eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ به محض رسیدن مجبورم لباس بچه ها را بشویم و پهن کنم. خانم جان جوراب هایش را می دوزد و مادر هم مانتوی دیگرش را اتو می کند. کم کم غروب می شود و اذان کوچه را پر می کند. مادر و خانم جان هوس زیارت می کنند و همگی لباس های پلوخوری مان را می پوشیم و در حرم نماز می خوانیم. بعد هم دوباره با همان دردسر ها سوار می شویم و به خانه‌ی مرادی ها می رویم. دایی و دوستش در حیاط کنار دیگ نشسته اند و گاهی می خندند. خانم جان جلوتر از همه یا الله گویان وارد می شود. احوال پرسی کوتاهی می شود و خانم جان عذر زحمات می گوید. به قول خانم جان شب پخته شده و توی ایوان سفره می اندازند. مونا با مانتو سفید و چادر قهوه ای اش در حال کمک کردن است. من هم بچه ها را با مادر می گذارم و به مونا و دختر های فامیل شان کمک می کنم. سفره‌ی بالا و بلندی پهن می شود و دایی گوشه می نشیند. مونا کنار مادرش نشسته که با ایما و اشاره به او می فهماند کنار دایی بنشیند. حس دوگانگی اش را می فهمم و با شرم و با فاصله در کنار دایی می نشیند. زینب را غذا می دهم و بعد خودم شروع می کنم. محمد حسین همچنان به مادر وابسته شده و او را به زحمت می اندازد. هنگام جمع کردن با این که زینب جلوی دست و پایم را می گیرد و پیش آن ها غریبی می کند اما کمک می کنم. آستین بالا می زنم تا ظرف ها را بشویم که مونا و مادرش مانع می شوند. میان کش و قوص های تعارف هستم که با قسم خوردن ادامه می یابد! دیگر تعارف را کنار می گذارم و زینب را بغل می گیرم و از آشپزخانه بیرون می آییم. محمد کنار دایی نشسته و گاهی خنده هایشان از گوشم غافل نمی ماند. کم کم نوای رفتن بلند می شود و همگی خداحافظی کنان بیرون می رویم. توی ماشین منتظر دایی هستیم که او هم خیلی زود می رسد. خسته و کوفته هر کسی گوشه ای ولو می شود‌. تشک و پتو ها را وسط نشیمن می گذارم تا هر کس برای خودش بردارد. محمد حسین دست مادر را می گیرد و به اتاق می برد تا برایش لالایی بخواند. من هم از خدا خواسته بچه ها را به او می سپارم و خاز خستگی غش می کنم. همه چیز خوب پیش می رود تا این که خانم جان بهانه‌ی مرغ و خروس هایش را می گیرد. مادر و محمد هم دلشان برای مشهد تنگ شده و دلواپس لیلا است. به ترمینال می روم و محمد حسین با دیدن رفتن مادر بی تابی می کند. اشک های محمدحسین تمامی ندارد و میان اتوبوس ها می چرخانمش تا سرگرم شود. روزهای بی مادر آغاز شده است. در چند روز گذشته که بقیه بودن کمتر احساس تنهایی می کردم اما حالا بیشتر متوجه نبود مرتضی هستم. با نوشتن خودم را سرگرم می کنم و گاهی از سختی ها و خوشی های روزگار می گویم و خنده و اشکم با هم مخلوط می شود. درد را با قلم میان کاغذ کاهی حک می کنم و رویش را با کلمات امیدبخش پر می کنم. روزها در انتظار تنها خبری از مرتضی می گذرانم که در یک صبح آفتابی، هنگامی که در حال جارو کردن حیاط هستم تلفن به صدا در می آید. مثل همیشه که صدای تلفن مستم می کند، با عجله به طرفش می روم. نفس هایم منظم نشده و گوشی را جلوی دهانم می گیرم. نفس در گلویم حبس شده و با شنیدن صدای مرتضی خنده ام به هوا می رود و چشمانم در اشک غوطه ور. مرتضی هم دست کمی از من ندارد، از صدای خسته اش می توانم بفهمم چند شب است که پلک روی پلک نگذاشته. بعد از سکوتی پر معنا مرتضی شروع می کند به چاق سلامتی. از خودم و بچه ها می پرسد، سعی دارم صدایم نلرزد و می گویم: _خو... خوبیم. الان که زنگ زدی بهترم هستیم. خنده اش قند در دلم آب می کند. _خب خدا رو شکر... اینجام بدون شما خوش نمیگذره. ان شاالله اینم تموم میشه. _واقعا؟ اینجا که خبرا سانسور شده می رسه. تازه شنیدم غائله‌ی عربا تموم شد، نه؟ _آره... دست خیلی از خائنا هم رو شد. به اسم استقلال میخواستن کشورو به آشوب بکشونن. امام خوب درایتی داشتن و دارن. اهومی در جوابش می دهم. _راستی چه خبرا؟ خبر جدیدی که نیست تو این دو هفته؟ _اولا که خبرای داغِ داغ دارم، ثانیاً دو هفته و شش روز. _ببخشید دیگه حساب دوریت از دستم در رفته! آخ که چقدر دلم تنگ اون لبخنداته. شرم در گونه هایم می پیچد و با حجب و حیا می پرسم: _لابد کسی اونجا نیست که داری اینجوری حرف می زنی. _اممم... یه جورایی آره، اومدم اتاق ستاد گفتم یه زنگی هم به تو بزنم. یکهو از ترس به خود می لرزم و برای یادآوری از او میخواهم که: _ببین چقدر پول مکالمه مون میشه، بهشون بدی. درست نیست از وسایل بیت المال استفاده کنی. _خوب شد گفتی. چشم حتما! گفتم شاید خوشحال بشی. نمیتوانم حس این که صدایش را می شنوم برایش توصیف کنم. یک ذوق عجیب که در دلت است و تنها برای یک نفر روشن می شود. _خوشحال که خیلی... ولی سعی کن از تلفن عمومی باشه. _اینجا کم تلفن عمومی گیر میاد ولی چشم. سکوت در گوشی فریاد به پا می کند که مرتضی لب می گشاید: _من دیگه باید برم. لطفا خیلی خیلی مراقب خودت و بچه ها
