🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت221
به مرتضی می گویم و او فوراً می ایستد.
محمد دستش را به دیوار میگیرد و سعی دارد با نفس های عمیق، نفس کشیدنش را منظم کند.
_چی شده محمد؟
_مامان... میخواد باهاتون بیاد.
_کجا؟
_تهرون دیگه!
نگاهی از روی تعجب به مرتضی می اندازم.
مرتضی به من و محمد اشاره می کند و سوار ماشین می شویم.
مادر با ساک کوچکی دم در ایستاده و با دیدن ما سرش را پایین می اندازد.
انگار که شرمنده باشد، سر در گریبان فرو می برد و می گوید:
_راستش مادر، دلم تاب نداره گوشه خونه بشینم خبری از بابات بیاد.
شنیدم تهرون بردنش. خواستم باهاتون بیام.
بخدا اینجا بمونم سکته می کنم. بی خبری سخته!
دلم به حالش رحم می آید.
مرتضی پیش دستی می کند و ساک مادر را از دست می گیرد و توی صندوق عقب جا می دهد.
مادر به محمد سفارشاتی می کند و من با خوشحالی دستش را می گیرم و او را جلو می نشانم اما او برمیخیزد و می گوید من جلو بنشینم.
دلم نمیخواهد به مادر در حد پشت کردن هم بی احترامی کنم اما مجبورم می کند.
خودش بخاطر بچه ها پشت می نشیند.
بچه ها با دیدنش شادی می کنند و با زبان شیرین شان صدایش می زنند:
_ماما شُتولی
مادر هم قربان صدقه زبان شان می رود و شکلات به دست شان می دهد.
بین راه توقف هایی می کنیم تا اینکه دم دمای سپیده صبح به تهران می رسیم.
مرتضی وسایل را داخل می آورد.
مادر با فهمیدن این که خانهی مان تا حرم چند کوچه فاصله دارد در شادی غوطه ور می شود و همان صبح زود به حرم می رود.
میدانستم مادر از زندگی ساده و بی آلایش مان بدش نمی آید، او مثل خیلی از مادرها نیست که صرفا خوشبختی مادی بچه شان را بخواهد.
بچه ها از شوق مادر صبح زود بیدار می شوند.
سفرهی رنگین صبحانه را می چینم.
از عسل و مربا گرفته تا پنیر و سبزی در سفره هست.
مادر چای بچه ها را مدام هم می زند تا شیرین شود.
مرتضی می گوید چند جا کار دارد و ناهار به خانه برمی گردد.
همین که از کنار سفره بلند می شود، مادر صدایش می زند آقا مرتضی.
مرتضی سر پا می ایستد و می گوید:
_جانم؟
همان طور که با گرهی روسری اش ور می رود، با لحنی مخلوط با شرم لب می زند:
_میشه پیگیر کارای سید مجتبی هم باشین؟ بخدا میدونم گرفتارین اما...
اما اومدم این بی خبری رو تمومش کنم.
مرتضی که انگار میان دو راهی تردید مانده است، به زور سر تکان می دهد و دستش را روی چشمش می گذارد و همزمان چشم می گوید.
پالتوی بلند و مشکی اش را به دستش می دهم و توصیه می کنم کلاه هم بپوشد.
در را که می بندد به طرف سفره می آیم.
با دیدن چهرهی وا رفتهی مادر قلبم مثل کاغذی مچاله می شود.
زینب را بغل می گیرم و صبحانه اش را می دهم.
مادر چند نوع غذای محلی یادم می دهد تا هر وقت نباشد بتوانم درست کنم.
مثل همیشه دلش مثل سیر و سرکه می جوشد، شال و کلاه می کند تا از کیوسک خیابان به محمد زنگ بزند.
آمدنش طول می کشد.
چادر سر می کنم و دست بچه ها را به دنبال خودم می کشم.
مدام می گویم نکند راه را گم کرده؟ نکند بلایی سرش آورده اند؟
با همین فکر و خیال هاست که حالم دگرگون می شود.
با دیدن قامت محو مادر به طرفش تند تر گام برمی دارم.
زینب و محمد حسین زود تر از من به مادر می رسند و او را حسابی بوس می کنند.
با دیدن سبزی های دست مادر حتم دارم که میخواهد غذای مورد علاقهی مرا درست کند.
باهم مشغول پخت و پر ناهار می شویم.
مادر از اصول خانه داری می گوید و تکنیک های درست کردن آش.
_ریحانه، من با این که پدرت مرد شکم نبود اما سعی کردم همیشه چیز خوب جلوش بزارم.
مادر خدا بیامرزم می گفت مرد رو باید بهش یه کف دست غذا داد تا دلش نرم بشه.
من با این که از آقاجونت خواستهای نداشتم اما همیشه به این توصیهی مادرم عمل کردم.
بعدشم اون کف دست غذا کار هزار حرفو میکنه. عشقی که توی قابلمه قل بخوره دوامش بیشتره!
تا ظهر بوی آش توی محل می پیچد.
چند کاسه ای برای همسایه ها می برم.
مشغول غذا دادن به بچه ها می شوم که با صدای در متوجه مرتضی می شوم.
به استقبالش می روم و پاکت های میوه را از دستش می گیرم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)