eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه‌ها مثل حاج حسین یکتا باشید🌱 دفاع مقدس تقریبا ۴۰ سال است که تمام شده اما او هنوز درحال و ولایتمداری است به هر نوعی او یک مجاهده با سخنرانی با توییت ها با معرفی کتاب و... از او یک مجاهد کامل ساخته است⛏! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بارالهـا ! یاریمان دہ ؛ که چون آنان باشیم آنان که خوب بودند نه برای یک هـفته ، بلکه برای یک تاریخ ... هفته دفاع مقدس گرامی باد.🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5947536824485282311.mp3
7.32M
🎧 ای خوش عارفانی که رفتند پی سلوک با خدا ... ای خوش عاشقانی که گفتند ارواحنا لک الفداه •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت. همه سکوت کرده اند که زهرا می گوید:" عروس خانم رفتن گل بچینن." بار دوم که حاج آقا شروع می کند به خطبه خواندن چیزی نمی شنوم. تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه می روند. شیشه ی بغض در گلویم می شکند و چشمانم نم دار می شود. وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند. گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمی گوید؟ در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک می کند و می گوید: _اگه خواستی یه بله ای هم بگو! خنده ام می گیرد و بعد ماجرا را می فهمم. حاج آقا بعد از سکوت طولانی که می کند، دوباره تکرار می کند: _آیا بنده وکلیم؟ چشمانم را می بندم و چهره ی آقاجان را تصور می کنم. با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، می گویم: _بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله! همگی دست می زنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید. نقل و گلبرگ روی سرمان می ریزند و مرتضی صدایم می زند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان می شود. چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند می فرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است. صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(ع) با فاطمه زهرا(س) می خواند. تصنیف که تمام می شود، مردها می روند و فقط مرتضی می ماند. همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که می شنوم حمیده به مرتضی می گوید، چادرم را کنار بزند. باز صدایم می زند و رویم را بهش می کنم. با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار می زند و وقتی قیافه اش می بینم، می فهمم حالش بهتر از من نیست! تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گل های قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند! حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم می گذارد. هر دومان دستمان می لرزد و باعث می شود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود. من هم دستان داغ مرتضی را می گیرم و انگشترش را به دستش می گذارم و همه شروع می کنند به دست زدن. تا آن موقع نمی توانم ببینمش اما بعد نگاهم لباس هایش را می بیند. موهایش را بالا زده و فری داده است! کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ می کند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود! از حالاتش خنده ام می گیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمی ماند. سرم را پایین می اندازم و دیگر رویم نمی شود نگاهش کنم. سفره ی عقدمان را تازه می بینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر. همین شد سفره ی عقد و عروسی مان! شام را که می کشند از خجالت آب می شوم که هیچ کمکی نکرده ام! حمیده خودخوری ام را که می بیند کنارم می نشیند و با حرف سرم را گرم می کند. برای من و مرتضی سفره ی جداگانه ای پهن می کنند. غذا را که می آورند می مانم چطور کنار مرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم! چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمی خورم. مرتضی انگار متوجه معذب بودنم می شود و کمی فاصله می گیرد. بعد که می بیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت در می آورد و می گوید: _چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین! سرم را که بالا می آورم با چشم ها و پچ پچ ها مواجه می شوم‌. برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان می دهم که مثلا نمی فهمم چه می گویی! بیچاره دوباره تکرار می کند اما فقط یک کلمه می گویم و آن "نه" هست. حاج خانم پیشم می آید و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر می کنم. انگار حال و روزم را می فهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا می کند. کم کم شام را هم می خوردند و چند نفری که مهمان هستند می روند. خانم غلامی جعبه ای را کنارم می گذارد و میرود. چند نفری هم پول به دستم می دهند و من به مرتضی می دهم. حمیده کنار گوشمان می گوید: _پاشین که وقت رفتنه! مبهوت نگاهش می کنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد! مرتضی بلند می شود و دستم را می گیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق می کند و لرزش اش که بماند! همگی آرام دست می زنند و پشت سرمان می آیند. حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی می کنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام می کنند. مرتضی خم می شود و دستان حاج آقا را می بوسد. دوستانش سر به سرش می گذارند و با او شوخی می کنند. دوباره حمیده را در آغوش می گیرم و اشک می ریزم. حاج خانم به حمیده می گوید: _بسه عروسو به گریه انداختی! شعون نداره! زهرا و زهره را هم بغل می گیرم و با راهنمایی های مرتضی به طرف ماشین می روم‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوت اش چسبانده. در جلو را برایم باز می کند و سوار می شوم. همگی بدرقه مان می کنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان می دهم. مرتضی ماشین را به حرکت در می آورد و می رویم. حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما. یکهو مرتضی چشمانش را ریز می کند و از آیینه عقب را نگاه می کند. می پرسم:" چیزی شده؟" سری تکان می دهد و می گوید: _مثل اینکه کارمون دارن! دنده عقب می گیرد و به محمدرضا می رسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید: _مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن‌. مرتضی بپر بالایی می گوید و برمی گردیم. حمیده ساکم را توی ماشین می گذارد و از پنجره هم را دوباره بغل می کنیم. اشک اش را با گوشه ی روسری اش پاک می کند و با به سلامتی راهی مان می کند. از توی ساک چادر مشکی ام را درمی آورم و سر می کنم. مرتضی چند باری نگاهم می کند و من از نگاهش فرار می کنم. آخر یک جا پارک می کند و مستقیم در چشمانم زل می زند، من هم رویم را به طرف خیابان برمی گردانم که صدایم می زند. _ریحانه سادات! لب ورمی چینم و می گویم: _بله؟ سرش را روی صندلی می گذارد و از ته دل می خندد. فقط با چشمان مثل وزق نگاهش می کنم که به چه میخندد! یک لحظه نگاهم می کند و دوباره می خندد. اخم می کنم و فکر می کنم عیبی توی صورتم هست! _چیه؟ چیزی شده؟ خودش را به طرفم می چرخاند و می گوید: _نه! مگه باید چیزی بشه! چشمانم را ریز می کنم و کُفری می شوم. _توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟ _آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟ من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم. بدون پلک زدن فقط نگاهش می کنم. ادامه می دهد: _نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار می کشیدم! اصلا باورم نمیشه! قربونت برم... قربونت برم خدا! کمی این دست و آن دست می کنم و می گویم: _خب کجا میریم الان؟ نگاهم می کند و می گوید: _میای بریم پیش مادر و پدرم؟ نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری! گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد. کم کم از شهر داشتیم خارج می شدیم که صدای ویراژ های ماشینی را از پشت سر شنیدم. سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می شد. رو به مرتضی می گویم: _اون ماشین خیلی تند نمیاد؟ از آیینه به پشت نگاه می کند و می گوید: _چرا! نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت می گیرد و دور می شود. نفس راحتی می کشم و با خودم می گویم چه مردم آزارهایی پیدا می شوند. از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیک تر می شویم. با ترس و نگرانی به مرتضی می گویم: _مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده! مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب می کند، می گوید: _نه، اشتباه می بینی! سرم را پایین می اندازم و می گویم حتما او بهتر از من میداند دیگر! بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت می کشم. تازه یادم می آید چه کار کردم! هر چه می گذرد، شکم بیشتر می شود و سرعت مان هم بیشتر! دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد می زند: _یا حسین(ع)! بخاطر سرعت زیادمان، لاستیک های ماشین هنگام ترمز قیژ صدا می کنند و با صدای گوم به ماشین جلویی می خوریم! تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد می خورد. صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده! در حالی که دستم کوفته شده و سرم از درد می ترکد، آه و ناله را کنار می گذارم و مرتضی را صدا می زنم. _آقامرتضی؟ دود غلیظی بلند می شود و همه چیز را در خود می گیرد. سرفه می کنم و به سختی در را باز می کنم. به طرف در راننده می روم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون می کشم. در تاریکی شب چیزی دیده نمی شود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم! صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو می برد. اشکم سرایز می شود و یقه مرتضی را در دست می گیرم و تکانش می دهم. وقتی می بینم تکان نمی خورد، صندوق را باز می کنم و فلاسک را بیرون می کشم و آبی پیدا نمی کنم. آب جوش را توی لیوانی خالی می کنم و مدام فوت می کنم تا سرد شود. آب سرد شده را روی صورتش می پاشم اما تکانی نمی خورد. خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است. گریه ام تبدیل به هق هق می شود و دیگر اهمیت نمی دهم که چطور صدایش بزنم. صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها می شنود و تمام جاده از صدایم پر می شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ به این طرف و آن طرف سرک می کشم تا شاید ماشینی رد شود و حتی چندین متری از ماشین فاصله می گیرم. صدای سگ به زوزه ی گرگ ها اضافه می شود و مثل کودکی به پناه به خود می لرزم. وقتی که فکر می کنم درهای امید به رویم بسته شده به طرف مرتضی برمی گردم و التماسش می کنم تا چشمانش را باز کند. _چشماتو باز کن مرتضی! بخدا داره نفسم بند میاد توی این بیغوله که نه سر داره و نه ته! همین طوری میخواستی خوشبختم کنی؟ تازه تو شده بودی همه ی کسو کارم. سرش را به دامن می گیرم و گوشه ای از روسری حریرم را می کنم و روی زخمش می گذارم. خدا خدا می کنم چشمانش را باز کند و دوباره از آن لبخندهای همیشگی اش روی لبانش بنشاند. از بی کسی و غریبی ام می نالم که هر کس به من می رسد، نیامده می رود. سرم را به سوی آسمان پر ستاره بالا می گیرم و داد می زنم: _خدایا! من تنهام... فقط تو موندی برام! بغلم کن و منو با خودت ببر! نمیخوام تو این دنیا بمونم دیگه... به سرفه می افتم و گلویم سوز عجیبی می گیرد. دوباره آب سرد می کنم و روی صورتش می پاشم ولی باز هم هیچی به هیچی! ضربان و نبضش را چک می کنم، از زنده بودنش خوشحال می شوم و برای به هوش آوردنش تلاش می کنم. دستم را بالا می برم و سیلی محکمی به گونه اش می زنم که دستم به گیز گیز می افتد! نگاهم را به چشمانش گره می زنم و منتظر اتفاقی می مانم اما دریغ از تکان خورد پلکی! خودم را به ماشین می رسانم و به لاستیک اش تکیه می دهم. شروع می کنم به حرف زدن با خدا و بازگو کردن درد. _خدایا از وقتی چشم باز کردم گفتن تو هستی، گفتن تو مراقبمی و تو زندگی رو به من بخشیدی. یکم که بزرگتر که شدم گفتن وقت تشکر و باید از خدا تشکر کنی بخاطر تموم چیزایی که بهت داده. منم گفتم چشم... از همون نه سالگی که آقام یه سجاده و چادر از مغازه های دور و اطراف حرم خرید و جلوم پهن کرد، یادم میاد نماز می خونم. روز گرفتم، چادر سر کردم و شدم عزادار اهل بیتت. همه ی اینا رو با جون و دلم قبول کردم و گفتم چشم... بزرگتر که شدم گفتن سعادت و خوشبختی دست خداست پس گله نکن. موفقیتی که به دست میاوردم، آقام می گفت برو سجده کن و از خدا تشکر کن، منم گفتم چشم... وقتی حق رو از باطل تشخیص دادم فهمیدم باید برم طرف حق و بازم گفتم چشم... بخاطر تموم عقایدم چه از حجاب و چه از مبارزه با طاغوت، کلی ضربه خوردم ولی چون میدونستم یه امتحانه بازم گله نکردم و گفتم چشم... صدایم را بلند تر می کنم و می گویم: _خدایا من همش گفتم چشم اما میشه فقط یه بار، یه بار هم تو بگی چشم؟ من میگم خدایا این یکیو دیگه ازم نگیر و تو بگو چشم... دیگر نایی برای حرف زدن و داد کشیدن ندارم. به پهنای صورت اشک می ریزم و با دستم قطره اشکی که به چانه ام رسیده را پاک می کنم. سرم را روی دو زانوام می گذارم و از ته دل زجه می زنم. اول صدای خش خشی را می شنوم ولی فکر می کنم باد است و بهایی نمی دهم. اما هر چه می گذرد، صدای خش خش بیشتر می شود تا این که سر بلند می کنم و با دیدن منظره ی پیش رویم زبانم بند می آید. مرتضی سرش را گرفته و نگاهم می کند. چهار دست و پا خودم را به او می رسانم و غرق در چهره اش می شوم. گونه اش را مالش می دهد و زل می زند به چشمانم. یکهو پقی می زند زیر خنده و می گوید: _عجب دست سنگینی داری! فکر کنم نصف صورتم رفته. من هم خنده ام می گیرد اما نه بخاطر حرف او بلکه بخاطر لطف خدا. به یاد آقاجان، همان جا سجده شکر بجا می آورم و بلند می گویم: _خدایا! قربون چشم گفتنت بشم من! مرتضی هاج و واج نگاهم می کند و چیزی نمی گوید. تکه پارچه ی روی سرش کاملا قرمز شده و از توی ساکم پارچه ای دیگر درمی آورم و روی زخمش می گذارم. تمام این مدت مثل پسر بچه ای آرام و متین نشسته و فقط چشمانم را نگاه می کند. _سرتون درد میکنه؟ بریم بخیه بزنیم؟ _آخرش میدونستم زخم قدیمی سر باز می کنه! ولش کن، خوب میشه! _چی چی خوب میشه؟ پاشین بریم! دستش را به ماشین می گیرد و به جلوی فلوکس نگاه می کند که تو رفته! باد سردی می وزد که باعث می شود مثل بیدی به خود بلرزم. مرتضی می گوید داخل ماشین بروم و من هم قبول می کنم. کاپوت را بالا می دهد که دود ازش بلند می شود و به آسمان می رود. نچی نچی می کند و خودش را سرگرم می کند و درد کشیدنش از نگاهم دور نمی ماند. نیم ساعتی درگیر است که با عصبانیت در کاپوت را می کوبد و خم می شود و از پنجره نگاهم می کند و می گوید: _این درست بشو نیست! باید برم کمک بیارم تا خوراک گرگ و شغال نشدیم! _اینجا که چیزی نیست! _یکم جاده رو پایین میرم، قول میدم که زود برگردم. _اما تو سرتون... نگاهی از جنس محبت به من می اندازد و می گوید: _من خوبم تو مراقب خودت باش. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- عشق یعنی پایین پا♥️ یعنی قند و چایی روضه ها :) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مانندمرده‌ای متحرڪ‌شدم، بیا بی‌تو تمام زندگی‌ام در عدم‌گذشت می‌خواستم ڪه وقف‌تو باشم تمام‌عمر دنیـا خلاف آنچه‌ڪه می‌خواستم گـذشت...☔️| . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
