🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت30
صدایی از آن طرف کلاس بلند می شود و که گوش ها معطل صحبتش می شوند.
زارعی است! شهناز زارعی!
_استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن.
استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی می نوشد و می گوید:
_فعلا که وضع ما از برخی کشور های همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا می شید.
بی مقدمه رو به استاد می گویم:
_ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟
استاد روی میز می کوبد و می گوید:
_میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم.
من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم می کردم.
وقت کلاس که تمام می شود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج می شود.
ژاله رو به من می کند و می گوید:
_دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟
خودم را به مظلومی می زنم و می گویم:
_به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده.
_باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه.
_کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم.
دستی روی شانه ام می نشیند که باعث می شود به سمتش برگردم. شهناز است!
با لبخند می گوید:
_آفرین! خوب از پسش بر اومدی!
ژاله زیر لبش می گوید:
_دیوونه ها!
بعد هم از کلاس خارج می شود.
شهناز با من هم قدم می شود و می گوید:
_راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس!
_بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟
_همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه!
سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم.
بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچ وقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود!
از سالن که بیرون می آییم از او خداحافظی می کنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم.
نگاهم به همان پسر برخورد می کند! همانی که روی درخت می نویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب می کند.
ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم.
با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد.
داخل کوچه می روند و پشت درختی می ایستند.
سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم می کند.
با خودم می گویم درست حدس زده ام! من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم.
مرد و پسر می خواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت در می آیم و سر خیابان تاکسی می گیرم.
توی تاکسی هر از گاهی به عقب بر می گردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید.
نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید:
_آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟
پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم.
کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون می کشم و در حالی که در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم.
با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل می روم.
چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم.
سراغ یخچال می روم و غذاهای دیروز را گرم می کنم و می خورم.
رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم.
از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد.
خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود.
چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه "عملیات مسلحانه".
تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده.
از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم.
روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم. فروشنده فکر می کند چند روزنامه باطله می خواهم و مشتی را مجانی به من میدهد.
به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن می کنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم.
با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است :"ترور دو مستشار آمریکایی" سخت تعجب می کنم.
تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل.
ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟
افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)