eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
637 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ بچه ها غریبی می کنند و گریه شان بلند می شود. به طرف شان می روم و بچه ها را در آغوش می گیرم. دست مرتضی را هم می کشم تا به داخل بیاید. هنوز باورم نمی شود که مرتضی رو به رویم نشسته و چای می نوشد. بچه ها مظلوم کنارم نشسته اند و تنها به پدرشان خیره شده اند. دلم می خواهد خودم را در بغل او بیاندازم اما شرم می کنم. مرتضی دستش را جلو را جلو می آورد و دستم را می گیرد. گرمای دستانش به زندگی مان رونق می بخشد. بوسه ای عاشقانه به پشت دستم می نشاند و آن را روی پیشانی اش می گذارد بعد هم می گوید: _خب ماهروی من چطوره؟ حتما خیلی سختی کشیدی نه؟ من که با آمدن مرتضی تمام سختی ها را فراموش کرده ام دست تکان می دهم و می گویم: _نه خدا روشکر. دوری تو سخت بود فقط. بچه ها را در آغوش می کشد و بچگانه با آن ها صحبت می کند. با ذوق به محمد حسین و زینب رو می کنم و تشویق شان می کنم تا بابا بگویند. زینب با دهان کوچکش به سختی بابا می گوید و محمد حسین هم چیزی می گوید. با دستم به بچه ها اشاره می کنم و همراه با لبخند تعریف می کنم: _خدا رو شکر یاد گرفتن. دیدی ازت غافل نبودم؟ میبینی بچه هامونو؟ شکوفه‌ی خنده برای لحظه ای هم از لبانش کنار نمی رود. _آره آره! میدونستم مامانی خوبی هستی. دستی به ریش هایش می کشم که بلند شده اند. _مرتضی با این ریشا خیلی بزرگتر شدی! _مگه نبودم؟ جوابش را با یک لبخند می دهم. دوباره می پرسد:" تو بگو اصلا! بزرگ بودن بهم میاد یا کوچیک بودن؟ تو چی دوست داری؟" چشمانم را دور کاسه‌ی چشمم می چرخانم که مثلا دارم فکر می کنم. _نه، کوچولو بهتری! برو اصلاحشون کن. دستش را روی چشمش می گذارد. _چشم اولیا حضرت! امر امر ماهرو جانه! کیلو کیلو قند در دلم آب می شود. سریع بساط ناهار مفصلی را ترتیب می دهم. توی آشپزخانه در حال برنج دم کردن هستم که برای لحظه ای چشمم به نشیمن می افتد. مرتضی بچه ها را روب کمرش گذاشته و ادای اسب در می آورد! خنده ای مهمان لبم می شود و برنج ها را هم دم می کنم. مرتضی بی سر و صدا وارد آشپزخانه می شود و می پرسد: _بابام این مدت نیومد؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. _نه، چرا پرسیدی؟ اول طفره می رود اما آخر از زیر زبانش می کشم که تعریف می کند پدرش وقتی زندان بوده سراغش آمده و قصد داشته او را آزاد کند اما مرتضی با سماجت نپذیرفته و پدرش هم لج کرده و دیگر برنگشته! اذان ظهر را که می دهند دایی هم از راه می رسد. باهم سلام و علیک مفصلی می کنند و در کنار هم می نشینند. سینی چای را مقابلشان می گذارم و دایی با خنده می گوید: _چشمت روشن ریحانه خانم. میبینم که ما رو دیگه تحویل نمی‌گیری! لبم را به دندان می کشم. _این چه حرفیه دایی! چای‌تونو بردارین تا سرد نشده. اما انگار شیرین زبانی دایی تازه گل کرده! دستش را روی پای مرتضی می گذارد و به شوخی می پرسد: _خب آقای غیاثی، شاه داماد! کی شام عروسی رو میدی؟ من هنوز شامی نخوردما! تا شامم نخورم باورم نمیشه ازدواج کردین. مرتضی که از خنده به سرفه می افتد؛ دست روی پای دایی می نشاند و می گوید: _کمیل جان، هر وقت بخوای شام میدم. می ترسم وقتی نوبت تو برسه بگی چون بهم شام ندادی منم شام عروسیمو نمیدم! چشمانم را به باغستان قالی می سپرم و بدون نگاه کردن به هر دو تایشان می گویم؛ _عه مرتضی! هر دو شان می خندند و برای پهن کردن سفره می روم‌. ناهار خوبی می خوریم و مرتضی داوطلبانه می خواهد ظرف بشوید. دایی سر به سرش می گذارد و با شوخی می گوید: _ای خاک بر سر عالم! دیدی مرتضی؟ تو هم زن ذلیل شدی! آن روز با تمام خوشی هایش می گذرد. هنگامی که مرتضی در کنارم است انگار به یک کوه تکیه کرده ام. چیزی نگذشت که خبر آوردن که امام ۱۲ بهمن به ایران می آیند. این خبر واقعا خوش بود چون دولت بختیار نمی گذاشت امام برگردند. اول قرار بود پنجم بهمن بیایند که بختیار با بستن فرودگاه ها مانع شد. اما مشت گره شده‌ی ملت جلوی زور آنان ایستاد و بعد از اعتراضات فراوان امام آمد! تیتر تمام روزنامه ها شده بود امام آمد! کارکنان رادیو و تلویزیون هم اعتصاب کرده بودند تا بتوانند تصاویر این ورود با شکوه را پخش کنند. همه بیرون ریختن و حتی خیابان ها را هم آب و جارو کرده اند. بعضی از مسیر ها هم گلدان گذاشته بودند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)