زدن نداره دختری که پدر نداره..💔🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ حرفی نمی ماند و لنگان لنگان می رود. تا پیچ جاده هنوز دیده می شود اما بعدش دیگر مرتضی ای نیست! هم خوابم می آید و هم از بس تحرک داشته ام گرسنه شده ام اما شب مخوف و ترسناک جاده نمی گذارد کمی پلک روی پلک بگذارم. کمی این سو و آن سو را نگاه می‌کنم اما خبری از مرتضی نیست. اشکم را پاک می کنم و با خودم می گویم:" آخه مثلا شب عروسیمه!" با مزه مزه کردن حرفم استغفار می‌کنم و می گویم چقدر ناسپاس هستم! صد مرتبه ذکر استغفرالله را با خودم تکرار می کنم و می گویم حتما حکمتی هست! یک ساعتی می شود که زل زده ام به پیچ جاده که خبری شود اما نه! هر چه می گذرد، دلشوره ام بیشتر می شود و دیگر کاسه صبرم لبریز می شود. پایم را که بیرون می گذارم یکهو نور توی صورتم می پاشد. پلکی می زنم و چشمانم را ریز می کنم. کمی بعد ماشینی کنارمان می ایستد و مرتضی تشکر کنان پیاده می شود. مردی درشت اندام با دستمال گردنی پیاده می شود و با دیدن من سرش را پایین می اندازد و می گوید: _سلام آبجی! سلامی می دهم و پیاده می شوم. مرتضی و آن مرد فلوکس را به تویوتایش بکسل می کنند. تمام این مدت به مرتضی زل می زنم و شکر خدا را بجا می آورم. کارشان که تمام می شود، مرد درشت اندام می گوید: _خب بپرین بالا که تا یه جاهایی برسونمتون. تشکر می کنم و سوار ماشین مان می شویم. اولش بدقلقی می کند اما بعد راه می افتد. فضای سنگینی بینمان حاکم شده و هیچ کدام مان حرفی نمی زنیم. سرم را به پنجره تکیه داده ام و در تاریکی شب، آسمان پر ستاره را نگاه می کنم. خمیازه ای می کشم که مرتضی می گوید: _بخواب اگه خسته ای! دهانم را مزه می کنم و چشمانم را مالش می دهم. با لحن خواب آلودی می گویم: _آره، خیلی خوابم میاد، دیشب تا صبح بیدار بودم. ناگهان مرتضی با سرعت به طرفم برمی گردد و متعجب نگاهش می کنم. چیزی نمی گوید انگار بهت زده شده است. _چیزی شده؟ آقا مرتضی؟ _دیشب بیدار بودی؟ اخم هایم را بهم گره می زنم و می گویم: _بله! تعجب نداره که! _آخه منم دیشب کلا بیدار بودم! خنده ی ریزی می کنم و می گویم: _خب اینم تعجب نداره. رویش را به طرف دیگری می کند و می گوید: _تا صبح داشتم به ماه نگاه می کردم و فکر می کردم فردا یه اتفاقی میوفته که نمیشه بهم برسیم. خیلی شب تلخی بود... باورم نمی شود، یعنی او هم مثل من سراپای ماه را به نظاره نشسته؟ مگر می شود وصالمان ماه باشد! آن هنگامی که نگاه هامان در تاریکی شب، در نقطه ای فروزان بهم می رسند. _منم به ماه نگاه می کردم و توی آسمون دنبال بخت و اقبال مون بودم. لبخند زیبایی به لب می نشیند و می گوید: _بخت و اقبال ما که بدجور به زمین گره خورده، تو چرا توی آسمون دنبالش می گشتی؟ _آسمون بی شباهت به زندگی ما نیست! اطرافمون پر از تاریکی و سیاهه اما خودمون پر نوریم. از کجا معلوم بعدها توی آسمون تاریخ دنبالمون نگردن؟ _لابد میخوای بگی من دب اکبرم تو دب اصغر! خنده هایمان باهم قاطی می‌شود. نگاهی به چشمان مشکی اش می اندازم و می گویم: _آقا مرتضی؟ اخم مصنوعی می کند و با تشر می گوید: _آقا مرتضی کیه! ناسلامتی باهم محرمیم ها! اینطوری میگی احساس می کنم هفت پشت غریبه ایم باهم. _خب آقا مرتضی خشک و خالی توی دهنم نمی چرخه. بعدشم فقط چند ساعته محرمیم! _آقا مرتضی یا مرتضی ی خالی؟ حاج خانم جان، مهم محرمیته! من کاری به دقیقه و ساعتش ندارم! بعدشم من یک نفرم چرا منو جمع می بندی؟ _من کی جمع بستم شما رو؟ _دیدی؟ همین حالاش گفتی شما! مگه چند نفرم؟ خنده ی ریزی توی دهانم می چرخد و با شرم می گویم: _خب چیکار کنم؟ _خب، جوونم براتون بگه که، کار خاصی نمیخواد انجام بدی فقط صدام بزن مرتضی. بعد دستانش را از هم باز می کند و می گوید:" فقط همین!" آب دهانم را قورت می دهم و می گویم: _همین خودش خیلیه!.... اصلا ببینم، چرا خودتون اول نمیگین؟ سرش را می خاراند و لب هایش را آویزان می کند بعد هم شروع می کند به گفتن. _خب من اول میگم! ری... حانه جان! از شنیدن جان کش دارش پقی میزنم زیر خنده، از خنده من او هم می خندد و بعد می گوید: _حالا نوبت توعه! بگو دیگه. دست دست می‌کنم اما باز هم نمی توانم و می گویم:" من نمیتونم!" _نخیر! من گفتم تو هم باید بگی! به ناچار کمی با خودم ور می روم و آهسته می گویم:" آ... نه نه! مُر... تضی." برایم دست می زند و می گوید: _دیدی سخت نبود؟ ولی یه جان ازت طلبکارم ها! با همین خنده ها و حرف ها، راه را برای خودمان کوتاه می کنیم. کم کم به شهر می رسیم و وقتی به کیوسک تلفن می رسیم، مرتضی به مرد می فهماند که بایستد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ مرد ما را کنار کیوسک می گذارد و بعد ما هم تشکرمی‌کنیم . مرتضی می خواهد پول بدهد که قبول نمی کند و می رود. مرتضی داخل کیوسک می رود تا زنگ بزند. دلم میخواهد بدانم با که حرف می زند، با این که میدانم کار درست نیست. گوش هایم را تیز می کنم اما جز پچ پچ چیزی نمی فهمم. وقتی ناامید می شوم به صندلی تکیه می دهم که می شنوم صدای مرتضی بالا می رود و چیزی می گوید. فقط از جمله ی بلندش می فهمم که می گوید که:" کاره سازمانه." با خودم فکر می کنم چه چیز کار سازمان بوده؟ یکهو به اتفاق چند ساعت پیش فکر می کنم و مثل هیزم در حال سوختن می شوم. صبر می کنم تا تلفنش تمام شود و توی ماشین می نشیند. با لبخند نگاهم می کند و می گوید: _الان دوستم میاد کمکمون. نمی توانم همه چیز را در خودم بریزم و می پرسم: _کار سازمان بوده؟ خودش را به بیخیالی می زند و می گوید: _کدوم کار؟ _همین که چند ساعت پیش داشتم از ترس سکته می کردم. همین که داشتم از دیدن جسم بی جوونت می مردم و زنده می شدم! اینا همشون کار سازمان بوده؟ اون تصادفو میگم! می خندد و می خواهد بحث را عوض کند. _آفرین! راه افتادی! دیگه چند نفری منو صدا نمیزنی. چشمانم را با عصبانیت می بندم و مب گویم:" بحث رو عوض نکن! فقط بگو کار سازمان بوده یا نه؟" چند دقیقه ای که سکوت می شود و چیزی نمی شنوم چشمانم را باز می کنم. سرش را به طرف دیگری چرخانده و به آرامی می گوید: _کار سازمان بوده! خشم در رگ هایم می دود و خونم را به جوش می آورد. دستانم را مشت می کنم و می گویم: _این همون سازمانیه که دوست داری بازم باهاش کار کنی؟ آخه به چه قیمتی؟ جوون من رو ولش کن! خودت چی؟ اونا میخواستن تو رو هم بکشن! برعکس من با آرامش می گوید: _اشتباه می کنی! اونا نمیخواستن هیچ کدوممونو بکشن! فقط خواستن بگن از سرپیچی من ناراحت هستن، همین! پوزخندی به حرف هایش می زنم و می گویم:" فقط همین؟" _ببین اونا تو رو میشناسن! میدونن عضو سازمان نمیشی و فکر میکنن منم اگه با تو باشم ممکنه از سازمان راهمو جدا کنم درست مثل مجید و مرتضی! فکر میکنن تو اطلاعات منو لو میدی! فقط همین! هر چه سعی می کنم خوددار باشم نمی شود! یعنی خونسردی او مرا به آتشفشانی تبدیل می کند که هر آن ممکن است فوران کند. _تو چی فکر میکنی؟ _من هیچ فکری نمیکنم. ازدواج با تو از ته دلم بوده برای همین نمیخوام به حرفاشون فکر کنم. _همینا رو به خودشون گفتی؟ _سر قضیه ازدواجمون خیلی مخالفت کردن. شهناز از همون اول منو وارد این ماجرا کرد و بهت گفتم نقشه شون برات چی بود. من اومده بودم تو رو اسیر اونا کنم ولی خودم اسیرت شدم! از همون روز تو دانشگاه شروع شد... من جز شهناز با دختر دیگه ای هم کلام نشده بودم ولی از همون موقع که باهات حرف زدم فهمیدم تو با بقیه ی دخترا فرق داری! بعد از اینکه دیگه نیومدی دانشگاه منم بریدم و خواستم از دانشگاه انصراف بدم که شهناز نزاشت ولی بخاطر اون ماجرا و لو رفتنمون قضیه دانشگاه هم رفت روی هوا و دست تقدیر منو آورد خونه ی دوستم که تو اونجا بودی. تموم اون مدت حسرت این ساعتا رو میخوردم. دعا دعا می کردم فقط باهام حرف بزنی حالا غر و دعوا هم باشه مهم نیست. بعدشم که میدونی چی شد و هر روز بهت وابسته تر می شدم تا اینکه تو رفتی... خیلی روزای سختی بود! وقتی بعد از چندین هفته رفتم خونه تیمی حوصله هیچ چیزو هیچ کسو نداشتم. شهناز ماجرا رو از زیر زبونم کشید و مثلا دلداریم داد اما بعد متوجه شدم به سرگروه مون گفته. اونا از اولش مخالفت کردن با تو، اولش گفتن ازدواج نه ولی بعد که دیدن قضیه داره جدی میشه هدفشونو گفتن. اونا با ازدواج مخالف بودن ولی با تو بیشتر! بعدشم شروع کردن به صحبت کردن از ازدواج تشکیلاتی و دخترای خود سازمان ولی من فقط میگفتم نه! تهدیدم کردن که اگه با تو ازدواج کنم شب عروسیم تلافی میکنن. باور نکردم ولی خب... شد! تمام این مدت هر دو گوشم حکم در را داشتند و دروازه ای نبود. به تک تک جملاتش فکر می کنم و در آخر می گوید: _قرار شد به اختلافاتمون اشاره نکنیم. من که با عقایدت نمیخوام زندگی کنم، من با تو میخوام زندگی کنم... همینو به خودشونم گفتم. مجبور می شوم به حرف بیایم و چیزی بگویم. از این که صدایم را از صدایش بالاتر برده ام شرمنده ام و عذرخواهی می کنم بعد می گویم: _مرتضی! من هنوز پای اون حرف و قولمون هستم که روی اختلافمون پافشاری نکنیم اما باور کن چه بخوایم چه نخوایم ما با عقایدمون رو به رو میشیم. من نمیدونم تو چرا از سازمان اینقدر حساب می بری! ولشون کن! _نه! این حرفو نزن ریحانه سادات. لطفا ادامه اش نده. پوفی می گویم و دهانم را گِل می گیرم. واقعا درکش نمی کنم چرا به سازمان دل بسته؟ چرا؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ نیم ساعتی تمام سکوت می کنیم که دوست مرتضی می آید، همان که چند ساعت پیش توی مراسم مان هم بود. سلامی می کنم و سرم را پایین می اندازم. ظاهراً دوستش اصرار دارد با ماشین او برویم و سفرمان را لغو نکنیم. او با دیدن فلوکس قطع امید می کند و می گوید:" زمان زیادی میبره تا درستش کنن." خلاصه به هر طریقی بود پیکانش را به ما قالب کرد و راه افتادیم. باز هم سکوت... چشمانم را روی هم می گذارم و کم کم خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای ریحانه ریحانه گفتن مرتضی چشمانم را باز می کنم و به اطرافم نگاه چشم می دوزم. همه جا در تاریکی غرق شده و مرتضی کنار جاده ایستاده است. لبخندی می زند و می گوید: _سادات جان پاشو وضو بگیر و نماز صبحتو بخون. _اینجا؟ توی این ظلمات؟ می خندد و می گوید: _راهی به ده نمونده برا همین آبادی دیگه ای نیست. نترس من مثل شیر مراقبتم. چشمی می گویم و با آب های فلاسک وضو می گیرم. روی سنگ های ریز کنارِ جاده، فرش پهن کرده و دوتا سنگ روی هم گذاشته به عنوان مهر. تمام مدتی که من نماز می خوانم او کنارم ایستاده تا از چیزی نترسم و نور ماشین را به طرف خودمان گرفته. نماز را که می خوانم، فرش را جمع می کند و به راه می افتیم. صدای خِر خِر پیکان نمی گذارد بخوابم و مجبورم بیدار بمانم. مرتضی نگاه گذرایی به من می اندازد و می گوید: _نامادریم اسمش نامادریه وگرنه برام مادری کرده. _اسمشون چیه؟ _تموم روستا بهش میگن سلین جان. از بس با همه مهربونه! _آها!... منم سلین جان صداش کنم؟ _آره، خیلی هم خوشحال میشه. _خواهر برادری از این خانم نداری؟ _نه! سلین جان بچه نیاورد چون دوست داشت من تنها پسر و بچه اش باشم و در حقم مادری کنه. _پدرت چی؟ از ایشونم بگو! کمی سکوت می‌کند و انگار که با صدایش حس تردید آمیخته باشد، می گوید: _اسمش یدالله ست ولی من حاج بابا صداش می زنم. تو هم حاج بابا صداش بزن! _اسم روستاتون چیه؟ تا حالا درموردش نگفتی. _کندوان! فکر کنم خوشت بیاد ازش، چون خیلی چیزای جذاب داره! با بالا آمدن خورشید از پس کوه های البرز؛ نور همانند خون در رگ های زندگانی جاری می شود. دامن دشت در آستانه ی زمستان سفیدپوش شده است و درختان به خواب رفته اند. وقتی نور به دانه های مثل جواهر برف می تابد، درخشش آن چشم نواز می شود. کم کم با کنار رفتن کوه ها و صخره ها آبادی از دور به چشم می آید و مرتضی به آنجا اشاره می کند و می گوید: _اونجاست! رسیدیم! خانه های روستا خیلی برایم عجیب است و تازگی دارد. همانند کله های قند است که روی سینی برای جهازبران عروسان می برند! مجذوب طبیعت دور و اطرافم می شود و مرتضی توضیحاتی درباره ی مردم و معماری روستا می دهد. گاهاً چشمانم زن و مردانی را در کوچه و محله های روستا می بیند اما انگار هنوز روستا از خواب برنخاسته. مرتضی کناری پارک می کند و می گوید پیاده شوم. ساک هایمان را برمی دارد و از پله های کوچه بالا می رویم. پسر بچه ای با دیدن ما می دود و داد می زند:" آقا مرتضی برگشته!" من هاج و واج به مرتضی نگاه می کنم و او با خنده جوابم را می دهد. به یکی از همان خانه های کله قندی می رسیم که درش باز است. مرتضی یا الله کنان وارد می شود و داد می زند:" سلین جان! حاج بابا!" پیرزنی با چهره ی خندان جلو می آید و مرتضی را در بغل می گیرد و می گوید: _سلام! خوش گلدین! مرتضی من را معرفی می کند و سلین جان جلو می آید و با صمیمیت مرا در آغوش می کشد. انگار که سالهاست مرا می شناسد! سلام می دهم و می گوید: _یاخجیسان گلین؟۱ مرتضی نگاهم می کند و می گوید: _سلین جان حالتو میپرسه. متوجه می شوم و مدام سر تکان می دهم. _بله بله! شما خوبین سلین جان؟ مرتضی به سلین جان می گوید:" آنا! عروست ترکی یاد نداره!" انگار از اینکه سلین جان صدایش می زنم خوشحال می شود. آهانی به مرتضی می گوید و به لهجه ی شیرینی که هم ترکی است و هم فارسی، می گوید: _قوربان سلین جان گفتنت! خوش گلدین۲!بفرما داخل. وارد اتاق کوچکی می شویم که چندین طاقچه در دل دیوارها کنده شده و سقف کوتاهی دارد. خانه ی نقلی و با صفایی دارند. سلین جان رو به روی مان می نشیند و می گوید: _حاج بابا رفته است بیرون، اگه بفهمد آمدین از دیدنتان خوشحال می شود. حالا می توانم او را بهتر ببینم، زنی چاق و قدکوتاه با پوستی روشن. صورتش پر از مهر و عطوفت مادرانه است و چین و چروک های صورتش نشان دهنده ی پختی است و بامزه تر اش کرده. بعد هم بلند می شود و می گوید:" بروم چای بریزم. صبحانه که نخوردید؟ _نه! دلم برای سرشیر و عسل تنگ شده. سلین جان، مرتب قربان صدقه مرتضی می رود و برای صبحانه سنگ تمام می گذارد. _____________ ۱. خوبی عروس؟ ۲. خوش آمدید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-بمیرم برات بابا..💔 که تشنه لب اومدی.