🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت21
می خندم و می گویم:
_خوب منو بار میزنی و می بری سر جلسه!
_اشتباه کردم که رقیب بردم! نمی بردمت یکی کمتر!
بعد هم خندان به سمت در خروجی می رویم.
وارد کیوسک تلفن می شوم و شماره خانه ی لیلا را می گیرم و او می گوید آقامحسن راه افتاده است و می رسد.
از کیوسک خارج می شوم و پدر زینب آمده و زینب اصرار دارد با آنها بروم و می گویم دامادمان قرار است بیاید.
زینب را بغل می گیرم و خداحافظی میکنم.
کمی بعد آقامحسن می رسد و سوار ماشین میشوم. چند دقیقه بعد خانه هستیم.
مادر آقامحسن را به خانه دعوت میکند اما او می گوید که کار دارد و می رود.
اول مادر و بعد من وارد خانه می شویم.
مادر از امتحان می پرسد و من اول از چادر می گویم.
مادر هم ناله و نفرین شان می کند. بعد هم از رضایتم در مورد امتحان می گویم.
صدای اذان ظهر پخش می شود و وضو می گیریم .
سجاده ام را پهن می کنم. بوی گل محمدی که در سجاده ام خشک شده، مشامم را به بازی می گیرد.
بعد از اذان و اقامه، نیت می کنم و نماز می خوانم.
نماز را فرصت خوبی برای تشکر می دانم و سعی می کنم با خضوع و خشوع بخوانم.
بعد از نماز،قرآن را به دست می گیرم و سوره ی نباء را می خوانم.
صدای آقاجان از حیاط به گوش می رسد.
به سمت در می روم و آقاجان با دست پر وارد خانه می شود. جلو می روم و سلام می دهم.
جوابم را می دهد و از کنکور می پرسد. همان پاسخ هایی که به مادر داده ام را برایش بازگو می کنم.
از پشت سرش کادویی در می آورد و مقابلم می گیرد.
غافلگیر می شوم و با شادی از دستانش می قاپم.
کاغذش را جدا می کنم و با دیدن نام کتاب به شوکه شدنم افزوده میشود.
_وای آقاجون! از کجا میدونستین این کتابو میخوام!
_دخترجان! فکر منو تو مثل همه. وقتی من چیزی بخوام یعنی توهم میخوای.
مادر از توی آشپزخانه می گوید:
_آ سدمجتبی فقط فکرتون نیست که! دخترتم مثل خودت کله شقه.
آقاجان می خندد و می گوید:
_عوضش این دخترمون شبیه مادرش خوشگله!
من هم به خنده می افتم. کتاب را به اتاق می برم و ورقش می زنم.
آقاجان وارد اتاق می شود و سرجای همیشگی اش می نشیند.
با لبخندی که بر لبش دارد، می گوید:
_میخوای تاریخچه کتاب کشف الاسرار، آقای خمینی رو بدونی؟
من که عاشق دانستن هستم؛ فورا سر تکان می دهم و می گویم:
_آره! میگین؟
_شیخ مهدی پائینشهری از علمای قم و اتقیا بود. فرزندش علی اکبر حکمیزاده رسالهای به نام "اسرار هزار ساله "نوشت و سال ۲۲ چاپ کرد.
موضوع این رساله حمله به مذهب تشیع بود. یعنی حرفهای فرقه وهابی رو با مخلفاتی مثل تبلیغات سؤ علیه روحانیون، رو که اون روزها بازارشون داغ بود، نوشت در حقیقت رسالهای بود برای ترویج وهابیت.
امام خمینی سکوت رو روا ندونستن و کتاب کشف الاسرار را در همون تاریخ، در پاسخ به اون رساله نوشتن و ضمنا خیانتهای رضاخان رو هم راحت بیان کردن.
_جداً؟ پس باید خوشحال باشم، جواب خیلی از سوالامو اینجا پیدا می کنم.
_آره. فقط لای یک صفحه ای هم برات اعلامیه های آیت خمینی گذاشتم.
اونا رو خوندی، قایمش کن.
_چشم حواسم هست.
بعد هم از اتاق بیرون می رود.
با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم، هنوز به تلفن عادت نکرده ایم.
آقاجان به تازگی تلفن خریده است که محمد جانش برای آن می رود.
صدای تلفن خواب را از چشمان نازم می رباید. تعجب میکنم تلفن اینقدر زنگ بزند، چون با اولین زنگ محمد رویش می پرد و اجازه هیچ دخالتی در امور پاسخگویی نمی دهد!
از جا بلند می شوم و با بی حالی تلفن را بر می دارم.
صدای زینب از آن سوی خط می آید. با ذوق فراوان می گوید:
_الو؟ ریحانه هست؟
_سلام. خودمم!
_عه خودتی؟ این چه صداییه؟ فکر کردم محمدتونه اونم تو سنِ رشد!
خنده ی مان می گیرد و بعد از قطع خنده اش می گوید:
_دختر هنوز خوابی؟ میدونی امروز چندمه؟
به مغز فندقی ام فشار نمی آورم و با نق می گویم:
_منو از خواب بیدار کردی بعد اصول دین میپرسی؟
_وای ببخشید مادموازل! امروز شیشمه!
چنگی به صورتم می زنم و با صدای بلندی می گویم:
_شیشم؟
_آره خابالو جان! میدونستی نتایج کنکورو توی روزنامه ها زدن؟
_عه راست میگی!
بدون خداحافظی، سریع تلفن را می گذارم و چادر به سر می کنم. از خانه بیرون می روم و سر خیابان، روزنامه می گیرم.
فورا به خانه برمی گردم و نگاهم را به جان تکه کاغذ بیچاره می اندازم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)