🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت4
چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمی گشتم. مدیر هر روز با من دعوا می کرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم.
من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد.
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه!
با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشاد تر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد.
معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم می دهند و می گویند:"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد."
ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می آید اما آقاجان همیشه می گوید:"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده."
کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک می کند.
چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است.
فانوس را خاموش می کنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم.
درست کنار پنجره دراز می کشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است.
چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست .
فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را می شکنند.
پنجره را کمی باز می کنم اما طولی نمی کشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم.
نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم.
اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم.
کم کم پلک هایم سنگین می شوند و خواب مهمان چشمانم می شود.
با صدای مادر چشمانم را باز می کنم.
_پاشو دختر نمازت قضا میشه!
گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم می کشم.
مادر وارد اتاق می شود و با دیدن من هین بلندی سر می دهد.
با لحن پر از غُر اش می گوید:
_هنوز که خوابی!
لگدی را نثار بالشتم می کند که جستی می زنم و از جا بلند می شوم.
وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!
نمی دانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟
دستانم را درون تشت آب می برم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار می شوند و سیخ سر جایشان می نشینند.
بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم.
آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!
اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است!
بدو بدو می روم و دستانم را خشک می کنم .
خودم را جلوی بخاری نفتی جا می دهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا می کنیم.
بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم!
سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر می کنم.
بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت می کنم.
حمد و سوره را شمرده می خوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید.
بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و...
از بچگی یادم است پدر جلویمان نماز می خواند و یادمان می داد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی می کردیم. او آقاجان می شد و منم نمازگزار...
یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم!
کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم.
از آن وقت می توانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم.
کمب که سپیده دم بالا می آید مادر، محمد را برای خرید نان می فرستد. من هم آب می گذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم.
کم کم بخار آب بلند می شود و قوری را پر از آب می کنم و روی بخاری نفتی می گذارم.
آقاجان در حال قرآن خواندن است. کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا می دهم.
آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و می گوید:
_می خوای تو بخونی؟
من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان می دهم و به دنبالش می گویم:
_نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی می گیرم.
آقاجان وقتی جوابم را می شنود، اصرار نمی کند و ادامه اش را می خواند.
مادر در را می بندد و به آشپزخانه می رود.
تخم مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه می گذارد تا آب پز شود.
آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود.
تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)