🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت228
صدای گریه های دایی هم بلند می شود.
دیگر نمی توان جلوی این سیل غم را گرفت.
کاسهی چشمم از اشک خالی نمی ماند.
آنقدر گریه می کنم که چشم و گونه هایم می سوزد.
مرتضی دستم را فشار می دهد.
دلم آرامش می خواهد، یک آرامش ابدی...
نگاهی به بالای سرم می اندازم و رو به خدا می گویم:
_خدا جان، دلبری آقاجونو تحمل نکردی.
من که دلبری یاد ندارم چیکار کنم؟
کاش منو هم ببری!
مرتضی دندان به لب می گیرد.
_این چه حرفیه ریحانه! آروم باش.
_نه مرتضی، آقاجون عاقبت بخیر شد.
این ماییم که رو سیاه موندیم. کاش یه ذره دلبری یاد داشتم.
دایی توی خانه راه می رود و آهسته اشک می ریزد.
این را از شانه های خمیده و لرزانش می فهمم.
یکهو دایی به سوی مرتضی برمی گردد و می پرسد:
_تو از کجا میدونی؟
نگاه مان به مرتضی است و مرتضی نگاهش به گل های قالی.
من هم دلم می خواهد بدانم اما با ایما و اشاره هایی که بین مرتضی و دایی رد و بدل می شود، احساس می کنم نمی خواهند به من پاسخ دهند.
برای همین خیلی مصمم می پرسم:
_چرا جواب نمیدی مرتضی؟
منم حق دارم بدونم یا نه؟
دستش را میان موهایش می برد و کلافه وار لب می زند:
_نمیشه ریحانه جان. اصرار نکن.
_باور کن اگه موضوع دیگه ای بود اصرار نمی کردم اما پای آقاجون درمیونه و باید بدونم.
دایی کنارم می نشیند و به مرتضی می گوید:
_اشکال نداره، بگو مرتضی.
مرتضی چانه اش را می خاراند و شروع می کند به تعریف کردن:
_راستش از طریق اسناد مخفی ساواک.
بچه های کمیته تونستن مدارک سِری ساواک رو پیدا کنن.
ظاهرا ماجرای اعدام پدرت هم راز بوده و حتی پروندهی توی کمیته مشترک رو هم معدوم کردن.
میخواستن هیچ ردی نباشه اما خواست خدا چیز دیگه بوده.
بعد از این که شهید شدن ایشونو دفن کردن و نام متوفی رو به اسم رضا آقایی ثبت کردن.
کاملا مخفی!
قلبم گر می گیرد.
آتش درونم زبانه می کشد و آه از نهادم برمی خیزد.
چقدر غریبانه آقاجان به آغوش خاک سپرده شد.
بدون این که کسی بالای سرش شیون و ناله کند.
بدون کسی که کفنش کند، آخ دلم به سمت روضه های سیدالشهدا (ع) کشیده می شود.
اهل بیت شان را به اسارت بردند و گوهر حجاب را از اهل شان ربودند.
باز خوب است بر بدن آقاجان رحم کرده اند وگرنه بر بدن غریب کربلا با نعل تازه تاختند.
با این روضه ها اشکم جوشیدن می گیرد و برای جد غریبم گریه می کنم.
دایی سعی دارد بر خودش مسلط شود.
بغض را به سختی مهار می کند و می گوید:
_باید به لیلا و محمد هم خبر بدیم.
تا اونا بیان به مادرت چیزی نمی گیم اما باید کم کم آماده اش کنیم که اتفاق بدی نیوفته.
_آخه به اونا چطور بگیم؟
سرش را پایین می اندازد و با آخرین صدایی که از حلق اش بیرون می آید، لب می زند:
_من میگم.
به آرامی توی سرم می زنم و ابیاتی که آقاجان برایم خوانده بود را زمزمه می کنم.
چهرهی نورانی اش در پس خون هایی که از سر و صورتش می ریخت، هنوز به یادم هست.
حس مهری که دست نوازشش که بر سرم کشید هنوز زیر پوستم احساسش می کنم.
وقتی با مرتضی به خانه برمی گردیم که در راه کمی خودمان را آرام کرده ایم.
با خندهی مصنوعی بچه ها را بغل می گیرم و قربان صدقه شان می روم.
مادر کمی به ما مشکوک شده است و از مرتضی می پرسد:
_دکتر رفتین؟ حال ریحانه خوبه؟
لبانم به خنده کش می آید و با لحن شادی می پرسم:
_نه، من که گفتم حالم خوبه.
فقط رفتیم یه دوری بزنیم.
مطمئنم که باور نکرده چون رنگ چشمانش هیچ فرقی نکرده است.
مرتضی برای این که از زیر نگاه های مادر در برود به هوای کار بیرون می رود.
من می مانم ترس این که مادر چیزی نفهمد.
تا شب یک جوری قضیه را ماست مالی می کنم. شب هم خیلی زود به اتاق می روم و به بهانهی بچه ها خودم را حبس می کنم.
محمدحسین و زینب مشغول شیطنت هستند و من یک گوشه در میان افکارم غلت می خورم.
نصف شب هم مرتضی می رسد.
از دستش حرصم می گیرد؛ خوب بهانه ای گیرش آمده!
من همه اش باید این فشار روانی را تحمل کنم و غم پدر هم در گوشه ای از دلم مخفی کنم.
دو روز بعد لیلا و محمد به خانهی دایی می روند.
دایی با احتیاط ماجرا را می گوید.
لیلا تاب نمی آورد و زودی غش می کند.
محمد هم با این که غرورش اجازه گریه جلوی جمع را نمی داد اما حالا از بس گریه کرده چشمانش به سرخی لاله شبیه است.
به لیلا آب قند می خورانم تا فشارش بالا بیاید.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)