eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🐚🌸 🌸 رادیو را دم گوشم می گیرم که سخنگو می گوید: _دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمان‏هاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاج‏گذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد... رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه می کنم. شاه نمی خواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد. وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد. از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد. جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج می برند. دستم را روی دستان مشت شده اش می گذارم و می گویم: _اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟ _نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه. _مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه. رادیو را روی طاقچه می گذارد و لب می زند:" خدا کنه." تشک ها را روی زمین پهن می کنم و بالشت و پتو رویش می گذارم. کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش می کند. رویش را به من می کند و می گوید: _فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده. حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه! پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر! به همین زودی یک سال گذشت. و این گذر ایام نیست که پیرمان می کند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند. غم و سختی پیر می کند اما روح را جوان تر می کند. _چند روز دیگه عیده؟ رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر می کنند و می پرسد:" واقعا نمیدونی؟" شانه هایم را بالا می اندازم و لب می زنم:" نه، نمیدونم." _دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ _من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم. پتو را روی خودش می کشد و از هوا گله می کند. پنجره را به روی ماه می بندم و سر جایم برمی گردم. صبح با صدای بی‌صفا چشمانم را باز می کنم، باهم سمنو درست می کنیم و حیاط را آب و جارو می کنیم. گل های نو در گلدان ها می کاریم و آب حوض را عوض می کنیم. بی‌صفا با کمری دولا خودش را به تخت می رساند و بریده بریده، و حین نفس هایش می گوید: _آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت. دو تا چای را توی سینی می گذارم و به حیاط می آیم. دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست، آب حوض زلال تر به نظر می رسد و ماهی ها خوشحال ترهستند. نسیم خنکی می وزد و همگی مان را در عطر بهار غرق می‌کند. بی‌صفا چای را مقابلش می گیرد و بو می کند. یادش بخیری زیر لب می گوید و مرا به خاطرات قدیمش می برد که با حاج‌آقا در ایوان می نشستند و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن. آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید. بعد از ظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون می رویم. مرتضی سرنترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار می چسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد. همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت می کنم. آن قدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار می زند. باهم یک محله را اعلامیه می دهیم و برمی گردیم سمت ماشین. مرتضی به سمت خانه‌ی بی‌صفا نمیرود و با کنجکاوی می پرسم: _کجامیری؟ _میریم یه جای خوب. _کجا؟ چشمکی را حواله‌ی نگاه کنجکاوم می کند و دوباره حرفش را تکرار می کند. یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست. دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده. سرم را به صندلی تکیه می دهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر می سپارم و می گویم: _کجاییم؟ با دست به بازار اشاره می کند و می گوید:" اینجا." ذوق زده می شوم و با خوشحالی می گویم: _وای مرسی! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)