eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
637 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💍☘ ☘ کمی تو ذوقم می خورد اما با لبخند به حمیده می گویم: _اشکال نداره، با شلوار خودم می پوشم! اخم هایش را در هم می کند و می گوید: _یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار می دوزم. _آخه... به زحمت میوفتی! دست را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد. _یه لباس دوختن که از من برمیاد! لبخندی می زنم و می بوسمش. فردای آن روز پارچه را در می آورد و باهم طرحش را با صابون می کشیم. گاهی اوقات او می رود به غذا سر بزند و گاهی من سر می زنم. چرخ خیاطی را بیرون می کشد و قرقره را بالایش می گذارد. پارچه را زیر سوزن می گذارد و خِر خِر چرخ توی گوش هایمان می پیچید. چیزی نمی گذرد که صدای در بلند می شود، بلند می شوم که حمیده دستم را می گیرد و می گوید خودش می رود. چادر قهوه ای اش را با خال های زرد برمی دارد و سرش می کند. چند باری می پرسد کیه، اما جوابی نمی رسد. با استرس هم را نگاه می کنیم و حمیده پیشم برمی گردد و می گوید بروم در زیر زمینی. قبول می کنم و به طرف طبقه ی زیر زمین می روم و از پله ها پایین می روم. در را باز می کنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم می شود و هرچه دنبال کلید برق می گردم پیدا نمی کنم. آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا می کنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم می‌شود. تار عنکبوت را از دستم جدا می کنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن می شود. کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و... روی تخت درب و داغان می نشینم که لامپ پر پر می زند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمی کنم. دندان هایم از اضطراب بهم می خورند و هر لحظه فکر می کنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدان ها را بشکنند. یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود... هر چه گوش هایم را تیز می کنم تا خبری و صدایی شود، نمی شود. اما همه جا سکوت است. روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم اما خبری نیست. یکهو صدای مهیبی بلند می شود و جیغ بلندی می کشم و همه جا تاریک می شود. تعادلم را از دست می دهم و می خواهم زمین بخورم که خودم را به گوشه ی دیوار می گیرم و سرم به دیوار کشیده می شود. به هر جان کندنی است دوباره می ایستم و رویم را برمی گردانم و تکه های لامپ شکسته را روی زمین می بینم. دستم را روی دهنم می گذارم و با خودم می گویم من چیکار کردم؟ روی زمین می نشینم و شیشه خورده ها جمع می کنم. صدای حمیده بلند می شود و نام مرا می گوید. چند ثانیه بعد از پله ها پایین می آید و من را می بیند. دستش را روی سینه اش می گذارد و نفس راحتی می کشد. مرا بلند می کند و مدام می گوید:" اشکال نداره، لامپه قدیمی بود." از پله ها بالا می رویم و می بینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک می کند و خاک را از دامنم پاک می کنم. حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته. _کی بود حمیده؟ دستش را تکان می دهد و با دلخوری می گوید: _یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف می زد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت. آهانی می گویم و توی نشیمن گوشه ای می نشینم. حمیده آب قندی را هم می زند و به طرفم می آید و می گوید: _وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟ لبخند کوتاهی می زنم و آب قند را سر می کشم. با دستمال زخم سرم را پاک می کند و می گوید که خراشیده شده. به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم و می گویم: _چقدر سخته! _چی؟ _همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت ساواک باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی. زانو هایم را بغل می گیرم و می گویم: _باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس می گیرم تا یک ساعت باید درد بکشم. حمیده با تعجب نگاهم می کند و به آرامی می پرسد: _قلبت؟ بیماری قلبی داری؟ سری تکان می دهم و اشکم پایین می ریزد. مرا در بغل می کشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، می پرسد: _از کی؟ نکنه جدیه؟ _از بچگی... یادمه یه بار که با بچه ها بازی می کردم با شکم روی زمین افتادم. تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش می کنیم. خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم می کردم. با یه قرص دردشو کم می کنم. _فقط یه قرص؟ چشمانم را برای تایید باز و بسته می کنم و می گویم: _آره... حمیده فقط نگاهم می کند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمی دارد و فین فینی می کند. بلند که می شود لبخندی هم می زند و می گوید: _تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)