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| عَزیزٌ عَلَیَّ اَن اَری الخَلقَ وَ لا تُری 」 بر من سخت است ڪه همه را ببینم ولے روی زیبای تو را نبینم ! 🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏درس ولایت پذیری شهید‌ حاج‌ ‎ «اگر کسی صدای رهبـر‌ خود را نشنود به طور یقین صدای امام‌زمانِ‌ (عج) خود را هم نمی‌شنود؛ و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِ‌نظام‌ باشد •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ با صدای در بلند می شویم و حاج بابا هم می رسد. مرد کوتاه قامت با مو و محاسن سفید است اما سرزنده! چند کلامی ترکی با مرتضی خوش و بش می کنند که من چیزی نمی فهمم. حاج بابا با من هم ترکی حرف می زند که مرتضی می گوید من ترکی نمی دانم. انگار آنها هم زیاد فارسی بلد نیستند. دور سفره کنار مرتضی و سلین جان می نشینم. سلین جان از کره محلی تا سرشیر و عسل را کنارم می گذارد و با مهربانی می گوید: _پوست استخوان هستی قیز۱! باید بیشتر به خودت برسی. بیشتر حواسش به من و مرتضی است و خودش چند لقمه ای بیشتر برنمی دارد. سلین جان به مرتضی هم می گوید: _سن ده آریخ لامیسان.بوقیز گلح سنین ده عهدو دن گله.۲ زیر لب می خندد و حاج بابا این بار می گوید: _براتان توی آبادی خانه می سازم، همینجا بمانین. مرتضی در حالی که از سلین جان تشکر می کند به حاج بابا می گوید: _من کارم تو شهرِ حاج بابا! _خب ول کن بیا همینجا کنار من باش! یه زمین و چندتا حیوون بهت میدم که زندگیتو بچرخانی. به سلین جان کمک می کنم تا سفره را جمع کنیم‌. حاج بابا و مرتضی هنوز در حال مذاکره هستند انگار! سلین جان به زبان ترکی شعری زیبا می خواند و ظرف ها را می شوید. نمی گذارد دست به ظرف ها بزنم و می گوید:" نو عروس جایش روی سر ماست." بعد از اینکه کارش تمام می شود، دست من و مرتضی را می گیرد و به اتاقی می برد. اتاق تر و تمیزی است و پنجره ای رو به کوچه دارد. کنار پنجره می ایستم و با نگاهم از پله های برفی کوچه پایین می روم و کنار جوی می نشینم. سلین جان ساک هایمان را گوشه ای می گذارد و می گوید: _زنتو ببر و آبادی را نشانش بده! نبینم توی خانه ولش کنی!" مرتضی به شوخی می گوید: _سلین جان! دای پخیل لیخ الیرم.۳ _ازیلن مه.۴ من که تقریبا هیچی نمیفهمم، فقط نگاهشان می کنم. مرتضی چشمی می گوید و سلین جان می رود. دوباره به طرف پنجره برمیگردم و بیرون را نگاه می کنم. مرتضی بی صدا پشت سرم می ایستد و با تشر می گوید: _اونجا چیه که نگاه می کنی؟ نزدیک است از ترس سکته کنم. در حالی که سعی دارم قلبم را آرام کنم، مشت محکمی حواله ی بازویش می کنم و می گویم: _ترسوندی منو! می خندد و می گوید: _خب میخواستم بترسی دیگه! حالام اگه دوست داری بریم یه چرخی بزنیم. من که از خدام هست، پیشنهادش را روی هوا می قاپم و می گویم:" حتما!" از سلین جان خداحافظی می کنیم و شانه به شانه ی هم، می رویم تا بادی به کله مان بخورد. واقعا روستای قشنگی است. باخودم می گویم اگر زمستان اینقدر خوشگل است پس بهار و تابستانش دیگر چیست؟ صدای چیک چیک قندیل ها گوشم را نوازش می دهد و صدای پارو کردن سقف از برف می آید. مرتضی مرا به کوه های نزدیک می برد. من که از سر خوردن و خستگی امانم بریده، نق به جانش می زنم اما او دستم را می گیرد و به هر نحوی شده مرا به بالای کوه می رساند. به منظره ی پیش رویم خیره می شوم و مرتضی آهسته می گوید:"دیدی گفتم ارزششو داره!" سرم را تکان می دهم و می گویم: _آره واقعا! باغ های گردو، آلبالو و سیب در برف غوطه ور شده اند و زمستان لحاف سپیدی رویشان کشیده است. گاه درمیان این سفیدی ردپایی دیده می شود و گاه بی لک و صاف است. با برخورد گوله ی برف به دستم، دست از سر زمستان و زیبایی هایش برمی دارم و برفی را در دستم گوله می کنم و به سمت مرتضی پرت می کنم. برف به صورتش می خورد و آخش به هوا می رود. دلم به حالش می سوزد و به طرفش می روم اما او شروع می کند به پرتاب کردن برف! انگار شوخی اش گل کرده! من هم کم نمی آورم و تا می خورد، به او می زنم. آخر از سوز دستانم به غرغر کردن پناه می آورم و او بیخیال می شود. باهم دور باغ ها کمی قدم می زنیم و برمی گردیم خانه. سریع توی کرسی می خزم و کنار بخاری هیزمی می نشینم. کمی که گرم می شوم به اتاق، پیش مرتضی می روم. از گوشه ی پرده می بینم درحال عوض کردن دستمال سرش است! انگار از سرش خون می آید. نگرانش می شوم و پرده را کنار می زنم. با دیدن من خشکش می زند و بعد می گوید: _به سلین جان چیزی نگی! بیخودی نگران میشه! از خونسردی اش عصبانی می شوم و می گویم: _باید یه فکر اساسی برداری! برو بخیه اش کن! _باشه بعدا! _یعنی چی؟ نخیر! همین حالا. وگرنه به سلین جان میگم تا خودش یه فکری برای پسر لجبازش بکنه. می خندد و می گوید: _ای بابا! کار خاصی نشده الکی نگران میشی، ولی باشه. میرم اسکو و برای ناهار برمی گردم. تو به سلین جان بگو کار داشته رفته. خب؟ از خدا خواسته قبول می کنم و می رود ولی نمی گذارد من هم با او بروم. ____________ ۱.دختر ۲.