💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت87
کمی تو ذوقم می خورد اما با لبخند به حمیده می گویم:
_اشکال نداره، با شلوار خودم می پوشم!
اخم هایش را در هم می کند و می گوید:
_یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار می دوزم.
_آخه... به زحمت میوفتی!
دست را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد.
_یه لباس دوختن که از من برمیاد!
لبخندی می زنم و می بوسمش.
فردای آن روز پارچه را در می آورد و باهم طرحش را با صابون می کشیم.
گاهی اوقات او می رود به غذا سر بزند و گاهی من سر می زنم.
چرخ خیاطی را بیرون می کشد و قرقره را بالایش می گذارد. پارچه را زیر سوزن می گذارد و خِر خِر چرخ توی گوش هایمان می پیچید.
چیزی نمی گذرد که صدای در بلند می شود، بلند می شوم که حمیده دستم را می گیرد و می گوید خودش می رود.
چادر قهوه ای اش را با خال های زرد برمی دارد و سرش می کند. چند باری می پرسد کیه، اما جوابی نمی رسد.
با استرس هم را نگاه می کنیم و حمیده پیشم برمی گردد و می گوید بروم در زیر زمینی.
قبول می کنم و به طرف طبقه ی زیر زمین می روم و از پله ها پایین می روم.
در را باز می کنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم می شود و هرچه دنبال کلید برق می گردم پیدا نمی کنم.
آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا می کنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم میشود.
تار عنکبوت را از دستم جدا می کنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن می شود.
کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و...
روی تخت درب و داغان می نشینم که لامپ پر پر می زند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمی کنم.
دندان هایم از اضطراب بهم می خورند و هر لحظه فکر می کنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدان ها را بشکنند.
یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود...
هر چه گوش هایم را تیز می کنم تا خبری و صدایی شود، نمی شود.
اما همه جا سکوت است.
روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم اما خبری نیست.
یکهو صدای مهیبی بلند می شود و جیغ بلندی می کشم و همه جا تاریک می شود.
تعادلم را از دست می دهم و می خواهم زمین بخورم که خودم را به گوشه ی دیوار می گیرم و سرم به دیوار کشیده می شود.
به هر جان کندنی است دوباره می ایستم و رویم را برمی گردانم و تکه های لامپ شکسته را روی زمین می بینم.
دستم را روی دهنم می گذارم و با خودم می گویم من چیکار کردم؟
روی زمین می نشینم و شیشه خورده ها جمع می کنم.
صدای حمیده بلند می شود و نام مرا می گوید. چند ثانیه بعد از پله ها پایین می آید و من را می بیند.
دستش را روی سینه اش می گذارد و نفس راحتی می کشد.
مرا بلند می کند و مدام می گوید:" اشکال نداره، لامپه قدیمی بود."
از پله ها بالا می رویم و می بینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک می کند و خاک را از دامنم پاک می کنم.
حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته.
_کی بود حمیده؟
دستش را تکان می دهد و با دلخوری می گوید:
_یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف می زد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت.
آهانی می گویم و توی نشیمن گوشه ای می نشینم.
حمیده آب قندی را هم می زند و به طرفم می آید و می گوید:
_وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟
لبخند کوتاهی می زنم و آب قند را سر می کشم. با دستمال زخم سرم را پاک می کند و می گوید که خراشیده شده.
به نقطه ی نامعلومی خیره می شوم و می گویم:
_چقدر سخته!
_چی؟
_همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت ساواک باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی.
زانو هایم را بغل می گیرم و می گویم:
_باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس می گیرم تا یک ساعت باید درد بکشم.
حمیده با تعجب نگاهم می کند و به آرامی می پرسد:
_قلبت؟ بیماری قلبی داری؟
سری تکان می دهم و اشکم پایین می ریزد.
مرا در بغل می کشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، می پرسد:
_از کی؟ نکنه جدیه؟
_از بچگی... یادمه یه بار که با بچه ها بازی می کردم با شکم روی زمین افتادم.
تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش می کنیم.
خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم می کردم. با یه قرص دردشو کم می کنم.
_فقط یه قرص؟
چشمانم را برای تایید باز و بسته می کنم و می گویم:
_آره...
حمیده فقط نگاهم می کند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمی دارد و فین فینی می کند.
بلند که می شود لبخندی هم می زند و می گوید:
_تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)