eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
640 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌿 🌿 استاد حجتی یک مشت چرت و پرت را به عنوان درس وارد مغز بچه ها می کند اما من حتی این گفته ها را وارد کاغذ هم نمی کنم! چند باری هم حرف هایش را نقد می کنم که او فقط با خشونت جوابم را می دهد. ژاله بعد از کلاس با من حرف می زند و میخواهد چیزی نگویم، اما من جایی بزرگ نشده ام که بی توجهی به اطرافم را به من یاد داده باشند. استاد کیومرث تمام ساعتش را به شوخی می گذراند و دو دقیقه پایانی کلاس، درسش را با سرعت میگ میگ می دهد. اذان که می دهند، وضو می گیرم. دانشگاه نمازخانه هم ندارد. دانشجویانی که اهل نماز و دین هستند در یکی از قسمت‌های ساختمانی که هنوز به بهره برداری نرسیده، موکت می‌اندازند و آنجا نماز می‌خوانند.  نماز را با ژاله می خوانم و از ساختمان نیمه کاره خارج می شویم. ژاله با آب و تاب از صحبت های پدر و پسردایی اش می گوید. انگار قضیه دارد ختم به خیر می شود. خدا را شکر می گویم و به ژاله هم می گویم از خدا تشکر کند. ناهار او را مهمان می کنم و بعد از ناهار به کلاس می رویم. ساعت سه بعد از ظهر از دانشگاه خارج می شوم. توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. کمی بعد اتوبوس O302 می ایستد و مسافران یوروش می برند. من صبر میکنم همه سوار یا پیاده شوند و بعد من هم سوار می شوم. خودم را با نگاه به خیابان مشغول می کنم. احساس می کنم کسی کنارم نشسته است، از روی کنجکاوی سرم را برمی گردانم و با دیدن پسر مشکوک مثل اسپند روی آتش گُر می گیرم! _اینجا چیکار میکنین؟ کمی از من فاصله می گیرد و می گوید: _یواشتر لطفا! به دور و برم نگاه می کنم. چند نفری نگاهشان به ماست. سرم را پایین می اندازم و می گویم: _باز چی میخواین؟ _قرار شد جزوه بدین بهم! یادتون رفت؟ نفسم را با شدت بیرون می دهم و می گویم: _هنوز آماده نیست. _مهم نیست! تا همین جا که نوشتین بسه. سعی دارم فراری اش بدهم برای همین می گویم: _من همه ی چیزایی که استادا میگن رو نمی نویسم فقط اونایی که با مزاجم سازگاره رو یادداشت می کنم. _اتفاقا مزاج شما و شهناز مثل همه. برای همین اومدم پیش شما! _هووف! کمی بعد می گویم: _اصلا شهناز چیکارشه؟ _تب و لرز داره! نمیتونه از خونه بیرون بیاد. انگار تا جزوه نگیرد دست بردار نیست! کمی اطرافم را نگاه می کنم و می گویم: _باشه دفترو میدم بهتون ولی سریع باید بهم پس بدین. دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید: _بله، چشم حتما! دفتر را به دستش می دهم و همزمان اتوبوس می ایستد. پسر مشکوک که هنوز اسمش را نمی دانم از من خداحافظی می کند و پیاده می شود. نفس راحتی می کشم و از پنجره بیرون را تماشا می کنم. چند قدمی که می رود، یک زن به او نزدیک می شود. چشمانم را ریز می کنم. خودش است! شهناز! دروغ گویی پسر مشکوک از من دور نمی ماند و دلم میخواهد با کیفم تا شب کتکش بزنم. با خودم می گویم:"ای کاش دفترو بهش نمی دادم!" چیزی در ذهنم به صدا در می آید و می گوید:" صد بار بهت گفتم این مشکوکه! اصلا کاراش بوداره بعد تو دفترو بهش دادی؟" آن طرف ماجرا می گوید:" ولی اون دفتر که چیز خاصی نداره! مهم نیست، به دردش نمیخوره و پس میده!" صدای ذهنم می گوید:"همین دیگه! اینکه چیزی نداره مشکوک تره!" دلشوره ای عجیب به دلم می افتد و باعث می شود ایستگاه خانه را فراموش کنم و چند خیابان را برگردم‌‌. دایی خانه نیست! میروم به اتاق و خودم را در دنیای کتاب هایم غرق می کنم. یک جرقه از ماجرای مشکوک امروز در ذهنم کلید می خورد و طعم کتاب ها را برایم زهر مار می کند! میخواهم بخوابم تا فکر و خیال به کله ام نزند اما هر چه این پهلو و آن پهلو می شوم بی فایده است! رادیوی دایی را برمیدارم و کاسکتی را داخلش می گذارم. آهنگ بی کلامی پخش می شود و مرا سوار بر قطار خاطرات می کند‌. باز هم دلتنگی را به جانم می اندازد و دلم را برای خانواده تنگ تر می کند. اذان مغرب را که می دهند بال در می آورم و میروم تا با خدا صحبت کنم. بعد از نماز هر چه حرف دارم را بر زبان می رانم و با خدا حرف میزنم. صدای باز کردن در می شود و دایی یا الله گویان وارد می شود. چندین کتاب و کاغذ برمیدارد و از من خداحافظی می کند. رفتن دایی هم مشکوک است! اصلا هر چه در اطرافم می گذرد مشکوک است! "خدایا! من تحمل این همه خیال ناجور را ندارم!" نفس عمیقی میکشم و روی سجاده خوابم می برد. صدای ساعت کوکی مثل پتکی به سرم می خورد و بیدار می شوم. نان های یخ زده را روی بخاری نفتی می گذارم و چای دم می کنم. کلاس اول با فرحزاد است و ترجیح می دهم ساعت اول به دانشگاه نروم. فکر پسر مشکوک لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رود و خودم را به بیخیالی میزنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)