♥️👣
👣
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت149
_تحفه ی آسدرضاست. ماجرا رو بهش گفتم اونم با چند نفر اینا رو بهمون دادن. راستی کارمم توی اون چاپخونه قطعی شد!
از خبرش خوشحال می شود و با ناباوری می گویم:
_واقعا؟ چه مرد خوبیه. خدا خیرش بده!
پس از فردا کمتر زیارتت می کنیم. بازم شبا میای خونه.
با شرمساری سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_ببخشید دیگه، توهم به زحمت میوفتی.
برای تقویت روحیه اش لبخند می زنم و می گویم:" این چه حرفیه. رحمته! رحمت!"
از خمیازه اش می فهمم خسته است. بی معطلی تشک هایی که از بی صفا گرفته ایم را پهن می کنم.
بعد از خواندن آیه الکرسی و قل هوالله چشمانم بسته می شود.
چشمانم را می گشایم و خبری از مرتضی نیست.
بعد از خوردن صبحانهی مختصری به سمت اجاق گاز می روم.
می بینم مرتضی فکر همه چیز را کرده و از قبل کپسول را گاز و نصب کرده.
طولی نمی کشد که بساط آش را پهن می کنم.
سبزی های ریز شده را داخل قابلمه می ریزم. حبوباتی را که کنار گذاشته ام را می پزم.
بعد که بیکار می شوم عزمم را جزم می کنم و پا به میدان پر از مین و مانعِ حیاط می گذارم.
از کثیفی اش وحشت می کنم اما چاره چیست؟ برگ های پوسیده و خشک را گوشه ای تلنبار می کنم و تکه چوب ها را توی بشکهی گوشهی حیاط می گذارم.
بعد جارو می زنم و با آب همه جا را تمیز می کنم.
آب حوض را هم خالی می کنم و خوب می سابم اش. آبش را پر می کنم و به طرف پیش صحن می روم.
آنجا را هم آب می گیرم و کفش ها را پشت در می چینم.
ظهر که می شود آش هم پخته شده، حیف که کشک نداریم.
کمی می چشم و به به کنان باز هم می خورم. امیدوارم مرتضی برای ناهار بیاید.
نماز ظهرم را که می خوانم صدایش به گوشم می خورد.
تشهد و سلامم را که میدهم با نگاهم قربان صدقه اش می روم. آش را هم می زند و می گوید:
_چه کردی؟ از هیچی چی درست نکردی که!
اختیار دارینی تحویلش می دهم.
دلش طاقت نمی آورد و می گوید آش را جا کنم.
مجبور می شوم همانطوز تزئین نکرده بکشم تا سرد شود.
از پنجره حیاط را که می بیند برق از سرش می پرد و با حیرت می پرسد:
_تو تمیز کردی؟ وااای چقدر زحمت میکشی. میزاشتی بیام، باهم تمیز کنیم.
من هم از این که الان متوجه تمیزی حیاط شده تعجب می کنم و می گویم:
_تازه دیدی؟
با خنده اش ردیف دندانهای سفیدش نمایان می شود و می گوید:
_راستشو بخوای همش تقصیر آشه! بوش که توی کلهام پیچیده، متوجه هیچی نشدم!
سفره را توی نشیمن می اندازم که بعد از پوشیدن لباس هایش پیشم می آید.
نچ نچی می کند و می گوید:
_نه اینطور نمیشه! باید از هر دوتا زحماتت استفاده کنیم.
بعد پارچه ای برمی دارد و توی پیش صحن پهن می کند.
قابلمه را برمی دارد و گوشه ای می گذارد. کاسه اش را پر می کنم و جلوش می گذارم.
آش را بو می کند و با نگاه گیرایی تمام محبتش را به من تزریق می کند.
_بهبه! عجب چیزی شده! دستت طلا ماهرو خانم.
بیش از حد خجالتم می دهد. بوی بهار و عطر آب و خاک بهم تنیده اند.
ریه ام را از هوای ناب و عشق لب سوز پر می کنم.
توی همین فاصله کلی مرا می خنداند و تمام خستگی ام در می رود.
سفره را جمع می کنیم و با اصرار من ظرفها را می شویم.
وقتی پیشش برمی گردم، می بینم چانه اش را به دست گرفته و در دریایی از خیالات غرق شده.
دستی روی شانه اش می نشانم و می پرسم:
_کجایی؟
با دیدنم نقاب شادی به صورتش می زند اما تلخی افکارش لبخندش را در خود حل کرده.
_همین ورا. پیش شما!
_نه! پیش من که نیستی. در عالم دیگه ای سیر می کنی.
به رو به رو خیره می شود و لب میزند:" شاید!"
حالا که جو سنگین شده یادم می آید که می خواستم حرفی بزنم.
_مرتضی؟
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بگم.
سرش را تکان می دهد و همانطور که با رشتهی افکارش سرگرم است؛ می گوید:" بگو!"
_راستش میدونم خطرناکه اما تو نمیخوای دست دوستاتو که توی باطلاق فکری سازمان گیر کردن، بگیری؟
انگار تمام رشته هایش پنبه می شود و غمی به خود می گیرد.
_چرا! خودمم توی همین فکرام، ولی نمیدونم چطور. اونا منو تَرد کردن و همه منو به چشم خائن می بینن.
کسی به حرفم گوش نمیده، اگرم بده میگه بخاطر پول و وعده داره میگه. شایدم بگن مخشو شست و شو دادن.
اونا سایهی منو با تیر می زنن. کلی پیام میدن و تهدید میکنن که اون نامه های سری رو براشون ببرم.
من ردشون میکنم، آسدرضا میگه دست خودم باشه بهتره. اگه بهشون بدم که مهره سوخته میشم، مثل مجید میکنم
تازه کلاف تو در توی خیالاتش را برایم باز می کند.
الکی نیست که گرفتار است و پشت این چهرهی خندان، غمی نهفته.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)