💍☘
☘
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت92
مرتضی تایید می کند و می ماند جواب من.
من هم می گویم:
_مشکلی نیست ولی خودتونو به زحمت نندازین.
حاج خانم با صمیمیت تمام می گوید:
_زحمت چیه؟ اتفاقا خیلی هم خوبه.
بساط شام را پهن می کنیم و همگی کمک می کنند.
همه سر سفره نشسته اند و حمیده تعارف می کند. دلم میخواهد زیر چشمی نگاهش کنم اما این اجازه را به خودم نمی دهم ولی نمیدانم چطور که بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزنم.
او هم سرش را می چرخاند و نگاهم می کند و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس می گیرم و سر به زیر می اندازم.
تا آخر شام فقط با غذایم بازی می کنم و چیزی از گلویم پایین نمی رود.
بعد از شام میوه ها را تعارف می کنند. گاهی نگاهم را دور خانه می چرخانم تا با او چشم تو چشم نشوم.
وقتی حاج آقا بلند می شود و یاعلی می گوید، میفهمم می خواند بروند.
از زمین کمک می گیرم و بلند می شوم، با دستم چادرم را از زیر چانه می گیرم و با حمیده هم قدم می شوم.
مدام خداحافظی می کنم تا همگی می روند؛ دوست داشتم لحظه ی آخر مرتضی را ببینم اما چشمانم او را نیافتند.
حمیده که از کت و کول افتاده است همان جا توی آشپزخانه می نشیند تا نفسی چاق کند.
احساس می کنم به هوا نیاز دارم برای همین به طرف حیاط می روم و کنار نردبان می ایستم.
انعکاس نور مهتاب در میان حوض آن قدر تماشایی است که دوست دارم ساعت ها، فارغ از سردی هوا آنجا به تماشایش بایستم.
صدای قیژ قیژ در مرا از رویای مهتاب بیرون می کشد.
حمیده پتویی روی شانه ام می اندازد و می گوید:
_آخرین شبی که باهامون هستی، مریض نشی یه وقت.
دلم می گیرد، تا کمی خو می گیرم باید به جای دیگری کوچ کنم.
تمام اجزای صورت حمیده را از نگاهم می گذرانم و می گویم:
_دلم برای تو، بچه ها و این حیاط تنگ میشه. دلم برای تک تک گلدونای کنار پیش صحن تنگ میشه...
دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_غصه نخور! هر وقت که بخوای میتونی بیای پیشمون.
_واقعا؟
_آره، چرا که نه.
مردمک چشمان حمیده همچون تیله ای درخشان میان آسمان چشمش خودنمایی می کند.
دلم میخواهد در سکوت این شب دل انگیز، دستانش را بگیرم و مثل شب های قبل باهم همین جا چای بخوریم.
او از هر دری صحبت کند و من گوش به نوای صوتش بدهم.
افسوس که دلم نمیخواهد مریض شود.
باهم به داخل خانه می رویم و او جایش را کنار بچه ها پهن می کند.
من هم روی تشک دراز می کشم و به آسمان تیره ای نگاه می کنم که تا ساعاتی دیگر غرق در نور می شود.
حمیده وارد اتاق می شود و بالا سرم می نشیند.
سرجایم نیم خیز می شوم و بعد می نشینم.
_راحت باش دختر!
_راحتم.
نفس های ممتد حمیده پرده ی گوشم را نوازش می دهد.
انگار سکوت بین مان گویاتر از هر سخنی ست. هر دومان بیم از فردایی داریم که دیگر نیستیم.
حمیده شیشه ی سکوت را می شکند و می گوید:
_یادش بخیر، شبی که به عقد جواد درومدم، ذوق اینو داشتم که فردا میبینمش و باهم کلی تو باغ های روستا قدم می زنیم و اگرم آقام ببینه دیگه اخم و تَخم نمی کنه. همین طور هم شد، فرداش توی باغ گیلاس هم رو دنبال می کردیم!
خنده ی کوتاهش بسیار شیرین بود.
هر موقع که از جواد می گفت چشمه ی چشمش می جوشید و تمامی نداشت.
از جایش بلند می شود و قبل از رفتن می گوید:
_فردا صبح میرین خریدا!
از لفظ "میرین" خوشم نمی آید و می گویم:
_مگه شما نمیای؟
_نه دیگه دوتای برین و سریع برگردین.
_میشه توهم بیای؟
کمی مکث می کنم و وقتی می بینم چیزی نمی گوید، "خواهش می کنم" هم به آخر جمله اضافه می کنم.
مردمکش را دور کاسه ی چشم می چرخاند و می گوید:
_حالا ببینم.
در را که می بندد در تنهایی خودم غرق می شوم.
ته ته قلبم چراغی از جنس شوق روشن است و طولانی ترین شب سال با بی خوابی که به سرم می زند، برایم واقعا طولانی ترین شب می شود.
تا صبح بیدار هستم و از پنجره به ماه نگاه می کنم. توی آسمان ستاره ی بخت و قبال خودم و مرتضی رو پیدا می کنم و کلی برنامه برای آینده ام می چینم.
تا دم دمای صبح پلک روی پلک نمی گذارم و صبح یکی، دو ساعتی می توانم بخوابم.
خورشید نورش را توی صورتم می پاشد و با تابش آفتاب چشمانم را باز می کنم.
حمیده صدایم می زند و سریع بلند می شوم.
آبی به صورتم می زنم و حمیده با طعنه می گوید:
_به به ساعت خواب! بیا صبحونه بخور که شادوماد از راه میرسه.
گل شرم روی گونه هایم می نشیند و سر به زیر چند لقمه ای برمی دارم.
صدای زنگ در که بلند می شود مثل فنر از جا بلند می شوم و میروم تا حاضر شوم.
حمیده به مرتضی تعارف می کند که بیاید داخل اما او می گوید توی ماشین منتظر است.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)