eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻✨ ✨ کلافه وار دست زینب را پشت سرم می کشم و محمدحسین را صدا می زنم. وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض می کنم. دو چشم دیگر قرض می گیرم و با دقت همه جا را نگاه می کنم. آرزو می کنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد. نگهداری از دو بچه کار سختیست! مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر می کردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند. وقتی از گشتن خسته می شوم گوش ای می نشینم. شیشه‌ی بغض در گلویم می شکند که مرتضی را از دور می بینم. به طرفم می آید و با نگرانی می پرسد: _پس محمدحسین کو؟ از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم. _نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ مرتضی می گوید نگران نباشم و می رود. من نمیتوانم همینطور بنشینم. زینب را بغل می گیرم و باهم دور صحن می چرخیم. صحن مجاور را هم می گردم گاهی پاهایم در خاک ها غلت می خورد و گردش روی چادرم می نشیند. مرتضی را دوان دوان می بینم که از دور به طرفم می آید. نفسش می برد تا به من برسد. زینب گریه اش بلند می شود و احساس ترس می کند. سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند! دوباره وارد همان صحن می شویم. صدای گریه محمدحسین گوشم را می خراشد. با شادی دور و برم را نگاه می کنم و کنار آبخوری می‌بینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد. به طرفش می دوم و او را میان آغوشم می گیرم. دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم می کنم. مرتضی او را در بغل می گیرد و ساکتش می کند. حرم شلوغ تر به نظر می رسد. مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند. از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت می کند. با این که از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم می دود اما بستنی می چسبد‌. بچه ها از سرما خودشان را توی بغل مان انداخته اند. قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه دار ها و کاسب های اطراف حرم می گذریم‌. آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمی گردم. دست ادب را روی سینه می گذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر می دهم. میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا می گویم:" آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟ ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین." مادر برای شام تدارک دیده است‌. از این که خودش را به زحمت انداخته ناراحت می شوم و می گوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند. مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی می کشد. مدام بشقاب خورش کنارش می گذارد و تعارف می کند. وقتی می بینم خودش چیزی نمی خورد عصبی می شوم و می گویم: _مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم. مادر مجبور می شود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد. یک هفته ای از بودن مان در مشهد می گذرد. در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم. وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن می گذارم. از مادر قول می گیرم تا به زودی به تهران بیایند. شب پیش از رفتن مان، وقتی به خانه‌ی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم. خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت تر! مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق می گذارد. بچه ها سر هایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی می کنند. مادر چادرش را محکم به سرش می گیرد و با سینی قرآن و کاسه‌ی آب به بدرقه مان می آید. وقتی غرق بوسه های مادرانه اش می شوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم. مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو می کند. با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط می شود. از آخرین جدایی خاطره‌ی خوبی ندارم. مادر اشک هایش را پاک می کند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه می کند. کلی سفارش در گوشش می کند. دل کندن از بچه ها برایش سخت است. در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند‌. بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها می داد، او را مامان شکلاتی صدا می کردند و البته به زبان خودشان! دلم را به شاخه و برگ های درخت چنار می بندم و سوار ماشین می شوم. مرتضی ماشین را روشن می کند و از کوچه خارج می شویم. به عقب برمی گردم و دست برایشان تکان می دهم. وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا می کند اشک هایم راه شان را در پیش می گیرند. هنوز به عقب خیره هستم که متوجه می شوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)