eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️👣 👣 سفره را جمع و جور می کند و باهم ظرف ها را می شویم. از چشمانش می فهمم به زور خودش را بیدار نگه می دارد. تشکش را پهن می کنم تا زودتر بخوابد. خودم هم قدمی توی حیاط قدم می زنم، انگار خواب با چشمانم قهر کدرده. دستانم را توی آب حوض فرو می کنم و مشت پر آبم را به گلدان ها هدیه می دهم. رو به آسمان می کنم و با خدا اینگونه نجوا می کنم: _خدایا! من بنده‌ی خوبی برات نیستم. این که توی این راه قدم میزنم همه اش از وجود پر برکت خودته. خدایا من آرامش رو برای همه آرزو دارم. من دلم میخواد اگه قراره اتفاقی بیوفته، برای من باشه نه مرتضی. خدایا، میدونم کرمت زیاده و قبول می کنی. یه خواسته‌ی دیگه هم داشتم میخوام کمک کنی تا همه مون به جایگاهی که تعلق داریم برسیم، سالیان سالِ محبین اهل بیت آرزویی یک حکومت اسلامی دارن. حکومتی که تنها بوی اسلام رو نده بلکه تار و پودش با اسلام گره خورده باشه. حکومت های زیادی بودن، مثل بنی عباس و بنی امیه یا خیلی های دیگه که دنیا رو بر دین ترجیح می دادن. ما ازین حکومتا خسته شدیم... ما به دنبال حکومتی هستیم که رنگ و بوی نبوی و علوی بده؛ بارها شیعیان و یا حتی دوست داران اسلام غفلت کرده اند و وعده‌ی رسیدن به حکومت الهی رو از دست دادن. امیدوارم این حکومت با تموم حکومت هایی که تنها ظاهرسازی میکنن فرق داشته باشه و زمینه ساز چیزی فراتر از یک حکومت و تمدنی اسلامی باشه. خمیازه ای می کشم و به طرف خانه می روم. پلک هایم مثل آهن ربایی به طرف هم کشیده می شوند و در آخر غرق عالم خواب می شوم. صبح با صدای اذان بیدار می شوم، هنوز آهنگ خواب توی سرم می پیچد اما بلند می شوم تا نماز اول وقتم هدر نرود. نماز را در هیاهوی جیرجیرک ها می خوانم و دوباره به رختخواب برمی گردم. وقتی احساس بی خوابی به سرم می زند، بلند می شود و توی جایم به اطراف نگاه می کنم. مثل بیشتر اوقات خبری از مرتضی نیست! صدایی از کوچه می آید، انگار کاسبی شیرفروش است. سریع دبه ای برمی دارم و به کوچه می روم، پسرک دبه را پر می کند و پولش را می دهم. داخل خانه می آیم و شیر ها را گرم می کنم؛ نمی دانم با این همه شیر چه کار کنم؟ فکری به سرم می زند و چادر به سر، به خانه‌ی نرجس خاتون می روم . مثل همیشه چند کودک توی کپه ای از خاک و شن در حال بازی هستند. در خانه باز است و با این حال در می زنم. صدای نرجس خاتون می آید که غرغر کنان می گوید: _اعظم! اعظم مادر؟ درو باز کن. اعظم که دختر کوچولویی بیش نیست. درحالی که دارد کهنه ها را روی طناب پهن می کند، داد می زند: _مامان، یه خانمی هستن. بعد هم دامن اش را بالا می گیرد و از پله ها بالا می رود. نرجس خاتون هم بچه بغل، درحالی که سعی دارم چادر را با یک دست و دندانش مهار کند. به طرفم می آید و می گوید: _عه! شمایید مریم جون؟ لبخند می زنم و می گویم: _بله. ببخشید مزاحم شدم، انگار درگیرم بودین. لبخند دندان نمایی روی لبش می نشاند و بچه را محکم در بغل می گیرد. بعد هم لب می زند: _نه، اینا که کارهای روزمره ست. والا من دیگه از پس این بچه ها برنمیام. در حالی که مشغول گفت و گو هستم، یکی از بچه ها به اشتباه روی کفشم خاک می ریزد. نرجس خاتون که متوجه می شود، با او دعوا می کند و می گوید: _خدا ذلیلت کنه بچه! دو دیقه آروم بگیر! دستی به سر پسر می کشم و با مهربانی می گویم: _چیزی نشده! بازی تو بکن خاله. از نگاه نرجس خاتون، خط و نشان می بارد اما با لبخندی خونسردی خودش را نشان می دهد. بعد از کمی مکث، می گویم: _شیر خریدم، دیدم زیاده. میگن یکمشو ماست کنم، دیدم یه پیاله که بیشتر نمیخواد گفتم اگه شما دارین ازتون بگیرم. البته ببخشیدا! یا اصلا برای شما بیارم؟ ها؟ _نه، این چه کاریه! ما داریم. محمود آقا تازه خریده، همون ماستش کنین بهتره. بعد هم داد می زند:" معصومه؟ معصومه؟" دختری که دیروز همراهش دیدم، از پرده بیرون می آید و می گوید: _بله؟ _برو ماست بیار واسه همسایه. بدو مادر! من هم با شرمندگی تکرار می کنم:" یه پیاله هم بسه!" تا برگردد وقت را غنیمت می شمارم تا در مورد اهالی محل اطلاعات بیشتری داشته باشم. _نرجس خاتون، اینجا دوره قرآنم میگیرین؟ اینجور که هر هفته تکرار بشه؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)