#دلتنگی
دلتـــــــنگے ها
گاه از جنس اشڪند...
و گاه از جنس بغـــض
گـاه سڪوت مےشــود و خامـوش مےمـاند
گـاه هق هق مےشوند و میبارند
دلتنگتم ای شهیدم💔😔
🔰کانال شهید فیروزآبادی
🌐 @shahid_rahimfiruzabadi
#دلتنگی 💔💫
#دلنوشته
خدایا ؟
ٺُ قول دادے !🌙
°[وَقالَ رَبُّڪمُ🌸
•[ ادْعُـونِـے أَستَجبْ لَڪم .ْ🍃
یادت هست ؟🎈
°[خدایا💬
•{ڪربـلا میخـوامـ!☹️😭
╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮
@shahid_rahimfiruzabadi
╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
#تصاویرشهیدفیروزآبادی
#دلتنگی
دلتـــــــنگے ها
گاه از جنس اشڪند...
و گاه از جنس بغـــض
گـاه سڪوت مےشــود و خامـوش مےمـاند
گـاه هق هق مےشوند و میبارند
دلتگــي من براے تـــو امـا...
جنس غـریبــی دارد
╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮
@shahid_rahimfiruzabadi
╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
گاه گاهے...
با نگاهے
حال ما را خوب ڪن...😞
خلوت این قلب تنها را
ڪمے آشوب✨ ڪن..🥀
#تصاویرشهیدفیروزآبادی
#دلتنگی
╭─✿═🍃🌹🍃═✿─╮
@shahid_rahimfiruzabadi
╰─✿═🍃🌹🍃═✿─╯
سخته ولی
گاهی #دلتنگی
یه راه ساده ست برای رسیدن
باید دلتنگ باشی
تا با یه سلام ساده هم
جاده ها رو پشت سر بذاری و
با قلبت، تا #حرم پرواز کنی...
#یا_ایها_الرئوف
#دلتنگیم_آقا😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شہیدمـ♥️
#عِشق،
بَرایِ تو کوچَک اَستـ
بگو چگونه بخواهمت؟!
#دلتنگــے
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
00-04-29-shoor3.mp3
6.78M
• 🖤✨ •
•|بهوقتدلتنگی|•
بیا پادرمیونی کن
میخوام برگردم :)💔
•| #حسین_ستوده 🎤
•| #مداحی 🎶
•| #محرم 💔🍃
•| #دلتنگی 📿🙂
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن...
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود😭💔
#دلتنگی
#همسرانه
#شهید_حاج_عبدالرحیم_فیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#دلتنگی🍂
شب را🌘
خبری نیست
مــگر آهِ #دلِ ما...!
تا کے
زِ فراقـش
به خفا زار بِگرییـم...🖐🏻🙃
#شهیدعبدالرحیمفیروزآبادے🕊
•┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈•
#شهیدگمنام🕊
انتظار را باید
از مادرِ #شهیدگمنام
پرسید ،🥺🖐🏻
ما چه میفهمیم
معنی #دلتنگی را...💔🙃
•┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈•
#دلتنگی🍂
غَمَش را غیر دل
سر منزلے نیست💔🙃 ،
ولے آن هم نصیبِ
هر دلے نیست...🖤
#شهیدعبدالرحیمفیروزآبادے🕊
•┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•🖤•✾•••┈┈•
دنیایِ بی تو
فقط یک فصل دارد ،
تنهایی...🙂❤️🩹
#شهیدعبدالرحیمفیروزآبادی🕊
#دلتنگی🍂
•┈┈•••✾••✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾••✾•••┈┈•
#دلتنگی🍂
بابالحُسین، بابِدلی، بوفَضائلی
ایشکلمرتضیچقدرخوششمایلی
#امام_حسین
•┈┈•••✾••✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾••✾•••┈┈•