eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
637 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💍☘ ☘ هر سه تایی مان می خندیم و سلین جان هم با خوشحالی می رود. مرتضی نچ نچی می کند و می گوید: _آخه عروست خوشگله؟ چشمانم را ریز می کنم و دفتر توی دستم را به بازویش می زنم و غر میزنم. _نه پس! پسر لجبازشون خوشگله! _اوه اوه! هنوز هیچی نشده قصد بزنم داری؟ خانمه ما رو باش! مثلا با او قهر می کنم و دفترم را برمیدارم و خودم را مشغول نشان می دهم. کنارم می نشیند اما محلش نمی گذارم. دفتر را از توی دستانم می قاپد و توی هوا می گیرد. هر چه سعی می کنم دفتر را بگیرم، نمی شود! با دیدن زخم بخیه اش دلم برایش می سوزد که بزنمش! از طرفی هم می ترسم صفحاتی را ببیند که درمورد انگشتر نقره نوشتم! دست از تقلا برمی دارم و چهره ام را عبوس می کنم. با دیدن چهره ام خودش را مظلوم نشان می دهد و می گوید: _باشه قهر نکن! بیا دفترتو بگیر! دفتر را پس می گیرم اما یک کلام هم با او حرف نمی زنم. کمی سرش را می خاراند و می گوید: _خب ببخشید دیگه! لام تا کام حرف نمیزنم که دوباره لب می زند: _در همچین مواقعی جناب سعدی اینطور دلجویی می کردن:«ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟» ناخودآگاه خنده ام می گیرد و محو لبانِ به خنده کشیده اش می شوم. حجم زیادی از مظلومیت را در چشمانش جا می دهد و زل می زند به من، می پرسد: _آشتی؟ سرم را به علامت تایید تکان می دهم که می گوید: _نخیر! قبول نیست، باید با زبون بگی. _آشتی! خوشحال می شود و به دفترم اشاره می کند و می پرسد: _این چیه؟ چی مینویسی؟ _اتفاقات زندگیمو. _منم جزء شون هستم؟ _امم... بزار فکر کنم، نه! یکهو مثل خمیری وا می رود و می گوید: _نمیخواد بنویسی! اصلا دفترو بده من! _وا! معلومه توهم جزئی ازش هستی! مگه سوال داره. انگار قانع نمی شود و می گوید: _نخیر! میخوام کلش باشم. پقی میزنم زیر خنده و می گویم: _چه پروهم تشریف دارین آقای غیاثی! _بله! زندگی خانومم، باید من باشم. آب دهانم را قورت می دهم و چشمانم را باز و بسته می کنم. رو به مرتضی می گویم: _باشه! _پس خوب بنویسا! هر چی آرایه و شعر هست باهاش قاطی کن که خوشگلتر بشه. دوباره می خندم و باشه ای می گویم. سلین جان صدایم می زند و مجبور می شوم بروم. باهام سرگرم پخت و پز می شویم و یک آش جدید به من یاد می دهد. تا به حال اسم آش اوماج از کنار گوشم هم رد نشده بود چه برسد که بشنوم! سلین جان عدس ها را داخل آب و پیازی که روی اجاق جلیز و پلیز می کند می ریزد. بنظرم اوماج باید خمیرهای ریزی باشد که قبلا سلین جان درست کرده چون بعدا آنها را با بقیه مخلفات آش توی هم می ریزد. هیزم های اجاق رو به اتمام است و مجبورم چند تکه چوب دیگر بیاورم و درون آتش بریزم. واقعا باعث شرم است که همچین روستای زیبایی از آب لوله کشی، برق و گاز بی بهره باشند. تازه راهشان را هم خودشان از برف پاک کنند درحالی که این وظیفه ی دولت و حکومت است اما انگار حکومت بیشتر به فکر زرق و برق کاخ های مجلل اش است تا خدایی نکرده روی مبلمان فرانسوی یا طلاکاری های سقف و دیوار اندکی خاک بنشیند! تا آخرین مرحله در پختن آش با سلین جان همکاری می کنم و آش را توی کاسه می ریزم و سفره را پهن می کنم. مرتضی وحاج بابا از سلین جان و من تشکر می کنند. ظرف ها را با اصرار می شویم و به اتاق برمی گردم. مرتضی تشکش را کنار پنجره پهن کرده و به آسمان چشم دوخته است. کنارش می نشینم و می گویم: _به چی نگاه می کنی؟ نگاهش محو آسمان شب است و بدون این که نگاهم کند؛ می گوید: _به تو! فکر می کنم حتما چیزی به سرش خورده! شاید هم خل و چل شده است! خنده ی ریزی توی دهانم می چرخد و می گویم: _من که تو آسمون نیستم. _چرا هستی! گردسوز را خاموش می کنم و جایم را پهن می کنم. مرتضی هنوز نگاهش به آسمان است و حالا دیگر مطمئنم کاری شده! اخم می کنم و با ناراحتی می گویم: _آسمونو نخوری اینقدر که زل زدی! بالاخره نگاهش را از آسمان پس می گیرد و با چشمان خواب آلود نگاهم می کند و می گوید: _تو خیلی شبیه ماهی! _ماه؟ _آره! گردی صورتت و درخشش چشمات منو یاد ماه میندازه. هر وقت ماهو می بینم یاد تو می افتم. اصلا زمانی که تو رو نداشتم به ماه نگاه می کردم، مثل همون شب قبل از عقد که گفتی منم بیدار بودم. چشمانم را مالش می دهم و خمیازه ی ریزی می کشم. توی پتو می خزم و کم کم چشمانم گرم می شود. یکهو با صدای نسبتاً بلند مرتضی چشمانم را باز می کنم که می گوید: _فهمیدم! فهمیدم! غرغر می کنم و می گویم: _زده به سرت؟ سلین جان و حاج بابا رو میخوای بیدار کنی؟ بی تفاوت به حرفم می گوید: _اسمتو به جای ریحانه باید ماهرو می بود! _خیالاتی شدی؟ به طرفم خم می شود و می گوید: _نه! مجنون شدم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)