توهم لاغر شدی! این دختر باید از پس تو بر بیاد. ۳. دیگه داره حسودیم میشه. ۴. لوس نشو :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ سلین جان برای ناهار کوفته درست می کند؛ ولی چون از این غذا سردر نمی آورم به جز کارهای جزئی، کار دیگری نمی کنم. تا به حال همچین کوفته های درشتی ندیده بودم! سلین جان برایم مرحله به مرحله دستور پختش را می گوید و من هم روی کاغذ یادداشت می کنم. بعد از اتمام کارش، کمرش را راست می کند و می گوید: _مرتضی کوفته خیلی دوست داره. _خوب شد که یادداشت کردم. _آره، برای همین مو به مویش رو برات گفتم. با صدای زنی که سلین جان را صدا می زند، گفت و گوی مان ناقص می ماند و کمی بعد در خانه به صدا در می آید . سلین جان به من می گوید: _گلین جان! آلاچارشاب رو بده. کمی دور و بر را نگاه می کنم اما نمیفهمم منظورش چیست که خودش می گوید: _منظورم همان چادر رنگی ست! بده ببینم چه شده! چادر رنگی که به میخی آویز شده را به دستش می دهم و روی چپی۱ اش می اندازد. صدای زن می آید که می گوید: _سلین جان! ایگین زایمان وقتی یتیشیب !گل گداخ تا اُلمییب.۲ از پنجره بیرون را نگاه می کنم و می بینم که زنی با چهره ی پریشان چیزی را برای سلین به ترکی می گوید. سلین جان هم چنگی به صورتش می زند و مرا صدا می زند. _بله سلین جان؟ _دخترم من باید برم، یکی از زنهای روستا میخواد بچه اش را بدنیا بیاره. قابله لازم دارد! من میرم تو کمی بعد زیر اجاق را خاموش کن. باشه گلین جان؟ چشمی می گویم و سلین جان بعد از اینکه چند تکه پارچه برمی دارد، می رود. خانه را سکوت برمی دارد و برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم تا دوباره از خودم بگویم. قلم را که در دست می گیرم؛ حس خوشایندی پیدا می کنم انگار که سالهاست ننوشته ام. خط به خط دفتر را که پر می کنم مطمئنم که همه اش آمیخته با احساستم است. سعی دارم اتفاقاتی که این چند روز برایم رخ داده را به نگارش در آورم. حسم آن زمانی که مرتضی تک و تنها به خواستگاری ام آمده بود را توصیف می کنم. از آن خرید و راز گرفتن انگشتر نقره را هم می گویم. وقتی ماجرای آن روز را می گویم چند باری نگاه انگشترم می کنم و لبخند میزنم. تک تک لحظات و دقیقه ها را توصیف می کنم، آن موقع ای که به دلیل شانه به شانه شدن با مرتضی ضربان قلبم اوج می گیرد. سراسرش برایم شیرین و شیرین است و هنوز مزه ی آن روزها زیر زبانم مانده. صدای در را که می شنوم سریع بلند می شوم و می پرسم: _کیه؟ حاج بابا پارو و کلنگش را روی زمین می گذارد و می گوید: _منم گلین! با خودم می گویم مگر مرتضی اسم مرا به آنها نگفته که مرا گلین صدا می زنند! اصلا گلین یعنی چه؟ شاید فکر کرده اند اسم من گلین است! حاج بابا توی اتاق می نشیند و نفسی چاق می کند. استکان و نعلبکی را برمی دارم و چای برایش می ریزم. احساس می کنم حاج بابا زیاد از من خوشش نمی آید چون خیلی میل ندارد با من حرف بزند. کلاه کاموایی اش که خودش به آن کامپابورک می گوید را در می آورد و دستی به موهای سفیدش می کشد. وقتی میبیند جو سنگین است، می پرسد: _سلین جان کجاست؟ _یکی قابله نیاز داشت، رفتن. آهانی می گوید و چایش را سر می کشد. به یاد کوفته ها می افتم که فراموششان کردم و ای وای می گویم‌. سر قابلمه را برمی دارم که می بینم خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاده. حاج بابا می پرسد که مرتضی کجا رفته و می گویم که اسکو است. برای چای تشکر می کند و می رود. از مسجد صدای اذان بلند می شود و وضو می گیرم تا نماز بخوانم. سجاده ای را پیدا می کنم و پهن می کنم. در باز است و باد گوشه چادرم را به بازی گرفته، دستم را برای قنوت بالا می برم و از صمیم قلبم دعا می کنم تا مرتضی برای همیشه پیشم بماند و سازمان را رها کند. نمازم را که تمام می کنم، تسبیح گِلی را برمی دارم و شروع می کنم به ذکر گفتن، الله اکبر... الحمدالله... سبحان الله... چادر را تا می کنم و به چوب رختی آویزش می کنم. مرتضی یاالله گویان وارد خانه می شود و دلو های پر آب را روی پله ها می گذارد. با دیدن من لبخند شیرینی می زند و می گوید: _قبول باشه. _قبول حق. مُهری از روی مهر هایم برمی دارد و جلو می ایستد تا نماز بخواند. نیتش را که می کند به قرآن خواندنش گوش می دهم تا ببینم صحیح می خواند یا نه، که می فهمم به جزئیات هم توجه می کند! نمازش که تمام می شود؛ سریع بلند می شود و می گوید: _من تا وقتی که سلین جان و حاج بابا بیان میرم با این بچه ها فوتبال بازی کنم. آخه بهشون قول دادم. با لبخندم اطمینان به او می دهم اما هنوز چند قدمی برنداشته که صدایش می کنم و می گوید: _جانم؟ کیلو کیلو قند در دلم آب می شود با جانم گفتنش. آنقدر ذوق کرده ام که یادم رفته چه می خواستم بگویم. وقتی می بیند حرفی نمیزنم، می گوید: _چیزی میخواستی بگی؟ محو نگاهش می شوم و می گویم: _یادم رفت! ___ ۱. روسری ۲. آیگین وقت زایمانش شده! بیا بریم تا نمرده بیچاره! :Instagram.com/aye_novel 🚫