♥️👣
👣
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت168
از روی پله ها سلامش می دهم که حمیده باز کلاف شوخی را باز می کند و نخی از شوخی هاش را بازگو می کند:
_این چند وقته کارآگاه شدم از بس که مراقبم تعقیبم نکن.
چند وقت پیش یه زن افتاده بود دنبالم، آقا مرتضی مگه ساواک نیروی زن هم داره؟
_والا چی بگم. واسه رد گم کنی هر کاری میکنن.
_ماشاالله شما هم کم رد گم کنی نمی کنین ها!
_چطور؟
_آخه این حال و روز زن شماست؟ ببین اصلا رنگ و رو نداره.
چقدر ازش کار میکشی؟ هر کسی طاقتی داره.
حمیده رویش را به من برمی گرداند و چشمکی می زند.
با اشارهی چشم و ابرو به او میفهمانم فعلا حرفی نزند.
اما انگار خودش را به نفهمی می زند. مرتضی چشمانش را ریز می کند و می گوید:
_والا چی بگم. خودش به فکر خودش نیست. منم هر چی میگم فایده نداره.
_حالا شما بیشتر بگین چون فرق کرده.
_هیچی فرق نکرده!
لب می گزم و منتظرم دوباره حمیده نگاهم کند اما دریغ!
انگار متوجهی حالاتم شده و از قصد نمی خواهد چشم در چشم شویم.
_چرا آقامرتضی! دنیا فرق میکنه، آدماش فرق می کنند.
مرتضی که از درهمی حرف های حمیده کلافه شده، رک و راست می پرسد:
_کی فرق کرده؟
_خانمتون!
نگاه مرتضی باعث می شود چشمانم را به طرف پایین سوق دهم و از خجالت آب شوم.
حمیده هم دست بردار نیست. مرتضی که تغییری در من نمی یابد می گوید:
_مطمئنید؟ حالت خوبه ریحانه؟
سرم را تکان می دهم اما نمیتوانم زبان بچرخانم.
حمیده آخر حرفش را به میان می آورد و لب می زند:
_فرقش اینه میخواد مادر بشه!
مرتضی که تا آن لحظه با نگاهش به جان موزاییک ها افتاده بود، سرش را بالا می آورد. انگار به گوش هایش اعتماد نمی کند و می پرسد:
_چیشده؟
این دفعه حمیده حرفش را رک و راست می گوید:" میخواین پدر بشین!"
دلم می خواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
چنگی به گونه هایم می زنم و توی دلم کلی حرف نثار حمیده می کنم.
مرتضی بعد از چند دقیقه صدای خنده اش بلند می شود.
آن قدر بلند می خندد که صدای من در می آید و اشاره می کنم آرام باش.
دستش را به علامت مثبت تکان می دهد و جلوی دهانش را می گیرد.
حمیده هم که از کارش خوشش آمده لبخند پهنی می زند.
مرتضی از توی جیبش پاکتی در می آورد و مقابل حمیده می گیرد.
با لبخند می گوید:
_مزد این هفتمه، بخاطر این خبر خوشتون تقدیم شما.
اصلا باورم نمی شود! توقع همچین بذل و بخششی نداشتم.
فکر می کردم مرتضی هم مثل من باشد! اما او واقعا احساس خوشبختی می کند.
حمیده پول را قبول نمی کند اما مرتضی با اصرارهایش نمی گذارد دستش را رد کند.
حمیده نگاهی به ساعتش می کند و هینی می کشد. انگار برای بچه هایش دیر کرده. سریع خداحافظی می کند و مرا با حجم عظیمی از خجالت تنها می گذارد.
مرتضی با ذوق فراوان نگاهم می کند و تا می خواهد حرفی بزند خاموش می شود.
آخر سر هم می گوید تا جایی می رود و برمی گردد.
فکر می کنم شاید همهی این کارها صحنه سازی است تا دلم را آرام کند اما وقتی با کباب وارد خانه می شود حرفم را پس می گیرم.
نمی گذارد من دست دراز کنم و لقمه بگیرم. خودش لقمه می گیرد و به دستم می دهد.
گاهی ادا های بچگانه در می آورد و لحن کودکانه ای به صدایش می دهد.
همه اش نگاهم می کند تا ببیند لقمه را خورده ام یا نه؟
نصیحت را شروع می کند و می گوید:
_ماهروم، ازین به بعد نمیشه و نمی خوایم نداریم!
هر غذای مفیدی که میگم باید بخوری. بعدشم یکم به فکر خودت باش.
من هم با لبخند می گویم:" چشم! حتما!"
بعد از ظهر می خواهد بیرون برود اما می گویم:
_الان هوا گرمه! کجا میخوای بری؟
_راستش سلین جان اومده که بره دکتر. میرم ببرمش دکتر، تو کاری نداری؟
_پس شام میزارم و بیاریشون.
_نه، گفته شب میخواد برگرده. فکر نکنم وقت بشه. سلامتو بهش میرسونم.
تشکر می کنم و به گام های که او را از من دور می کنند خیره می شوم.
تا چند دقیقه مات و مبهوت اتفاقات امروز هستم!
چقدر مرتضی خوشحال بود! واقعا اگه در چنین وضعیتی نبودیم باز هم انتظار چنین رفتاری را از او نداشتم!
خانه را برای دورهی قرآن تمیز می کنم.
گاهی حالم خوب است و گاهی بد.
هنوز باورم نمی شود من مادر می شوم!
حس خوبی است که با خود بیندیشی و ببینی یک نفر به واسطهی تو نفس می کشد و زندگی اش به زندگی ات گره خورده.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)