🌻✨ ✨ نمیتوانم حس این که صدایش را می شنوم برایش توصیف کنم. یک ذوق عجیب که در دلت است و تنها برای یک نفر روشن می شود. _خوشحال که خیلی... ولی سعی کن از تلفن عمومی باشه. _اینجا کم تلفن عمومی گیر میاد ولی چشم. سکوت در گوشی فریاد به پا می کند که مرتضی لب می گشاید: _من دیگه باید برم. لطفا خیلی خیلی مراقب خودت و بچه ها باش. میدونم سختته، تموم فشار زندگی روی توعه اما صبر کن. لب هایم را روی هم فشار می دهم و بغض را در گلو سرکوب می کنم. _چشم... صبر میکنم. فقط تو سالم برگرد من صبر میکنم. راستی دایی هم عقد کرد. صدایش تغیر می کند و بهت در کلامش رنگین می شود. _واقعا؟ من نبودم چیکارا که نکرده! ان شاالله خوشبخت بشه. _ان شاالله خودتو برای عروسی برسون. فکر کنم دایی برای مراسم عجله داشته باشه! نوای خنده اش در گوشم می خزد و می گوید:" باشه باشه! خب من برم. کاری نداری؟ بغض هر لحظه بالا و بالاتر می آید، گلویم را فشار می دهم تا بتوانم بگویم نه و خداحافظ... بوق ممتد تلفن کاسه‌ی دلم می شکند و بی اختیار قطره اشکی سمج به روی گوشی می ریزد. دستان لرزانم گوشی را سر جایش می گذارند و به حیاط می روم تا بچه ها گریه کردنم را نبینند. کاسه‌ی دم یاغچه را برمی دارم و زیر شیر می برم. به گل های شمعدانی و یخ کنار پنجره نگاه می کنم که از بی حالی تن شان خمیده شده. آب را جرعه جرعه پای شان می ریزم. دوباره کاسه را آب می کنم تا گلدان های روی ایوان بدهم. کاسه‌ی آب را روی پله ها رها می کنم و تن خسته ام را به دیوار تکیه می دهم. سرم را برمی گردانم به طرف ایوان که زینب را می بینم. صورت به غم نشسته اش با دلم بازی می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم و می گویم:" بیا مامان، بیا!" سر به زیر پیش می آید و دستم را میان انگشت های کوچکش می گیرد. لبخند ریزی به لب هایم می چسبد و از او می پرسم: _چیزی شده؟ روی پایم می نشانمش که بغضش سر ریز می شود. با گلوی گرفته اش لب می زند: _مامان، بابا کی میاد؟ دستی به موهای بلندش می کشم. _میاد مامان... میاد... تن صدایش بالا می رود و حالت اعتراضی به خود می گیرد. _خب کی؟ همه‌ی دوستام بابا دارن، بابا هاشون اونا رو همه جا می برن. دوستام با باباهاشون بازی میکنن. نگاهم را در چهره‌ی معصومش می چرخانم و برخلاف غم جمع شده توی دلم لبخندم بیشتر کش می آید. _ببین عزیزم بابای تو داره کارای بزرگی میکنه و یکم دیگه برمی گرده. بعدشم من تو و محمدحسینو میبرم بیرون، تازه باهم کلی بازی می کنیم. یکهو از روی پایم بلند می شود و دستانش را بهم می پیچاند. بغض تبدیل به لج بازی می شود و پایش را به زمین می کوبد. _نخیر! من بابامو میخوام. دوست دارم با بابام برم بیرون و بازی کنم. من خسته شدم با تو بازی کنم. دلم میخواد بابا بیاد! بدون این که منتظر بماند حرفی بزنم دوان دوان داخل خانه می رود. چند باری صدایش می کنم اما نمی ایستد. نفسم را همراه آه بیرون می دهم. زینب هم حق دارد، با دیدن بچه ها و پدرانشان یاد پدر خودش می افتد. حق هر کودکی به سن او است تا با پدرش بگردد. دختر ها بابایی اند و طبیعت شان است. نگاهم را از موزائیک های کف حیاط می گیرم. دست به زمین از جا بر می خیزم. هنوز هیچی نشده لرزش زانو هایم را احساس می کنم. دستم را روی دیوار جا به جا می کنم و وارد خانه می شوم. زینب گوشه ای نشسته و پشتش را به من و محمد حسین کرده است. محمد حسین را صدا می زنم و می پرسم:" چیشده؟" صورتش را مچاله می کند و رنگ بیخیالی در چشمانش به حرکت در می آید. _دخترا لوسن! اصلا چرا من باید آبجی داشته باشم؟ من داداش میخوام که باهم بازی پسرونه کنیم. بچه های توی کوچه با داداشاشون دوچرخه سواری میکنن. زینب همش با عروسکاش بازی میکنه و من دوستش ندارم! دستم را روی شانه‌ی نحیف محمد حسین می گذارم و آهسته، طوری که زینب نفهمد می گویم: _اینجوری نگو! دفعه‌ی پیش که توی کوچه زمین خوردی و دستت خراشید. زینب نبود که برات گریه می کرد؟ تازه روی زخمت چسب هم گذاشت. مکثی کوتاه بین مان می شود. به طرف کابینتی می روم و دوتا شکلات برمی دارم. شکلات ها را کف دست محمدحسین می گذارم و بعد از قربان صدقه سفارش می کنم. _یکی برای خودت، یکی برای زینب... با هم دوست باشین. باشه ای می گوید. قدم برمی دارد و سر جایش می ایستد. مامان گفتنش آنقدر آرام و با سوز است که میفهمم او هم حرفی دارد. _مامان زینب ناراحته. همش میگه بابا، الانم من بهش گفتم لوس. فکر کنم باهم قهره! بوسه ای به گونه اش می زنم و دست باز شده اش را مشت می کنم. _نه عزیزم، زینب باهات قهر نیست. تو برو ازین شکلاتا بهش بده حتما باهات حرف میزنه. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🌻✨ ✨ با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب می رود. من هم زیر زیرکی نگاه شان می کنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان می دهم. محمد حسین روی شانه‌ی زینب می زند و مشت اش را باز می کند. زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند می زنند. هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند می شود. محمد حسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند. زینب هم قبول می کند و شمشیر پلاستیکی شان را برمی دارند. همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمی گردم و بهشان می گویم مراقب باشند. آن ها هم عین خیال شان نیست و صدای جیغ زینب و دویدن محمد حسین گوشه کنار ها را پر می کند. تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشه ای می نشینند و محمد حسین با افتخار از موفقیتش می گوید. زینب هم که شکسته خورده ناراحت است. قابلمه را برمی دارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم می کند. _مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو. همان طور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمد حسین توصیه می کنم: _محمدحسین تقلب نداریم ها! محمد حسین هم با غیض جواب می دهد:" مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه." پیش از این که دعوایی رخ دهد آن ها را با غذا سرگرم کنم. دایی کم تر به من سر می زند و حق هم به او می دهم. ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه می شود. بچه ها با دیدنش شاد می شوند و او وسایل را روی ایوان می گذارد. آنها را محکم به بغل می گیرد و زینب را قلم دوش می کند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه می چرخاند. با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم می کند. _سلام، خوبی؟ دیدنش جانی دوباره به من می بخشد. پارچه‌ی کهنه را روی کابینت می گذارم و جواب سلامش را می دهم. جویای حال خودش و مینا می شوم. همانطور که به ایوان می رود و با دست پر برمی گردد، تعریف می کند: _خدا رو شکر... خوبه اون هم. زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند. دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین می دهد و عروسک مو کاموایی را به زینب. حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره! دایی با خنده به شان اشاره می کند و با صدای بلندی می گوید:" هر دوتاشون خوبه!" بعد رویش را به من می کند و سر تکان می دهد. _با این شیطونا چیکار میکنی تو؟ چند قدمی از سینک فاصله می گیرم و دست هایم را با حوله خشک می کنم. _چی میشه کرد دیگه! روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن. دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف می گیرد و سرش را پایین می اندازد. _قابلتو نداره. توی دلم شرمنده می شوم. خجالت از سر و کولم بالا می رود و به دایی می گویم:" چرا زحمت کشیدی؟ بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه!" دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک می گذارد. لبخندش را پر رنگ تر می کند. _این چه حرفیه؟ کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصه‌ی منو نخور جیبم خالی نمی مونه. زیر لب تشکری به گوشش می رسانم و هم زمان که از چارچوب رد می شود می گوید خواهش می کنم. صدای محمدحسین و دایی بلند می شود که دارند کشتی می گیرند. به ماهیتابه‌ی نگاه می کنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون می کشم. گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم می گیرم. دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی. زینب لیوان کوچولو اش را به دایی می دهد: _چای تونو سر بکشین. دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشه‌ی لیوان می گیرد و آهسته به لبش می رساند. بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها می گوید:" ممنون زینب جوون!" خنده ام را زیر دستم قایم می کنم. محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید. قیافه‌ی افتاده ای به خود می گیرد و با غیض حرفش را می زند: _خوب شد دایی؟ دایی به زور خنده اش را محو می کند و می گوید کنارشان بنشیند. محمد حسین با گره‌ کردن دستش، چادر را مثل خودم می گیرد. از چهره اش می بارَد که راضی به این بازی نیست. زینب با شوق نگاه محمد می کند:" اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی!" محمد حسین لب کج می کند که مثلا از این حرف چندشش شده. _نخیر! من محمدحسینم! دایی دستش را به کمر محمد می کشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب می گوید: _حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۵۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
