eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
637 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ وقتی ماشین به داخل کوچه می پیچد تمام آن وداع را مثل فیلمی از پس چشمانم می بینم. آن روز هیچ وقت فکرش را نمی کردم وقتی برگردم چگونه و با چه کسانی هستم! حال از سه سال بیشتر می گذرد. دلهوره ام فرو کش نکرده است. مرتضی نگاهش را خرج چشمانم می کند و دوباره سوالش را می پرسد. می گویم خوب هستم و پیاده می شوم. دستی به دیوار های آجری می کشم. کش و قوص های دیوار مرا فرسخ ها از جایی که هستم بلند می کند. ریه هایم را از عطر زادگاهم پر می کنم‌. شادی رقصان رقصان بر روی قلبم سایه می اندازد. درخت چنار را می بینم که شاخه هایش را ستون کرده و دالان درختی بالای خانه درست شده. میان کوبیدن و نکوبیدن در هستم که یکهو در باز می شود و محمد بدون توجه به من خودش را در بغلم پرت می کند. آخرین حد از چشمانم به محمد دوخته می شود و او نیز متعجب وار نگاهم می کند. پشت لبش سبز شده، انگار نه انگار این پسر همان محمدی بود که دم به دقیقه ما باهم نمی ساختیم‌. او حتی پلک هم نمی تواند بزند که یک دفعه دستم را می کشد. با صدای لرزانش مادر را صدا می زند. مادر هم با همان غرغرهای قدیم اش پرده‌ی آشپزخانه را کنار می زند. با دیدن من خشکش می زند‌ و فقط نگاهم می کند. می ترسم پس بیافتد و همه اش از خدا می خواهم اتفاق بدی نیافتد. با گام های سست به طرفش راه می افتم. وقتی نزدیکش می شوم خم می شوم تا پایش را ببوسم. مادر خم می شود و نمی گذارد. روی زمین می نشیند و صورتش را مقابل صورتم قرار می دهد. به همراه بغض خفته اش لب می زند: _ریحانه؟ مادر خودتی؟ اشک مجال حرف به من نمی دهد. سر تکان می دهم. در همین میان سر و صدای محمد حسین و زینب هم بلند می شود. مرتضی یا الله کنان وارد می شود. مادر با دیدن آن ها کپ می کند و بهشان خیره می شود. محمد حسین و زینب با پاهای کوچک شان خودشان را به آغوشم می رسانند. هر دو شان را بغل می گیرم و در حالی که سعی دارم اشک هایم را مهار کنم، مادر ما را محکم بغل می گیرد. مدام قربان صدقه مان می رود و تنها با مرتضی دست می دهد. او هم سعی دارد طبیعی رفتار کند. محمد نمیتواند رنگ تعجب را از چهره اش محو کند. وارد خانه می شویم و مرتضی گوشه ای می نشیند. من هم کنار مرتضی می نشینم و به پشتی تکیه می دهم. مادر سینی چای را جلویمان می گذارد و تعارف می کند. استکان و نعلبکی برمی دارم و جلوی مرتضی می گذارم. نمی دانم از کجا بگویم که رشته کلام را مادر به دست می گیرد: _گفتی میای ولی فکر نمیکردم به این زودی. خیلی چشم به راهت بودم مادر! خبر عروسی تو هم شنیدم کلی دعات کردم. مرتضی چون غم را دور کند، شوخی می کند: _عه پس از دعاهای شماست! _چی؟ _همین خوشبختی دخترتون. مادر کمی می خندد و می گوید: _دورا دور خبرتو از حاج حسن می گرفتم... با صدای جیغ بچه ها مادر حرفش را قطع می کند. دست شان را می گیرد و آن ها را به آشپزخانه می برد. بهشان کلی شکلات و کیک می دهد. برایشان باز می کنم و آرام در دهانشان می گذارم. مادر از دلتنگی هایش می گوید و من خیالم پی رد و نشانی از آقاجان در این خانه است. آخرین بار با پدر پیچ کوچه را گذراندیم و حالا بی او برمی گردم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)