eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود. دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم. فردا بعد از رفتنش به بازار می روم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش می خرم‌. به دوره قرآن نمی رسم و مشغول کارهای روزمره می شوم که در به صدا می آید. چادر را از روی بند برمی دارم و در را باز می کنم. خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد می شوند. خانم ها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله می گیرم. توی گوشم زمزمه می کند: _خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن. هیچ شکی بهشون نیست. _خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین. میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟ _من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان! یه جلسه‌‌ی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن. می پذیرم و با چهره ای گشاده با آن ها احوال پرسی می کنم. دست می دهم و آن ها را به خانه راهنمایی می کنم و چای می گذارم. تا چای آماده شود کنارشان می نشینم. سعی می کنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند. _خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟ یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن: _سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم‌. من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویداد های اطرافم بی تفاوت باشم. سری تکان می دهم و همراه لبخندی ملیح می گویم: _خوشبختم ملیحه جان. کناری ملیحه شروع می کند به حرف زدن و با چهره‌ای ملوس می گوید: _خب‌‌‌... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش! همگی یک دور خودشان را معرفی می کنند. شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادرزاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر می کنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم. قرار می شود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم‌. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند می شوند. تا ناهار را بکشم مرتضی لباس هایش را عوض کرده و نشسته. باقالی پلو را بو می کند و لب می زند: _اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه می سوزه. اخم مصنوعی می کنم و با چین های پیشانی صورتم را عصبانی می کنم. _خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره. _مگه من چمه؟ پشت چشمی برایش نازک می کنم و می گویم: _چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه. _من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه. اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست. لبم را گاز می گیرم و با نگاهم سرزنشش می کنم. لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا می کند. همان طور که از خنده به نفس تنگی افتاده می گوید: _جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟ _وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست. مطمئنی حالا شوخی بود؟ _بله! _پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری. مردمک چشمانش تکان نمی خورد و فقط نگاهم می کند. صدای قورت دادن آب دهانش را می شنوم و بعد می گوید: _کهنه؟ چی هست؟ چشمکی برای رو کم کنی تحویلش می دهم و لب می زنم: _به موقعش میفهمی! بیچاره جدی می گیرد و تا آخر غذا سرش پایین است. وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر می شود و می گوید: _کمک نمیخوای مامان کوچولو؟ سر تکان می دهم که یعنی نه‌ دستش را زیر آب می برد و مشت پر آبش را روی من خالی می کند. به لباس و دامن خیسم نگاه می کنم و عصبی می شوم. مرتضی همانطور که می خندد می گوید: _هنوزم من باید کهنه بشورم؟ دستم را پر از آب می کنم اما او پا به فرار می گذارد و خودش را توی دستشویی حبس می کند. تا برسم آب های توی مشتم تمام شده. تهدیدش می کنم که باید کهنه بشوید. شب بعد از آمدن مرتضی به او می گویم که جلسه داریم. او نظراتش را می دهد بعلاوه نصیحت های فراوان! دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم. صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم. چون دل پیرزن را نشکنم شروع می کنم به خواندن. بعد از جلسه بلند می شوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را می شنوم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 _دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری! دیگری نقاب روشنفکری می زند و می گوید: _والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین می کنن و درمیرن. _حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن. _اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمی کشید. نمی توانم این توهین ها را بشنوم و سکوت کنم. نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن ابرو کمتر از جان نیست! دادن جان فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است در حالی که ذره ذره می رود. به شان اشاره می کنم و می گویم: _شما اگه حکومت پهلوی دفاع نکنین کی دفاع کنه؟ خوب پول جمع کنیم که با همون پول عذاب بشین. اگه شما که جیره‌خور شاه هستین ازش دفاع نکنین ما دفاع کنیم؟ ما به پیروزی مون ایمان داریم. زن ها با تعجب نگاهم می کنند اما حرفی ندارند که ادامه می دهم: _بعدشم آیت الله خمینی! نبینم بدون طهارت اسمشون رو بیارین. این آزادی حق ماست و بدستش میاریم. حالا دیگر همه‌ی خانم ها نگاهم می کنند، کسانی که توی حیاط هم بودند داخل آمدند و به معرکه نگاه می کنند. دیگر نمی توانم تحمل کنم و بیرون می روم. احساس سبکی می کنم و از کارم پشیمان نیستم. خوشحالم که پای اعتقاداتم ماندم. چند قدمی که دور می شوم صدای نرجس می آید که با مریم مرا مخاطب خود می سازد. _وایستا دختر! نمی ایستم که جلویم ظاهر می شود و با اخم می گوید: _آخه عقل تو کلت هست؟ چرا اینا رو گفتی؟ _اونا به عقیده ام توهین کردن. عقیده‌ی من جزئی از شخصیت منه. اونا به شخصیت من توهین کردن و نتونستم حرفی نزنم. _حالا نمیشد چیزی نگی؟ اینا خطرناکن به خدا! با این هر کی در افتاده ور افتاده. _اولا نترس دوما اون خداست که هیچ کس توان ایستادن جلوش رو نداره. _ببین اینا زندگی و جوونتو به باد میده! می خواهم جوابش را بدهم که نادر (پسر نرجس) دوان دوان به طرفمان می آید و می گوید: _مامان مامان! _هیس! یامان! همانطور که گوشه‌ی چادر مادرش را می کشد می گوید: _پیش نماز مسجد رو گرفتن. دارن میبرنش. برق از سرم می پرد و به حالت دو خودم را به مسجد می رسانم. نرجس جلویم را می گیرد تا نزدیک نشوم. با اخم نگاهم می کند و می گوید: _کجا میری؟ میخوای تو رو هم ببرن؟ توط دالان خانه ای مرا نگه می دارد. از اینجا مسجد دیده می شود. آقامصطفی با صورت و دهان خونی لبخند می زند و دلم برایش کباب است. او انگار اصلا برای اسارت نمی رود، انگار مامور ها در بند او هستند. با صلابت و همانند قهرمان ها داخل ماشین می نشیند. زیر لب با او خداحافظی می کنم. جوان ها نمی گذارند او را ببرند اما زورشان به آن ها نمی رسد. دنبال ماشین شهربانی می دوند اما آنها تیرهوایی شلیک می کنند. با پاهای بی رمق به خانه می رسم. خانه بتی غمزده است که جلویم گذاشته اند تا غصه بخورم. اشک از گونه هایم سر می خورد و صدای هق هقم را دیوار ها می شنوند. آنقدر اندوه دارم که متوجه آمدن مرتضی نمی شوم. او با دیدن صورت خیس و چشمان به اشک نشسته ام نگران می شود و می گوید: _چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بغض راه گلویم را بسته و نمی توانم چیزی بگویم. کنارم می نشیند و با صدای گرفته و مضطرب از من جواب می خواهد. در حالی که سعی دارم بغض را کنار بزنم می گویم: _آقامصطفی رو گرفتن! مرتضی هاج و واج نگاهم می کند. بعد لنگان لنگان به حیاط می رود و پرده را کنار می زنم و با دیدن شانه های لرزانش دلم می گیرد. با خودم می گویم کاش مرا می گرفتند و سید رضا نیروی خوبی را از دست ندهد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 هنوز چشمه‌ی اشک هایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بی صدا گریه می کنم. صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار می شوم. حالم بد می شود و عوق زنان خودم را به حیاط می رسانم. با همان حال بدم شال و کلاه می کنم و به کتابفروشی می روم. مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم می کند و با راه انداختن کار مشتری به من می گوید: _خوب همشیره، شما چی میخواستین؟ _یه کتاب رمان میخوام لطفا. مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را می گیرم. کتاب ها را در دست می گیرد و از مغازه خارج می شود. جوان کتاب فروش اشاره می کند تا وارد زیرزمین شوم. پشت دستگاه ها می رود و برایم تعریف می کند: _آسدرضا پیش پای شما اومد. _با من کاری نداشتن؟ _والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟ _هنوز تموم نکردم اما میتونم. جا به جایی بسته ها نفس را بریده. کیفی روی جلویم می گذارد و اشاره می کند. می گوید: _اینم اعلامیه جدید. اعلامیه را می گیرم و می پرسم: _اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟ _هردوش! آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه. لبخند کوتاهی بر لب می زند و ادامه می دهد: _انگاری آقا اونجا هم پته‌ی اونا رو ریختن رو آب! والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسه‌ی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات. _خدا حفظشون کنه. نگاه گذرایی به برگه می اندازم و می پرسم:" میشه شش تا بدین؟" _چرا نشه، اصلا هفتا میدم. _نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون. تای ابرویش را بالا می دهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم می کند. بعد هم همان هفت ها را به دستم می دهد و می گوید: _سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین. ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین. کنجکاوی ام گل می کند و می پرسم:" مشکلی نیست، آدرسو بدین." آدرس را از روی کاغذ می خوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک می کنم. تاکسی می گیرم و سر نازی‌آباد پیاده می‌شوم. چندین خیابان را پیاده می روم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانه‌ی مجللی نیست و به کلبه‌ی فقیرانه هم نمی خورد. گاهی رهگذرانی در حال تردد هستند و صبر می کنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت می کنم. سریع از آن محل دور می شوم و با کمی استرس خودم را به خانه می رسانم. ناهار ساده ای در کنار مرتضی می خورم. او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند می زند و توی خودش است. برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم می سوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند. نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم. مادرم توی قابلمه کیک گلاب می پخت و واقعا خوشمزه بود اما هیچ وقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم. تصمیم می گیرم به خانه‌ی نرجس بروم. مثل همیشه در خانه‌ شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند. نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه می کند و از او در مورد کیک می پرسم. پشت چشمی برایم نازک می کند و با ناز می پرسد: _نه‌بابا! ازین کارها هم میکنی؟ _پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم. کاغذ و قلمم را در می آورم و هر چه او می گوید من می نویسم. بعد قابلمه‌ی کیک پزی اش را می دهد تا راحت تر باشم. وسایل را از قنادی می گیرم و در جایی قایم می کنم تا مرتضی نبیند. صبح با رفتن او دست به کار می شوم. شکر و تخم مرغ را خوب هم می زنم و بعد گلاب اضافه می کنم و در آخر مواد را توی قابلمه می ریزم. خدا خدا می کنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید. خدا جوابم دعایم را می دهد و کیک زیبایی می شود که با مغز پسته و بادام تزئین اش می کنم. ظهر توی پله ها می نشینم تا مرتضی بیاید. بعد از ظهر می شود و خبری از او نیست. ناامید می شوم و کیک را توی یخچال می گذارم. گوشه ای می نشینم و با کاغذ توی دستم ور می روم. با اذان مغرب دیوار امیدم فرو می ریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو می گیرم. توی برگه چیزی می نویسم و توی پاکت می گذارم که صدای در زدن به گوشم می خورد. برق ها را خاموش می کنم که با کلیدش وارد می شود. برق ایوان را روشن می کند و مرا صدا می زند. با ورودش به خانه برق را روشن می کنم و می گویم: _تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا! چهره اش آشفته است اما با دیدن مت لبخند می زند و می گوید: _آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۶ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🖤 امام رضا(ع) فرمودند: 🌴 منْ فَرَّجَ عَنْ مُؤْمِنٍ فَرَّجَ اَللَّهُ عَنْ قَلْبِهِ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ 🍃 هر كه غم و نگرانى مؤمنى را بزدايد خداوند در روز قيامت گره غم از دل او بگشايد . 📖 الکافی، ج2، ص200 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔🖤💔🖤💔🖤💔 مرا که رانده شدم از بهشت ، برگردان که تو پناه من هستی به بی پناهی‌ها ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دلم ڪہ مبدا دلتنگیست... تا حرمت که مقصد مهربانیست... با یڪ سلام ساده حرکت مے کنم! به امید شنیدن جواب... 💚 ✋ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حلالم کن ببین کوهی ز دردم من حلالم کن.. برات کاری نکردم من..🥀 -حسین جانم حلالم کن میدونم که گنه کارم ولی آقا میدونی که دوست دارم.. :) ببین زهرا(س) همیشه دستمو پر کرد به قدی خم ز نوکر ها تشکر کرد ..🖤 [..] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه؛ همه را دعا کنید🙏 بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. (آمین یا رب العالمين) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان ۵ صلوات بفرست هدیه کن به امام زمان(عج) .. ]💕🌸 .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌹🕊』 لِذاشَهید برایِ‌عمل‌باحُکم‌ِخُدا باحُکم‌ومیلِ‌خودمُخالِفت‌میکُند..🕊 . . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 ویشگونی از بازویش می گیرم و با غیض می گویم: _میخواستم شب تولدت ازین کارا نکنم ولی خودت خواستی. _اصلا جهاد نیست وظیفه مرده. چشمش کور و دندش نرم زنش رو تحمل میکنه. عجله دارد تا به کیک ناخنک بزند. اخم می کنم و می گویم کنار پشتی بنشیند و او قبول می کند. کیک را جلویش می گذارم و لب میزنم: _تقدیم به بهترین شوهر دنیا! _وای ممنون بهترین خانوم دنیا! کادو ها را کنار کیک می گذارم و با دیدن پیراهن لبخند میزند. پیراهن را به توصیه من می پوشد. انگار برای خودش دوخته اند! هم رنگش و هم سایزش! بعد به پاکت اشاره می کند و می پرسد: _دیگه دارم سکته میکنم. این چیه؟ _این از طرف یه نفر دیگس. چشمانش گرد می شود و می پرسد: _نفر دیگه؟ سری تکان می دهم و خودش نامه را باط می کند. با خواندن نامه لبخند می زند و صدایش را بچگانه می کند و می‌گوید : _فدات بشه بابا. بعد هم برایم بلند می خواند که:" سلام بابایی! جشن تولد امسالت خیلی فرق داره چون خدا بهت یه هدیه داده از جنس من! به امید دنیا آمدن و آغوش پر مهرت..." چشمانش با این که قرمز است اما گیرایی عجبی دارد. هنوز غم یا حس خستگی را با دیدنش لمس می کنم اما سعی میکنم خوشحالش کنم. موقع کیک بریدن چه عشوه ها نمی آمد و می گفت:" نمیزارم کیک بخوریم باید یه قولی بهم بدی." سرم را کج کردم و گفتم:" چی؟" لبش را تر کرد و با ملایمت گفت:" باید قول بدی که همیشه کنارم بمونی." بی اختیار از این حجم علاقه گریه ام گرفت و با چشمان لرزان قبول کردم. شب خوبی بود و گذشت. دوشنبه ای از راه رسید که قرار است با خانم ها به خانه‌ی ما بیایند. بعد از دوره قرآن که خانه‌ی ترنج خانم برگزار شد ساعت دوازده همگی جمع هستیم. خانم مومنی کنارم نشسته و آن پنج نفر هم هلالی کنار هم هستند. سکوت که در جمع سنگینی می کند را زیر پا می گذارم و می پرسم: _خب دانشجو هستین؟ یکی می گوید دانشجو دیگری می گوید خانه‌دار، خلاصه تنوع شغلی است. تصمیم می گیرم از مباحث دینی شروع کنم چون دین در چنین بازار دین فروشی کمترین چیزی است به گوش جوان ها خورده. از اهمیت و احکام مرجع تقلید می گویم و برایشان تعریف می کنم: _خلاصه مرجع تقلید من آیت الله خمینی هستن، شما هم تحقیق کنین و یک مرجع تقلید اعلم تر پیدا کنین. میبینید؟ اسلام تلفیقی از دین و دنیاست؟ رهبر ما هم رهبر سیاسی هستن و هم دینی. ما نباید پامون رو از سیاست بیرون بکشیم و بگیم دنیا ارزش نداره اتفاقا دنیا ارزش داره اونم ارزش رشد و محک زدن خودمون. بعد از این مقدمه چینی اعلامیه جدید را میان شان پخش می کنم و می گویم: _این اعلامیه رو اگه شده دها بار بخونین بازم کمه. خوب تامل کنین و به یقین برسین که انقلاب ما چیزی جز حق نیست. اگه خودتون به این باور نرسین تبلیغ هم بکنین بقیه قبول نمی کنن. چند خط اعلامیه را بررسی می کنیم و وقت به اتمام می رسد و کلی سفارش در رابطه با اعلامیه ها میکنم و به خانه هایشان می روند. ناهار را گذاشته یا نگذاشته تمام می کنم و برای نماز آماده می شوم. مرتضی هم از راه می رسد و خودش سفره را پهن می کند. بیشتر سکوت می کند و میفهمم در این جور مواقع حرفی توی دلش سنگینی می کند. ظرف ها را که جمع می کنم از او می پرسم: _چیزی میخوای بگی؟ سرش را بالا می آورد و با تعجب می گوید: _من؟ نه... چطور؟ _قیافه‌ات داد میزنه یه چیزی میخوای بگی. مردمک چشمانش را تکان می دهد و به بالا نگاه می کند. این قیافه‌اش یعنی روی گفتن ندارد برای همین بیشتر اصرار می کنم تا راضی می شود بگوید. هنداونه قاچ می کند تا توی ایوان باهم بخوریم. هر چه منتظرم چیزی بگوید انگار نه انگار و می پرسم: _قرار شد چیزی که تو دلته رو بگی؟ هنداونه ای را توی بشقابم می گذارد و می گوید: _حالا دیر نمیشه. بخور هندوونه رو! به زور چنگال را نزدیک لبم می برم و هندوانه را توب دهانم می گذارم. به شیرینی اش دقت نمی کنم و تمام حواسم به لب هایش است تا تکانی بخورد. ‌بالاخره دهانش را باز می کند و می گوید: _من باید برم. پرده دلم خراشی برمیدارد و با نگرانی می پرسم: _کجا؟ _باید برم شهرستان ها برای تبلیغ. مردم شهرستان هم باید تظاهرات رو شروع کنن و از انقلاب بدونن. _کجا میری؟ _میریم طرفای شرق. بیرجند و زاهدان و اونورا. _مشهد هم میرین؟ سرش را پایین می اندازد‌. انگار شوق را در چشمانم دیده و نمیخواهد شاهد دلتنگی ام باشد. _نه فکر کنم‌. نا امیدانه سرم را پایین می اندازم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 بغض گلویم را می فشارد. تحمل دوری از مرتضی برایم طاقت فرساست. منی که اگر ساعتی دیر کند چندین بار از پنجره سرک می کشم تا ببینم آمده یا نه، اکنون چگونه برای برگشتنش صبر کنم؟ چشمانم را باز و بسته می کنم تا میان اشک و پلک هایم سدی بنشیند. با دستش گونه هایم را نوازش می کند. لرزش دستانش محسوس است و داغی اش بر روی گونه هایم می نشیند. لب برمی چینم و به سختی می پرسم: _کی میری؟ _همین امشب. _امشب؟ چرا اینقدر زود؟ نگاهش را به هندوانه می دهد و می گوید:" نمیخواستم عزا بگیری که چند روز دیگه میخوام برم." _پس بگو چرا این چند روز یه جوری بودی. منو بگو که فکر میکردم از خستگیه! دستی به موهایش می کشد که در اثر باد روی صورتش ریخته. توی چشمانم نگاه می دواند و می گوید: _نگران تو بودم. با این وضعت دلم نمیاد تنهات بزارم. بهم برمی خورد! یعنی من از پس خودم برنمی آیم؟ او بخاطر من میخواهد در کارش کوتاهی کند؟ سوالات توی ذهنم را پس می زنم و می گویم: _نگران من نباش، مراقبم. بشقاب ها را برمی دارد و من هم پشت سرش وارد خانه می شوم. آبشان می کشد و به طرف اتاق می رود. من هم پشت سرش وارد می شوم و می بینم سراغ ساکش رفته. انگار واقعا می خواهد برود! هول و ولایی توی دلم افتاده که نهایت ندارد. یکی می گوید بگذارم برود و سالم برمی گردد، دیگری می گوید او با آن همه کله شقی هایش برود بلافاصله دستگیر می شود. دیگری که از همه پر قدرت تر است در دلم نهیب برمی آورد که تو هنوز نتوانسته ای از او دل بکنی چطور میخواهی مجاهد خوبی برای خدا باشی؟ سیلی آرامی به صورتم می زنم و کنار مرتضی می نشینم. ساک را از دستانش می گیرم و می گویم: _میشه من ساکتو بچینم؟ دستانش را جلو می آورد تا ساک را بگیرد اما من آن را عقب می برم. وقتی اصرار را در رفتارم می بیند قبول می کند. _زیاد لباس نذاری، شاید زود برگشتیم. _مگه کی برمی گردین؟ _اونش با خداست. معلوم نیست کی کارمون تموم بشه. شیشه‌ی قلبم ترک برمی دارد. دستان سرد و نحیفم نای برداشتن یک تکه لباس هم ندارد! اما کوتاهی نمی کنم و همه چیز برایش می گذارم از حوله و لباس تا خوراکی. مرتضی به من میخندد و گاهی سر به سرم می گذارد. _دختر! سفر قندهار که نمیرم. حوله چرا میزاری؟ این شکلاتا چیه؟ آخه گلبرگ محمدی اونجا ببرم چیکار؟ _عه! مرتضی چقدر سوال می پرسی. تو چای بدون گل محمدی میخوری؟ من که میدونم چقدر دوست داری، هر روز چندتا پر بزار توی چایت. راستی قاشق و چنگال هم برات میزارم که از مال بقیه استفاده نکنی. نبینم مریض بشیا! چقدر با بغض هر وسیله را می گذاشتم. تا شب هر لحظه نگاهش می کردم تا حسرتش را نخورم. برای شام می خواهم غذا درست کنم اما نمیگذارد و میگوید دیر می شود. پیراهنی که برایش خریده ام را می پوشد با شلوار قهوه‌ای دمپا. سیر نگاهش می کنم و ساک را به دستش می دهم. از عصر مدام سفارش می کند. ساکش را که برمی دارد هری دلم می ریزد. سعی میکنم بی تابی نکنم و دم رفتن اوقاتش تلخ نشود. با خیال آسوده از جانب من و خانه به کارش برسد و سالم برگردد. سریع کاسه ای آب می کنم . چادرم را سر می کنم و به دنبالش به حیاط می روم. برمی گردد و نگاهم می کند. از آن نگاه هایی که هیچ وقت برایم تکراری نمی شود. لبش را تکان می دهد و می گوید: _تو زحمت نکش برو داخل. _نه میخوام باهات بیام‌. دم در می ایستد و از زیر قرآن ردش می کنم. به قرآن اشاره می کند و با آرامش می گوید: _تو رو به همین قران و خدا میسپرم. تو رو خدا مراقب خودت و بچه باش. جا و کار خطرناک این چند روز که نیستم نکن. وسیله‌ی سنگین هم جا به جا نکن. سینی را از دستم می گیرد و روی پله می گذارد. دستم را روی چشمم می گذارم و می گویم چشم. در را باز می کند و آخرین نگاه را حواله‌ی چشمانم می کند و می گوید: _دیگه سفارش نمی کنم. خداحافظ تون. آخرین بند دلم هم پاره شد با خداحافظی اش. چشمانم از اشک پر می شود و برای این که نبیند سرم را پایین می اندازم. چند قدمی که برمی دارد آب را پشت سرش می ریزم. صدای ریختن آب و شکستن شیشه‌ی دلم باهم مخلوط می شود. عقب عقب راه می رود و لب میزند:" دوستت دارم." لب خوانی ام با وجود او خیلی خوب شده بود. ترسیدم کسی آن ورا باشد و متوجه شود. لب میگزم و گونه هایم سرخ می شود. آن قدر دم در می ایستم تا کوچه را به اتمام می رساند و به خیابان می پیچد. کورسوی امیدم نابود می شود و به خانه برمی گردم. در را که می بندم احساس می کنم تمام خانه رویم فرو می ریزد. آن وقت اشک دریای خروشان چشمانم باریدن می گیرد. دل رفتن به خانه را ندارم و روی پله ها یک دل سیر گریه می کنم. خدا می داند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و با صدای ریز و درشت بیدار شدم. وقتی صدای داد و فریادی توی گوشم می پیچد و از خواب برمیخیزم. منتظرم جای خالی مرتضی را ببینم اما دریغ! چای و صبحانه می خورم اما صدا کم نمی شود، چادر سر می کنم تا ببینم این فریاد ها از کیست؟ در را باز می کنم و به انتهای کوچه نگاه می کنم. وسایلی کف کوچه انداخته شده و زن و بچه ای خود را می زنند و ناله می کنند. جلو می روم و همسایه هایی که نظاره گر هستند را کنار می زنم. دلم برای زن می سوزد، دو بچه اش را بغل گرفته و از شکم برآمده اش می فهمم حامله است. مردی قل چماق تمام وسایلش را دارد پرت می کند بیرون. ظرف هایش خرد خاکشیر شدند و فرش هایش خاکی. له شدن غرور زن را نمی توانم تحمل کنم و جلو می روم. رو به خانه می گویم: _چه خبره آقا؟ محله رو گذاشتین رو سرتون! هیکلش را به طرفم می چرخاند که سایه اش رویم پهن می شود. آن قدر درشت است که خورشید پشتش پنهان شده. صدایش را به قبقبه می اندازد و می گوید: _از من میپرسی؟ ازون ضعیفه بپرس که پولمو نمیده. _اون زنه بیچاره که نای حرف زدن نداره. چرا اسباب هاشو میریزی بیرون، از خدا بی خبر؟ _ولمون کن! تو چرا کاسه‌ی داغ تر از آش شدی؟ بی رحمی اش حالم را بهم می زند. از هیکل گنده اش نمی ترسم چون عقلی در آن نمی بینم. اخم عمیقی به پیشانی ام می دهم و می گویم: _وظیفمه ازین زن بی دفاع حمایت کنم. نگاهی به دور و برش می اندازد و به همسایه ها اشاره می کند. _پَ چرا اینا حمایت نمی کنن؟ میبینی مزاحمی؟ برو خرمگس معرکه! بی احترامی اش خونم را به جوش می آورد اما میدانم تقصیر خودش نیست. تقصیر زبان بی فکرش است که مثل مار می گزد. بی عقلی است که من هم دهان به فحاشی بگشایم و می گویم: _این خانم چطور پول تو رو خورده؟ _پول خوردن که شاخ و دم نداره. خونه‌مو اشغال کرده! دو ماه کرایه خونه‌اش عقب افتاده! تو که کاسه‌ی داغ تر از آش میشی، میتونی بدهی شو بدی؟ نگاهی به زن بیچاره می کنم. چشمانش از گریه سرخ سرخ شده. شرمم می گیرد از کسانی که آن طرف ها ایستاده اند، غیرت شان کجا رفته؟ کنار زن می نشینم و دستی به سر بچه هایش می کشم. آن ها هم از ترس کپ کرده اند و چون مادرشان را گریان می بینند گریه می کنند. دستم را روی شانه اش می گذارم و با لبخند می گویم: _گریه نکن خواهرم. بسپر به خدا! _چی رو بسپرم به خدا؟ شکم گرسنه‌ی بچه هامو یا بی پناهیمو؟ _استغفرالله، توبه کن! مگه گناه کردی که پناه خدا رو نداری؟ تا آغوش خدا هست نا امیدی چرا؟ اون خدایی که محمدش(ص) رو از بستر خطر دور میکنه یا ابراهیم(ع) شو به آغوش گلها می سپره نمیتونه غذا و کرایه خونه بهت بده؟ سکوت می کند و اشک هایش را پاک می کند. بلند می شوم و رو به همسایه ها می گویم: _ناموس مسلمان نباید عزتش لگدکوب بشه! غیرتتون کجا رفته که اشک های زن و بچه ای رو میبینید و جیک تون درنمیاد؟ مگه خدا نگفته وَأَنفِقُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوَاْ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ۱ شما چطور مسلمونی هستین که دست هم کیش خودتونو نمی گیرین؟ امروز این زن احتیاج به کمک داره و فردا شما. اگر امروز کمک کردین، فردا خدا کمکتون میکنه وگرنه از خدا انتظار نداشته باشین که از دل این بچه ها بگذره! همگی با بهت نگاهم می کنند و به طرف مرد قل چماق برمی گردم و می پرسم: _کرایه این زن چقدره؟ پوزخندی تحویلم می دهد و با ناباوری می پرسد: _تو میخوای بدی؟ _اگه خدا قبول کنه بله. _سیصد هزار تومن. خون جلوی چشمانم را می گیرد و می گویم: _سیصد؟ چه خبره؟ _عقب انداختن کرایه خرج داره، هر هفته که بگذره یه خورده میاد روش. میدی یا کارمو بکنم؟ __________ «و در راه خدا، انفاق کنید و (با ترک انفاق) خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید و نیکی کنید که خداوند، نیکوکاران را دوست می دارد». :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۲۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
در جلسه‌یِ اولِ خواستگاری بآ همآن شرم و حیایِ همیشگی پرسید حوصله‌یِ بزرگ کردنِ فرزندِ شهید رو داری؟!((: _شهیدمسلم‌خیزاب_🌷🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هر وقت دیدی راه نداری؛ چند دقیقه پشت در بنشین.. خدا در را باز میکند...، -حاج‌آقادولابی! •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔅 🍃 تعجب است از کسی که برای خوابش که مدّت کوتاهی است جای نرم تهیّه میکند... اما برای آخرتش قدمی بر نمیدارد! حواسمون‌به‌آخرتمون‌هست‌؟ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@dars_akhlaq.mp3
2.98M
