eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
640 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🌱 🌱 آهانی می گویم و همانطور که به سمت سرایداری می روم نگاهم به حجره ی مرتضی است. دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد. استغفرلله ای می گوید. چشمم به حجره است که مرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط می شود. تا به خودم می آیم گام هایم را سریعتر به طرف سرایداری برمی دارم. وسایلم را توی ساک کوچکم می گذارم و از اشرف خانم خداحافظی می کنم. بیرون که می آیم، مرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف می زنند. مرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید. حاج آقا هم لبخند می زند و چیزی در گوش مرتضی می گوید. دلم میخواهد یک بارِ دیگر همکلامش شوم اما وقتی به این فکر می کنم که قصد ازدواج با او را ندارم پشیمان می شوم. بهشان که میرسم سلام می دهم و جوابم را می دهند. مرتضی سرش را پایین می اندازد و می گوید: _بهتون هر از گاهی سر می زنم. در لحن اش کینه و دلخوری نمی بینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمی شوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم... _زحمتتون میشه. _کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره. تمام گفت و گومان همین قدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره می کند و می گوید:" منتظر ماست." دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟ مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمی رود. پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب می نشینم. نگاهم به مرتضی است و مرتضی هم بعد از کمی نگاه کردن سرش را پایین می اندازد و می رود. دلم از این کارش می گیرد اما به او حق می دهم. ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر می کند و به راننده می گوید بایستد تا بیاید. مرد که انگار حاج آقا را می شناسد چشمی می گوید و گوشه ای پارک می کند. پنج پله ای میخورد تا به در ‌کوچکی می رسد. حاج آقا زنگ را فشار می دهد. دو پسر بچه در را باز می کنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش می کشد. از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها می دهد. بچه ها خیلی خوشحال می شوند و تشکر کنان مادرشان را صدا می زنند. با تعارف حاج آقا کفش هایم را در می آورم و پا جای قدم های حاج آقا می گذارم. صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر می شود. حاج آقا به زن دست می دهد و زن می گوید: _داداش باز زحمت کشیدی؟ حاج آقا کمی می خندد و پاکت هایی را به دست خواهرش می دهد. _زحمتی نیست! بعد دستی به سر پسر ها می کشد و جویای درسشان می شود. حاج آقا مرا به خواهرش معرفی می کند و بهم دست می دهیم. حاج آقا می گوید: _حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن! حاج آقا عبایش را در می آورد و با بچه ها بازی می کند. مچ می اندازند و حاج آقا آنها را می گیرد و تاب می دهد. گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم می گیرد و با لبخند تعارف می کند تا چای بردارم. تشکر می کنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش. حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم می نشیند. دست را روی پایم می گذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، می گوید: _راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون. ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون. راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟ از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب می کنم و می گویم: _نه، من یادم نمیاد. حمیده خانم آهانی می گوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که می گذرد با خنده می گوید: _چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان! حاج آقا چایش را می نوشد و بنا بر رفتن می گذارد؛ از حاج آقا تشکر می کنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان می روم. نوای اذان ظهر بلند می شود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی می برد. پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی می گرفتند. حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را می خوانم‌. بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود. بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه می گذارم. لباس بلندی و همراه با روسری می پوشم و به آشپزخانه می روم و تقی به درش می زنم و می پرسم:"اجازه هست؟" :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)