شده.
فکر نمی کردم او پسر یک شهید باشد! هر چه می گذرد بیشتر به این پی می برم که نباید زود قضاوت کرد.
_متاسفم اگه ناراحتتون کردم.
_نبود مادر ناراحت کننده اس اما شهادتش نه! من مادرمو خیلی خوب یادمه اون خیلی تو زندگیش سختی کشید.
من آیت الله خمینی رو قبول دارم چون مادرم هم قبولشون داشت و این مادرم بود که مبارزه رو بهم نشون داد. یکی از دلایلی که من اسلحه دستم می گیرم به خاطر مادرمه!
اونا با اسلحه مادره منو کشتن. من دیدمش که از دهنش خون بیرون می ریخت و پهلوش رو می گرفت تا من زخمشو نبینم!
مادرم جلوی چشمای خودم پرپر شد و خونش مثل بقیه توی جوب های شهر ریخت.
من از اه اه کردن مردمی که اون خونا رو میدین متنفر شدم، از اون موقع تصمیم گرفتن دیگه خودمو قاطی اون تظاهرات ها نکنم و عشقی که به آقای خمینی داشتمو دارمو توی قلبم پنهون کنم.
_اولا من بهتون غبطه می خورم بخاطر همچین مادری که واسه ی عقایدش جونش رو فدا کرده اما مطمئن هستین اونایی که اه اه می کردن مردم بودن؟
توی تظاهرات ها خیلی از طرفداری شاه میان تا فکر من و شما رو نسبت به همین تظاهرات ها عوض کنن.
بنظرتون مردم اونایی نبودن که واسه ی تشییع جنازه های همین شهدا حتی با اینکه مامورای شهربانی کشیک می دادن تا هیاهویی نباشه و فقط چند نفری شهدا رو به خاک بسپرن، کولاک کردن و تموم خطرات رو به جون خریدن و عزاداری کردن؟
_شاید شما راست بگین اما تا وقتی که اونا اسلحه دست بگیرن و توی تظاهرات به مردم بزنن همینه اوضاع!
_از شما بعیده! مگه یارای پیامبر همون اول بعثت شمشیر گرفتن تو دستشون؟ نخیر اونا با مراسمات و جلسات با اسلام آشنا شدن و بعدا که دستور اومدن که باید دعوت به اسلام علنی بشه. باهم یکی شدن و عقایدشون رو با یک تظاهرات به سمت کعبه آغاز کردن و حرف شون رو به مردم می زدن.
_اون زمانه پیامبر بوده! چند سال پیش؟
_حرفاتون وحشتناکه! یعنی چی؟ مگه شما نمیدونین اسلام دینی برای تمام زمان هاست؟ پس دستورات قرآن قدیمیه!
_ببخشید من منظورم این نبود. منم حرفاتون رو قبول دارم، شما راست میگین.
نمیدونم چرا اون حرفو زدم.
_من میدونم، چون تو سازمان بهتون میگن با عقاید هزار و اندی ساله نمیشه مبارزه مسلحانه کرد!
_من با عقایدشون مخالفم!
_پس چرا تو سازمان هستین؟
سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_فقط بخاطر مادرم و هزاران آدمی که بی گناه جلوی اسلحه های شاه جون دادن.
نگاهی به ساعت می کنم و می گویم:
_این بحث ها طولانیه! شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟
_چرا خب، یه سوال دارم که باید جواب بدین!
_اگه بدونم چرا که نه.
_شما چرا میخواین با مردی ازدواج کنین که عقایدش باهاتون فرق داره؟
از سوالش جا می خورم اما پاسخ می دهم.
_راستش من هنوز تصمیم جدی ندارم چون قبل از حرف دیگه ای باید نظر پدرمو بدونم و بعد نظر خودمو بگم.
ولی اگه بخوام بهتون راست بگم اینه که ما عقایدمون خیلی هم فرق نداره، اون کسی که میگه فرق داره باز هم خود سازمانه چون منافعشون اینه.
_آخه چه سودی میبرن؟
_تا وقتی که از نگاه یک عضو سازمان بهش نگاه کنین نمیفهمین! تعصب رو کنار بزارین و به دنبال حقیقت باشین.
سودش اینه که کسی از ما وارد کار شما نشه و حرف هاش رو نگه و سازمان با عقاید و ایدئولوژی که داره بتونه جوونای زیادی جذب کنه. تا حالا دقت کردین؟ امروز خیلی از جوونا رو شاه با تبلیغاتش از خدا دور کرده.
احکام و قواعد اسلامی هم دستو پای سازمان رو میبنده، مثلا همین سیانور که ما میگیم کسی حق نداره تحت هر شرایطی خودکشی کنه اما سازمان این کارو میکنه.
الانم که عقاید مارکسیسمی شون خدا رو انکار می کنن اینطور میتونن از اون جوونای نا آگاه هم استفاده کنن.
_ما درمورد هرچی حرف بزنیم اخرشم ختم میشه به سازمان. راستش من دیگه نمیدونم ولی با حرفاتون موافقم.
_____________
۱. نام استان آذربایجان شرقی در زمان حکومت پهلوی.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)