🔊‍ 🎙🌸آيت الله تهرانی (ره) موضوع : آخرش من می مونم و اعمالم ⚛ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و با صدای ریز و درشت بیدار شدم. وقتی صدای داد و فریادی توی گوشم می پیچد و از خواب برمیخیزم. منتظرم جای خالی مرتضی را ببینم اما دریغ! چای و صبحانه می خورم اما صدا کم نمی شود، چادر سر می کنم تا ببینم این فریاد ها از کیست؟ در را باز می کنم و به انتهای کوچه نگاه می کنم. وسایلی کف کوچه انداخته شده و زن و بچه ای خود را می زنند و ناله می کنند. جلو می روم و همسایه هایی که نظاره گر هستند را کنار می زنم. دلم برای زن می سوزد، دو بچه اش را بغل گرفته و از شکم برآمده اش می فهمم حامله است. مردی قل چماق تمام وسایلش را دارد پرت می کند بیرون. ظرف هایش خرد خاکشیر شدند و فرش هایش خاکی. له شدن غرور زن را نمی توانم تحمل کنم و جلو می روم. رو به خانه می گویم: _چه خبره آقا؟ محله رو گذاشتین رو سرتون! هیکلش را به طرفم می چرخاند که سایه اش رویم پهن می شود. آن قدر درشت است که خورشید پشتش پنهان شده. صدایش را به قبقبه می اندازد و می گوید: _از من میپرسی؟ ازون ضعیفه بپرس که پولمو نمیده. _اون زنه بیچاره که نای حرف زدن نداره. چرا اسباب هاشو میریزی بیرون، از خدا بی خبر؟ _ولمون کن! تو چرا کاسه‌ی داغ تر از آش شدی؟ بی رحمی اش حالم را بهم می زند. از هیکل گنده اش نمی ترسم چون عقلی در آن نمی بینم. اخم عمیقی به پیشانی ام می دهم و می گویم: _وظیفه ازین زن بی دفاع حمایت کنم. نگاهی به دور و برش می اندازد و به همسایه ها اشاره می کند. _پَ چرا اینا حمایت نمی کنن؟ میبینی مزاحمی؟ برو خرمگس معرکه! بی احترامی اش خونم را به جوش می آورد اما میدانم تقصیر خودش نیست. تقصیر زبان بی فکرش است که مثل مار می گزد. بی عقلی است که من هم دهان به فحاشی بگشایم و می گویم: _این خانم چطور پول تو رو خورده؟ _پول خوردن که شاخ و دم نداره. خونه‌مو اشغال کرده! دو ماه کرایه خونه‌اش عقب افتاده! تو که کاسه‌ی داغ تر از آش میشی، میتونی بدهی شو بدی؟ نگاهی به زن بیچاره می کنم. چشمانش از گریه سرخ سرخ شده. شرمم می گیرد از کسانی که آن طرف ها ایستاده اند، غیرت شان کجا رفته؟ کنار زن می نشینم و دستی به سر بچه هایش می کشم. آن ها هم از ترس کپ کرده اند و چون مادرشان را گریان می بینند گریه می کنند. دستم را روی شانه اش می گذارم و با لبخند می گویم: _گریه نکن خواهرم. بسپر به خدا! _چی رو بسپرم به خدا؟ شکم گرسنه‌ی بچه هامو یا بی پناهیمو؟ _استغفرالله، توبه کن! مگه گناه کردی که پناه خدا رو نداری؟ تا آغوش خدا هست نا امیدی چرا؟ اون خدایی که محمدش(ص) رو از بستر خطر دور میکنه یا ابراهیم(ع) شو به آغوش گلها می سپره نمیتونه غذا و کرایه خونه بهت بده؟ سکوت می کند و اشک هایش را پاک می کند. بلند می شوم و رو به همسایه ها می گویم: _ناموس مسلمان نباید عزتش لگدکوب بشه! غیرتتون کجا رفته که اشک های زن و بچه ای رو میبینید و جیک تون درنمیاد؟ مگه خدا نگفته وَأَنفِقُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوَاْ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ۱ شما چطور مسلمونی هستین که دست هم کیش خودتونو نمی گیرین؟ امروز این زن احتیاج به کمک داره و فردا شما. اگر امروز کمک کردین، فردا خدا کمکتون میکنه وگرنه از خدا انتظار نداشته باشین که از دل این بچه ها بگذره! همگی با بهت نگاهم می کنند و به طرف مرد قل چماق برمی گردم و می پرسم: _کرایه این زن چقدره؟ پوزخندی تحویلم می دهد و با ناباوری می پرسد: _تو میخوای بدی؟ _اگه خدا قبول کنه بله. _سیصد هزار تومن. خون جلوی چشمانم را می گیرد و می گویم: _سیصد؟ چه خبره؟ _عقب انداختن کرایه خرج داره، هر هفته که بگذره یه خورده میاد روش. میدی یا کارمو بکنم؟ __________ «و در راه خدا، انفاق کنید و (با ترک انفاق) خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید و نیکی کنید که خداوند، نیکوکاران را دوست می دارد». :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)