🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت59
دستم را به آسفالت می زدم. به سنگ ریزه هایی که به دستم می چسبد و مرا آزار می دهد، توجه نمی کنم.
فقط سعی دارم بلند شوم. قلبم سوز عجیبی می گیرد و خودم را از درد مچاله می کنم.
برادر مرضیه خانم به من نگاه می کند و می پرسد:
_چیزیتون شده؟ حالتون خوب نیس؟
به سختی پلک هایم را کنار می زنم و می گویم:
_آسپرین... تو کیفمه.
سریع به طرف در عقب ماشین می رود و کیفم را بیرون می کشد. کیف را مقابلم می گیرد.
دستم را به سختی حرکت می دهم و قوطی قرص را برمی دارم و قرص را بدون آب می خورم.
دستم را روی قلبم می گذارم و در دلم به او می گویم:" اذیت نکن قلب کوچولوم، هنوز خیلی کارا داریم که انجام بدیم."
به هر جان کندنی هست از جا بلند می شوم و صندلی عقب می نشینم.
او هم سریع ماشین را به حرکت در می آورد و از آنجا دور می شویم.
آدرس خانه را به او می دهم و کمی بعد جلوی کوچه می ایستد.
انگار میخواهد چیزی بگوید اما فقط خداحافظی می کند.
از ماشین پیاده می شوم و به سختی به طرف خانه می روم.
از پشت سر صدای کفش می آید و بعد هم صدای مرتضی می آید و می گوید:
_ریحانه خانم!
به طرفش برمی گردم و تا میخواهم چیزی بگویم به من می گوید:
_بریم خونه.
از سرما می لرزد و دستانش را ها می کند. حرفی نمیزنم و به خانه می رویم.
ناگهان معده ام مچاله می شود و حالت تهوع به من دست می دهد و سریع به دستشویی می روم.
نفس کشیدن برایم سخت می شود و هر چه عق می زنم، راه تنفسم باز نمی شود.
آبی به دست و صورتم میزنم و با بی حالی به اتاقم می روم.
میخواهم در را قفل کنم که مرتضی پشت در می آید و با دست در را هول می دهد.
داد می زنم:" میخوام تنها باشم!"
دست از تقلا برمی دارد و با صدایی گرفته ای که رگه هایی از خشم در آن جریان دارد، می گوید:
_من چند ساعت توی کوچه وایستادم و مثل چی میلرزیدم. شما نمیتونین اندازه ی دو دقیقه برای شنیدن حرفای من وقت بزارین؟
_برای چی وایستادین؟ من که نگفتم.
_شما نگفتین اما این قَل...
یکهو سکوت می کند و بعد از کمی ادامه می دهد:
_عقلم کشید که بمونم اونجا!
دلم به حالش می سوزد. یاد کاری می افتم که چند ساعت پیش با غرورش کردم.
در را رها می کنم و زیر لب زمزمه می کنم:
_خب... فقط یکم لطفا!
در را کمی هل می دهد و همان دم در می ایستد.
نگاهش را از من پنهان می کند و می گوید:
_اون آقا کی بود؟
_لطفا فکر بد نکنین! من ساعت سختی رو گذروندم. ازم نخواین توضیح بدم چون برام سخته!
بغضم می شکند و اشک در چشمانم می دود.
سرش را پایین می اندازد و تن صدایش را پایین می آورد.
_ببخشید... من نمیخوام شما رو ناراحت کنم.
_همش تقصیر من بود. مَ... من باید میرفتم کمکش!
یک لحظه تصویر کتک زدن مرضیه خانم از ذهنم دور نمی شود.
دستم را به سرم می گیرم و به خودم می گویم:
_کاش این ذهنم خالی شه! من نمیتونم...
سرم را روی میز می گذارم و هق هقم بالا می گیرد.
به ریختن اشک هایم پیش چشمان مرتضی اهمیتی نمی دهم و فقط میخواهم زمان به عقب برگردد و به او کمک کنم.
صدای آرامبخشی فضای اتاق را پر می کند.
_اللّهُمَ غَیر سُوءَ
حالِنا بِحُسنِ حالِکَ
خداوندا، حال بد مارا
به حال خوب خودت تغییر بده.
قامت مرتضی را محو می بینم انگار از در فاصله نگرفته هنوز، دعایش به دلم می نشیند و فکر نمی کردم گرایش مذهبی اش اینگونه باشد.
اشکم را پاک می کنم و به او می گویم:
_میتونم باهاتون حرف بزنم؟ قول میدین سرزنشم نکنین؟
دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، این غم در دلم سنگینی می کند و نمی توانم به تنهایی آن را به دوش بکشم.
نگاهش را به زمین می دوزد و با حیای زیبایش می گوید:
_اگه لایق میدونین.
_من و اون خانمی که امروز اومد دم در، رفتیم یه محله رو اعلامیه بدیم. محله ای بود که چنتا مسئول شهربانی توش زندگی می کردن.
همه چی خوب بود تا اینکه رفتم اخرین اعلامیه ها رو بدم که سر و کله ی یه مسئول شهربانی پیدا شد. فکر می کنم با سربازا اسکورتش کرده بودن تا بره خونه تا اینکه مرضیه خانمو دید!
من هر چی علامت دادم نگام نکرد... خواستم برم کمکش که یاد قولی افتادم که بهش داده بودم.
_چه قولی؟
_اینکه اگه لو رفت کمکش نکنم تا منم لو نرم. ای کاش باهم فرار می کردیم!
گریه خفه ام می کند و دیگر نمیتوانم حرف بزنم.
کمی بین مان سکوت می شود و او می گوید:
_کاش نمیزاشتم برین! کاش به حرفم گوش می دادین.
_مرضیه خانم میرفت، اونوقت بازم عذاب وجدان داشتم که چرا نرفتم.
_خیلی کار خطرناکی کردین! اگه شما هم لو میرفتین چی؟ خدا رو شکر دوستتون قواعد مبارزه رو میدونسته.
_ولی کاش...
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)