امام اشخاصی را می خواهند که تنها برای آن حضرت (عج) باشند. کسانی منتظر فرج هستند که برای خدا و در راھ خدا مـنـتـظـر آن حضرت (عج) باشندنه برای برآوردن حاجات شخصی خود!  ♥️🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•~💛~• [ببین‌رفیق‌! جورۍ‌حسینۍباش‌ڪہ‌بادیدنت‌ نسبت‌بہ‌امام‌حسین‌راغب‌بشن نہ‌اینڪہ‌ازدین‌زده‌بشن...♥️] •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
H-Taher.Salalahoalik.rashedoon.ir.mp3
5.66M
صلی اللهُ علیک دلِ من به همین حرفا خوشه آخه دوری ازت منو میکشه..💔 ای قرار من ، باتو میگذره روزگار من..🌱 گره میخوره بی تو کار من جآنِ دلم :) ♥️ 👌🏻🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⇝◌『✿』 〖دستم نمیرسدبه بلندای‌آسمان شهادت... اما دست به دامان تو میشوم ای‌شهیدتاشایدضمانتم‌رابکنی...〗 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
👈 ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎے ﻣﺠﺎﺯے ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻘﻮﺍے ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ... 👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﮔﺎهے ﺑﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ے ﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... 👈 ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻫﻢ " ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..." 👌ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ مے ﺁﯾﻨﺪ ﮔﻮﺍهے ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ... ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ے ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧــــــــــﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ !... 😓 👈 ﮔﺎهے ﺭﻭے ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ : " ﻭﺭﻭﺩ ﻣﻤﻨﻮﻉ " 🚫🔥 ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳتے ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ، ﭼﺸمے ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ، ﻭ ﮔﻮشے ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ... ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧـــــ❣ـــــﺪﺍ ... " ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﺖ " 💠 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💠 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ نه پــ🕊ــرواز بلدم، نه بال و پرش را دارم.. دامهای دنیایی اسیرم کرده اند.. ولی من‌ میخواهم اسیر نگاه تـ❤️ـو شوم و بس.. نگاهتو ازم برندار رفیق •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان ۱۰ تا صلوات هدیه کن به ارباب ] ♥️✨ •••♡•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻✨ ✨ محمد حسین چادر را توی دستش مچاله می کند و با حرص بله می گوید. خنده ام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا می کند. یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور می کردم با من خاله بازی کند. این اتفاق بیشتر در زمستان ها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمی گذاشت او بیرون بازی کند. بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواس شان را به خود می خوانم. _خب‌... بیاین سر سفره! محمد حسین از خدا خواسته چادر را پرت می کند و با ولع به طرف سفره می آید. لب های وارونه‌ی زینب پر رنگ می شود. _محمد حسین، بیا بازی کن دیگه! محمد حسین خودش را گرسنه نشان می دهد و می گوید:" مگه نمیبینی چقدر گشنمه!" دایی خنده ای کوتاه می کند و به زینب قول می دهد بعداً با هم بازی کنند. مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی می پرسد: _از مرتضی چه خبر؟ دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار می گیرد. بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم. _خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد. خدا رو شکر سالم بود. _نگفت کی میاد؟ متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی می شوم و جواب می دهم:" نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه." با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا می کند. با قاشق کو کو را زیر و رو می کنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم. دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است. گاهی متوجه خنده های شان می شوم و لبخند ریزی مهمان لب هایم می شود. محمد حسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون می کشد. _جانم؟ به بشقاب پر از غذایم اشاره می کند. _چرا نمیخوری؟ سرم را تکان می دهم و لقمه را به دهانم نزدیک می کنم. _می خورم مامان، تو هم بخور. بخاطر بچه ها دل به غذا می دهم. همگی در جمع کردن سفره کمک می کنند و ظرف ها را من می شویم. کمی بعد از شام، ظرف را از میوه های تازه ای که دایی خریده پر می کنم. بشقاب های گل سرخ را جلوی شان می گذارم. محمد حسین شلیل برمی دارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد. چنگال را از دستش می گیرم و با روی خوش می گویم: _شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری. زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمی دارد. از گوشه‌ی چشم به دایی نگاه می کنم که دارد سیب را پوست می کَند. یاد مونا می افتم و حرفش را پیش می کشم. _چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاری شون اینجا؟ دایی سیب را قورت می دهد: _شما بگین، من کی باشم که نیارمش! همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند. مونا مونا گفتن شان بلند می شود و با خنده جواب می دهم: _خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن. انگار دلشون تنگ زن دایی شده! خنده‌ی دایی گوشم را می نوازد و با تکان سر بله را از او می گیرم. بچه ها هورا می کشند و دست می زنند. فکر نمی کردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد. با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز از شان خبری نشد. صبح، قبا از این که بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ می زند. از صدای موتور و ماشین ها می فهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و می گوید روز جمعه است و می توانیم بیرون برویم. ناهار را می پزم و منتظر می شویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید. زینب و محمد حسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین می روند. سبد خوراکی ها را می گیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون می کشم. _بچه ها، مراقب پله ها باشین! صدایی نمی آید و عین خیال شان هم نیست. مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده می شود. سبد را به دایی می دهم و جلو می روم. دستم را پشتش می گذارم و همزمان سلام و خوبی را می گویم. مونا بچه ها را می بوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل می کند. مونا تعارف می کند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانه‌ی بچه ها طفره می روم و راضی اش می کنم جلو بنشیند. با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و می گویم الان است که سر ریز شود. با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه می دارد. هراسان در قابلمه را برمی دارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون می دهم. یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمد حسین. از خیابان رد شان می کنم و می گویم کنار جوی بایستند تا برگردم. زیر انداز و قوری را برمی دارم و به همراه مونا از خیابان رد می شویم. زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا می زند و با شنیدن جانم دلش قنج می رود. زیر انداز را در سایه‌ی درختی پهن می کنیم. محمد حسین رویش ویراژ می رود تا در روی چمن ها صاف شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 اول فلاسک را برمی دارم و چای را توی لیوان ها قورت قورت می ریزم. بعد هم دور از بچه ها می گذارم تا خودشان را نسورانند. هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی می برند. مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب می گوید: _ما شاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن. من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر می کنم و ممنون را به طرف مونا سوق می دهم. دستم را به طرف سینی چای می برم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا می پرسد: _سخت نیست؟ خنده ای کوتاه می کنم و می گویم: _نه، خودم برش می دارم. با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند می کنم و سینی چای را وسط می گذارم. _چایی مگه نگفتین؟ دستش را جلوی خنده اش مانع می کند. _نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره! من هم به خنده می افتم. قندون را کنار سینی می گذارم و توی دلم آه می کشم. _نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری. _دوری سخت نیست؟ نگاهم را از او می گیرم و به چای زل می کنم که عکس برگ های درخت را نمایش می دهد. _سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش می کنی. _آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن. دستم را روی پایش می گذارم و سعی می کنم امیدوارش کنم. _مطمئنم از پسش برمیای. سرش را پایین می اندازد و هوم می کند. دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم می رسد. از این که اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب می کنم. وقتی نزدیک می شوند می گویم: _چه زود برگشتین؟ محمد حسین در میان نفس های نا منظم اش جواب می دهد:" آ... آخه خیلی شلوغ بود." دایی کفش ها را جفت می کند و با گفتن آخیش کنار من و مونا می نشیند. بعد هم به سینی اشاره می کند و با شادی لب هایش را تکان می دهد: _یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه! قندان را به طرف مونا می گیرد و تعارف می کند بردارد. بطری آب را برمی دارم و چای بچه ها را آب سردی می کنم. بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمی دارم و بشقاب ها را می چینم. مونا هم سفره را پهن می کند و بشقاب هایی که من در آن غذا می کشم را سر سفره می گذارد. پارچه ای برای محمد حسین و زینب پهن می کنم تا زیر انداز را کثیف نکنند. دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش می برد و با بو کشیدن می گوید:" به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!" با تعریف خوشحال می شوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر. باد گاهی خودش را به سفره‌ی مان می زند و با ما هم سفره می شود. بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا می برد و خدایا شکرت می گوید. بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا می گیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند. هنوز غذا از گلوی مان پایین نرفته که محمد حسین و زینب به جان دایی می افتند تا آن ها را برای تاب سواری ببرد. با پا درمیانی من، کمی منصرف می شوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ می کنند. مشغول پاک کردن بشقاب ها هستم که دایی می گوید: _ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟ کمی فکر می کنم و می گویم: _خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟ _آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه. مونا ادامه‌ی دلایل را می گوید:" آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم." می بینم این هم دلیلی است برای خودش! یاد سفارش های مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم. من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛ مادر همیشه به من می گفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من می داد. یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد، از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد! من هم با خنده از کنار حرفش می گذشتم و می گفت چه خرافه ها! از طرفی هم می ترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود! اما هیچ وقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمی کرد! دایی دستش را به چانه می گیرد و با شاخه‌ی درخت بازی می کند. _میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونه‌ی خودم بی وسیله نیست. بنظرت صبر کنیم یا نه؟ سرم را برای تایید حرف دایی تکان می دهم. _نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون. چه اشکالی داره مگه؟ لبخند دایی و مونا بهم گره می خورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم می نشیند. بعد از ظهر باد تند تر می شود و قصد دارد ما را بیرون کند! به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا می کنم و دایی ما را به خانه می رساند. سبد و باقی وسایلات را دایی برایم می برد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی می کنم. محمد حسین را صدا می کنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🖇💚 💚 دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی می گویم: _برای کارای عروسی تعارف نکنین! دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین. دایی سر اش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را می چرخاند. این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان می دهد. محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین می دهد و دایی کمیل دایی کمیل می کند. وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور می کند دستم را برایش تکان می دهم و می گویم برگردد. همانطور که دارم ظرف ها را می شویم با خودم می گویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار می رویم. دستم را به طرف تلویزیون می برم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو می کند. محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی می شود. با نگاهم به تلویزیون اشاره می کنم. چند باری به بدنه‌ی تلویزیون می زنم تا خش خش اش قطع می شود. اخبار بنی صدر را نشان می دهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر می دهد. اعصابم خورد می شود و سریع تلویزیون را خاموش می کنم. شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمی گردم. جای بچه ها را پهن می کنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان می خواند، برایشان تعریف می کنم. با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم می برد. صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم می گذارم. نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمی گذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار می شویم. میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچه‌ی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم. توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا می کنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم. حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند. دست هایشان را محکم می گیرم و بهشان متذکر می شوم اگر دستم را رها کنند گم می شوند. لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب. دست هایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود می خوانم. تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده می شویم. بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر می کند و به سرفه می افتم. قدم هایم را آهسته برمی دارم و بچه ها جلویم می دوند. خانم همسایه دستش را برایم بلند می کند و از تکان لب هایش می فهمم سلام می گوید. سری تکان می دهم و جوابش را می دهم. بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم می کشم و با تقه ای باز می شود. کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دل هایمان با وجود شاه عبد العظیم بیشتر بهم نزدیک شده است. هوای زیارت به سرم می زند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم. این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود. با این که بودن بچه ها حواسم را پرت می کند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا می گیرد. اسکناس چند ریالی به زینب می دهم تا داخل ضریح بیاندازد. امروز در بازار زن و شوهر هایی می دیدم که شانه به شانه‌ی هم راه می رفتند و اجناس مورد پسند شان را بهم نشان می دادند. همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان می برد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی می نشیند. قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه می برم. از خودم می پرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر می کند؟ با صدای گریه‌ی زینب هول می کنم و از جا برمی خیزم. دست های کوچکش را می فشارم و او را از زمین بلند می‌ کنم. زانو اش را نشانم می دهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون می پرند. لبخندی می زنم و از توی کیفم پارچه‌ی دستمال بیرون می آورم. روی زخمش می گذارم که دستم را می گیرد و فشار می دهد. خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمی شود. محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده. دست نوارشم را بر سر زینب می کشم و آهسته او را در آغوشم غرق می کنم. _فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم. پات زودی خوب میشه. محمد حسین هم به تبعیت از من گونه‌ی خواهرش را می بوسد. کیفم را به او می دهم و تا خانه زینب را به آغوش می کشم. دم در خانه که می رسیم به محمد حسین می گویم کلید را به دستم بدهد. نور چراغ برق از خانه‌ی ما دور است و نمی توان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را می کند. کلید را کف دستم می گذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل می کنم تا در را باز کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۵۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 *خــــــــدایـــا* بجزخودت بہ دیــگرے واگــذارمـان نـڪن تـــویـــے پـروردگارمــا پــس قـرارده بــےنیـازۍ درنفسمـــان یـــقیــن دردلــمـان روشــنـــے دردیده مــان بـصـیـرت درقلبمـان 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❣ 🌹🍃صدها گله پيش يار بردن ♥️ است 🌼با عشق چوب طعنه خوردن عشق است👌 🌹🍃اي قلب تپندہ ی💗 جهان (عج) 🌼يکبار را ديدن و مردن عشــ♥️ــق است 🌸🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
[شهدا🥀] 🌸دلم ❣ڪه در بند شما باشد... خوبے اش این است از بند دنیا آزاد مے شود 🍃و سرانجام در بندشما شدن چیزے جز شهادت نیست..💔 🌹🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهدایی 📹 در راهِ خدا شکست نیست! 🎙به روایت: حاج حسین یکتا •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•