eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
638 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
💍☘ ☘ جلوی آیینه می ایستم، زهرا با دیدنم دست می زند و از سلیقه ام تعریف می کند. با صدای زهرا کم کم همگی جمع می شوند و ماشاالله گویان نگاهم می کنند. یکهو دلم هوای مادر را می کند، کاش اینجا بود و مرا در این رخت و لباس می دید. چقدر آرزو داشت که عروسیم را ببیند و اکنون در کنارم نیست که با دیدنم با همان لهجه مشهدی اش، ماشاالله و هزار الله اکبر بگوید. لیلایی در کنارم نیست که از دیدن چهره ام به وجد بیاید و بگوید چقدر شبیه مادر شده ام. با دیدن خودم در دل آیینه، بیشتر به این پی می برم که چقدر شبیه مادر بودم. دوست دارم یک دل سیر توی آیینه خودم را نگاه کنم و به یاد مادر بیوفتم. حمیده جلو می آید و می گوید: _خوشگلی شدی عروس جان، لازم نیس به این آیینه اینقدر زل بزنی! لبخند تلخی به حرف حمیده می زنم. کسی در آن لحظه درد دلم را نمی داند، دوست دارم از همین جا تا مشهد به عشق مادر پیاده قدم بردارم تا یک بار دیگر، فقط و فقط یک بار دیگر بر دستان رنج کشیده اش بوسه ای از جنس عشق بزنم. در آن لحظه تمام سعی ام این است که گریه نکنم که صدای اذان هوش از سرم می پراند. انگار خدا فهمیده است در دلم چه می گذرد و می خواهد با حرف زدنِ با او، دردم را تسکین دهد. همزمان صدای یا الله های چند مرد بلند می شود و سریع خودم را به اتاقی می اندازم. زن ها هم چادر های رنگی شان را سر می کنند و پرده های نشیمن را می اندازند. حمیده صدایم می زند و عاقبت پیدایم می کند و با خنده می گوید: _قایم شدی مثلا؟ از خنده اش من هم خنده ام می گیرد و می گویم: _نه! وقتی صدای مردا اومد هول شدم و خودم توی این اتاق انداختم. آهانی زیر لب می گوید و بین مان سکوت می‌شود‌. یکهو با هم شروع به حرف زدن می کنیم و بلافاصله ساکت می شویم. خنده مان می گیرد و حمیده می گوید: _خب بگو. _نه تو بگو! _نه دیگه امشب، شبه توعه پس تو بگو. فهمیدم اگر بخواهم تعارف تکه پاره کنم باید تا فردا ادامه دهم. پس تعارف را کنار می گذارم و خودم می گویم: _میشه یه جا نماز بیاری تا نماز بخونم؟ حمیده لبخندی می زند و می گوید: _اتفاقا میخواستم در مورد نماز باهات حرف بزنم. _خب؟ _هیچی، حاج آقا گفتن یه نماز جماعت بخونیم. با شنیدن حرف حمیده، خوشحال می شوم و فوراً باهم از اتاق خارج می شویم. بین مردها و زنها پرده ای بود و همگی توی یک صف جا شدیم. بعد از نماز مونس خانم با من دست می دهد و می گوید: _تا حالا عقدی نرفته بودم که توش نمازِ جماعت بخونن. ان شاالله که خوشبخت بشی دختر! لبخندی می زنم و شاد می شوم از این که زندگی ام را با بندگی خدا می خواهم شروع کنم. حمیده هم چشمک می زند و می گوید: _آره واقعا! منم تو همین فکر بودم. برای این که راحت باشیم به اتاق گوشه می رویم و مردها در اتاق مشرف به حیاط می نشینند. چند دقیقه بعد زهرا وارد اتاق می شود و می گوید: _یه خانم اومدن! میگن فامیلشون غلامیه! لبخندی به پهنای صورتم می زنم و به زهرا می گویم راهنمایی شان کنند. خانم غلامی با عطیه وارد می شوند؛ تا می خواهم بلند شوم خانم دستم را می گیرد و نمی گذارد. به ناچار نشسته، دیده‌بوسی می کنیم و خانم با چشمان خندان می گوید: _ان شاالله خوشبخت بشی عزیزدلم. مونس خانم دف اش را برمی دارد و شروع می کند به زدن. همگی دست می زنند و گاهی کل می کشند‌. حاضران خیلی زیاد نیستند و تنها کسی که من دعوتش کرده ام فقط خانم غلامی است. کمی که می گذرد زهره وارد می شود در گوش مادرش چیزی می گوید. حاج خانم لبخندی میزند و می گوید: _خب میگن عروس خانم بیان که خطبه رو بخونن. قلبم شروع می کند به تالاپ تلوپ کردن! آنقدر استرس گرفته ام که احساس میکنم اتاق تنور است! گونه هایم گُر می گیرد انگار که دو کفگیر داغ به آن چسباندن. خانم غلامی و حمیده دورم را می گیرند و با سلام و صلوات به طرف نشیمن می رویم. مرتضی روی صندلی نشسته است و کنارش هم صندلی دیگر گذاشته اند. چادر را آنقدر روی صورتم کشیده ام که برای دیدن مجبورم گاهی گوشه ی چادر را بالا بگیرم. وقتی روی صندلی می نشینم احساس می کنم تمام بدنم می لرزد و چیزی نمانده سکته کنم! کمی خودم را دلداری می دهم و می گویم ناسلامتی عروس هستم. نمی خواهند که دارم بزنند! یک "بله" می گویم و خلاص! بله گفتن که اینقدر های و هوی ندارد! وقتی همه جا ساکت می شود، حاج آقا خودش شروع می کند به خطبه خواندن. حدیث پیامبر را که می خواند، شروع می کند به گفتنِ: _خانم سیده ریحانه حسینی فرزند مجتبی! آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ دوهزار تومان پول به عقد آقای مرتضی غیاثی فرزند یدالله در بیاورم؟ دلم بدجور شور می زند، حال دیگری دارم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)