eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
637 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿امام علی(ع)می فرمایند: *مواقع تفریح و شادمانی فرصت است و عاقل ، زندگی را مغتنم می شمارد و برای خوشبختی اش استفاده می کند.* •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۵۸
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۵۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💕وقتی درونت پاڪ باشد خداچهره ات راگیرا میڪند💕 💕این گیرایی از زیبایی و جوانی نیست این گیرایی از نور ایمانی💕 💕است ڪه درظاهر نمایان میشود. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
رفقا!!! چـرا به این نرسیدیم که هرحرفی که می ‌زنیم 👈 قبل از اینکه ما بشنویم 👈 به گوش می‌رسد😢 اگـــــر این مطلب را درک کردیم حضرت برای ما یکسان می‌شـود. 🔹امام زمان عـج فرمودند: از حال شما خبر داریم هیچ چیز از اخبار شـما بر ما نیست از و کاستی ‌های عملکرد شما آگاهیـم و چیــــزی بر ما پوشیده نمی ماند. 😔 هر روز قول می‌دهم شوم ولی هم خویش ، هم دلتان را شکسته ام😭 🕊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سخنرانی استاد پناهیان🌸 خدا دوستمون داره چرا باید پیامبر اکرم(ص)، امام زمان (عج) پرونده اعمال مارو ببینن؟🤔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 بدون هیچ عکس العملی ظرف ها را می شستم و فقط به حرف های مادر گوش می دادم. مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحت تر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست می گرفتم و نوش جان کردم. وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد. اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی می دهد؟ بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را می گیرم و تشکر می کنم. موقع رفتن گونه های فاطمه را می بوسم و برایش دست تکان می دهم. مادر تا دم در برای بدرقه آنها می رود. تا به اتاقم می رسم لباس هایم را از تنم می کَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی می گذارم. فانوس را روشن می کنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم می سوزد. مادر وارد اتاق می شود و با آه و ناله روی تشک می نشیند. پاهایش را دراز می کند و ماساژشان می دهد. آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم می شود اما باز هم چیزی نمی گویم. مادر سر حرف را باز می کند و می گوید: _ریحانه؟؟ سرم را به طرفش می چرخانم و می گویم: _بله؟ لبخندی گوشه لبش می نشیند و ادامه می دهد: _دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک می کردم. _خب؟ کمی آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: _احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره. سری تکان می دهم و می گویم: _بله می شناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه! اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه. مادر ابرو درهم می کشد و می گوید: _این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن. _دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه. این بار مادر گوشه ی روسری اش را به بازی می گیرد و می گوید: _مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده. پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده! _شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج! مادر چادرش را کنارش می گذارد و ادامه می دهد: _درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونه داری کنه... در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق می شود. من و مادر خودمان را جمع می کنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر می گوید: _حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین. بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه می کند: _روی حرفای آیت الله خمینی با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرف های آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه! مادر اخم می کند و می گوید: _آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه. _آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا! _مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟ من که چیز های تازه می شنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم. بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت. نمی دانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم. دایی کمیل مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟ بالاخره وقتی اشک های مادر تمام می شود، با ایما و اشاره پدر را بیرون می فرستد و خودش هم می رود. سرم را با درس گرم می کردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز در آمده بود. هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمی گشتم. مدیر هر روز با من دعوا می کرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم. من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد. تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه! با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشاد تر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد. معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم می دهند و می گویند:"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد." ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می آید اما آقاجان همیشه می گوید:"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده." کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک می کند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است. فانوس را خاموش می کنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز می کشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است. چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست .  فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را می شکنند. پنجره را کمی باز می کنم اما طولی نمی کشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم. نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم. کم کم پلک هایم سنگین می شوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم. _پاشو دختر نمازت قضا میشه! گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم می کشم. مادر وارد اتاق می شود و با دیدن من هین بلندی سر می دهد. با لحن پر از غُر اش می گوید: _هنوز که خوابی! لگدی را نثار بالشتم می کند که جستی می زنم و از جا بلند می شوم. وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه! نمی دانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟ دستانم را درون تشت آب می برم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار می شوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم. آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم! اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است! بدو بدو می روم و دستانم را خشک می کنم . خودم را جلوی بخاری نفتی جا می دهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا می کنیم. بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر می کنم. بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت می کنم. حمد و سوره را شمرده می خوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید. بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و... از بچگی یادم است پدر جلویمان نماز می خواند و یادمان می داد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی می کردیم. او آقاجان می شد و منم نمازگزار... یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم. از آن وقت می توانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم. کمب که سپیده دم بالا می آید مادر، محمد را برای خرید نان می فرستد. من هم آب می گذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند می شود و قوری را پر از آب می کنم و روی بخاری نفتی می گذارم. آقاجان در حال قرآن خواندن است. کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا می دهم. آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و می گوید: _می خوای تو بخونی؟ من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان می دهم و به دنبالش می گویم: _نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی می گیرم. آقاجان وقتی جوابم را می شنود، اصرار نمی کند و ادامه اش را می خواند. مادر در را می بندد و به آشپزخانه می رود. تخم مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه می گذارد تا آب پز شود. آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود. تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
انگاری همین ۲ روز پیش بود ! پارسال محرم و میگم.. تو خیمه نشسته بودیم ، چراغا خاموش؛؛ مداح میخوند : | حسین آقام ؛ همه میرن تُ میمونی برام.. | مام که فقط اشک.. :) سینه میزدیم..🌱 میگما ارباب ؛؛ خودت میدونی ما تحمل نداریم دوباره امسال هم این صحنه یا ؛ این لحظه ها برامون تکرار نشه.. ما از بچگی با روضه هات قد کشیدیم.. ^^ این همه سال ، هرچی بَدی تونستیم کردیم ولی محرم باز بهمون اجازه دادی برات عزاداری کنیم🖤 بازم تو مجلست رامون دادی،، میدونیم امسال هم لطفت رو از سرمون کم نمیکنی.. چون هممون از لحاظ روحی به محرم و هیئت و روضه و خلاصه اشک و سینه زنی احتیاج داریم.. :) { دستِ مارا به محرم برسانید فقط..🏴 } •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه ... +همسر شهید محمدحسین محمدخانی❤️ 🎀🎈 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۵۹
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
عشق یعنی[مدافع حرم☝️🍃شدن عشق یعنی توسوریه ❤شهید شدن •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5789429165535002785.mp3
4.3M
🎼شور _ شهدایی 🎤حاج مهدی رسولی 🥀تقدیم به شهدای مدافع حرم🥀 🍃پیشنهاد دانلود •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
: دلتنگـــــ تر می شویمـ .... با دیدن ڪہ را بیشتر بہ رخمان مے کشند....😞😔 ڪبوتر با ڪبوتر... باز با بـــاز..... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 تا محمد بیاید سفره را پهن می کنم. تخم مرغ، شیر، پنیر و چای را بر روی سفره می چینم. آقاجان نزدیک می آید و کنار سفره می نشیند. فنجان چایی را برمی دارم که می گوید: _ریحانه سادات! اگه صبر داری یکم حوصله کن تا مادرت هم بیاد. فنجان چای را به سینی بر می گردانم. محمد با نان وارد خانه می شود؛ نان را می گذارد و به طرف بخاری نفتی می رود. دستانش از سرما به سرخی می زند. در حالی که سعی دارد دستانش را گرم کند کنار آقاجان می نشیند. آقاجان دستان محمد را غرق در گرمای دستان خود می کند و با لبخندش می گوید: _آقامحمد! داری مرد میشیا! محمد لبخند زنان سرش را پایین می اندازد. آقاجان ادامه می دهد: _آقامحمد! یادت باشه مرد بودن به سختی کشیدنه نه سختی دادن. تو وقتی مردی که باری رو از دوش کسی برداری نه اینکه سربار باشی پسرم. مرد بودن به بلوف زدن نیست! به قدرت نمایی هم نیست! به اینم نیست که به خواهرت امر و نهی کنی. باید امر و نهی رو جلوش انجام بدی بعد بخوای اونم انجام بده. فهمیدی پسرم؟ محمد سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره آقاجون. من همیشه هوای ریحانه و لیلا رو دارم. تازه بعد از مدرسه خودم دنبالش میرم و باهاش میام تا احساس تنهایی نکنه. _آفرین پسرم! در همین موقع مادر هم کنارم می نشیند و با خنده می گوید: _خوب پدر و پسر باهم گرم گرفتینا! صبحانه را با طعم عشق در کنار هم می خوردیم و بعد از آن به مادر در جمع کردن سفره کمک می دهم. آقاجان به مادر می گوید: _زهرا خانم! امروز آماده شدین بریم دره گز پیش خانم جان و آقاکمیل و یه چند روزی پیششون بمونیم. انگار که به مادر دنیا را داده اند و با شادی که در چشمانش موج می زند، می گوید: _راست میگی سِد مجتبی؟ وای چقدر دلم برای خانم جان تنگ شده بود. بریم! تا من ظرف های صبحانه را می شویم؛ مادر می رود و وسایل هایمان را در ساک جا می دهد. آقاجان عبا و عمامه هایش را در ساک مخصوصی می گذارد و لباس ساده ای می پوشد. من هم می روم و مانتوی قدیمی ام را بر می دارم و لباس جدیدم را در ساک می گذارم. جلوی آینه می ایستم و موهایم را به داخل روسری هل می دهم. با صدای مادر دست می جنبانم و کیفم را به دوش می اندازم. کفش هایم را به پا می کنم و از خانه خارج می شوم. آقاجان و محمد جلوتر می روند و من و مادر خَرامان خرامان به طرفشان می رویم. سر خیابان که می رسیم آقاجان تاکسی می گیرد و یک راست به ترمینال قدیم می رویم. صدای شوفرها در ترمینال طنین انداز می شود که مسافران را به سوی خود جذب کنند. آقاجان چند جایی پرس و جو می کند و هر کدام طرفی را نشان می دهد تا اینکه مینی بوس کهنه و قراضه ای را پیدا می کنیم که مقصدش دره گز است. جز چند نفری که در مینی بوس هستند بقیه صندلی ها خالی است و آقاجان دو صندلی دونفری را که پشت سر هم هستند را برای ما گرفت. من و مادر کنار هم، آقاجان و محمد در صندلی دیگر. کم کم مینی بوس پر می شود و شوفر آن حرکت می کند. خِر خِر مینی بوس انقدر زیاد است که فکر می کنم هر لحظه ممکن است قطعه از آن کم شود! هوس خواب می کنم اما خوابیدن در این سر و صدا و تکان ها محال است. نمی دانم چطور چشمانم روی هم می رود و خوابم می برد اما وقتی چشمانم را باز می کنم که در دره گز هستیم! خودم هم باورم نمی شود که توانستم اینقدر بخوابم. با ترمز کردن راننده جاده هم به پایان می رسد. همگی پیاده می شوند و آخر از همه ما پیاده می شویم. خاک های گِل شده نمایانگره این است که باران مهمان اینجا بوده. هر زنی که از کنارمان رد می شود، به مادر سلام می دهد و اُغور بخیری می گویند. خانه ی خانم جان از پشت درختان و بوته ها نمایان می شود. آقاجان یاالله گویان وارد می شود و خانم جان را صدا می کند. خانم جان با دستان لرزان و گیش های حنا شده ای که از زیر چارقدش بیرون آمده به استقبال مان می آید. همگی مان را می بوسد و خوش آمد می گوید. مادر چون خانم جان اذیت نشود مشغول پخت و پز می شود و من هم چای می ریزم‌‌. خانم جان و آقاجان گرم گفت و گو هستند. خانم جان از احوالات دایی کمیل می گوید که یک پایش در مشهد است و پای دیگرش در اینجا. او فکر می کند که دایی برای پیدا کردن کار به مشهد می رود و کاری گیرش نمی کند. کم کم غذا هم پخته می شود و سر و کله دایی کمیل هم پیدا می شود. دایی با من و محمد گرم می گیرد و گاه مرا خانم دکتر صدا می زند، منکه خنده ام گرفته است به او می گویم که من دکتر نمی توانم بشوم. محمد هم حس چغلی کردنش گل می کند و تمام نمراتم را به دایی می گوید. دایی با چشمان گرد از من می پرسد: _محمد راست میگه؟ می خندم و می گویم: _بله! :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 دایی ادامه می دهد: _خب خانم درس خون، چی میخوای بخونی دانشگاه؟؟ _ان شالله جامعه شناسی میرم. دانشگاه فرح (الزهرای امروزی) تازه این رشته رو اضافه کرده! _دانشگاه بدی نیست اما اسمش آزار دهنده است! _چی آزار دهنده نیس؟ از اسم مدرسه و دانشگاه گرفته تا کوچه و خیابون. همه اینا رو بزاریم یک طرف ولی خودشونو (شاه و زنش) چیکار کنیم؟ _ان شالله دوره ی اینا هم تمومه دایی جان. فقط یکم همت میخواد. مادر با چشمان غضب آلود دایی را نگاه می کند و می گوید: _بس نیست این حرفا! داداش گوش این بچه ها رو ازین حرفا پر نکن. دایی می خندد و می گوید: _مگه چیز بدی گفتم؟ _نخیر! خیلی هم خوبه اما عاقبتش بده. _شهادت بده؟؟ _نه جوون مرگی بده... دلتنگی یه مادر بده... اشک یه خواهر بده... کمر شکسته ی یه پدر بده... بغض حرف های بعدی مادر را خفه می کند. دیگر چیزی نمی گوید و از پیشمان می رود. محمد هوفی می کشد و می گوید: _دایی! مامان خیلی نازک نارنجیه! دایی لبش را گاز می گیرد و می گوید: _محمد! اینجوری نگو. مامانت نگرانه نه نازک نارنجی! محمد که بیخیال است از جایش بلند می شود و به سمت در می رود. من میمانم و دایی و کوهی از سوال که ذهنم را مشغول کرده است. بین دوراهی پرسش و نپرسیدن مانده ام که دایی می گوید: _چیزی شده ریحانه؟ دست از افکارم بر می دارم و لبخند مصنوعی میزنم. در یک لحظه تصمیمی میگیرم و دل را به دریا می زنم. _دایی شما چرا دستگیر شدین؟ من که با خودم فکر می کردم دایی جا می خورد به چشمانش نگاه کردم. چشمان مشکی و درشتش را می کاویم اما هیچ رنگ شوک و جا خوردن در آن نمی بینم. بر عکس دایی لبخندش پر رنگ تر شود و می گوید: _دفاع از حق. _حق؟ _آره خب! عدالت و دفاع از کشور و آرمان هایی اسلامی و... کمی گیج می شوم و می گویم: _یعنی چی؟ مگه اینا صفاتی نیست که همه ی آدما دوستش دارن؟ پس چرا بعضیا باهاش مخالفن؟ دایی که فهمیده است من تشنه ی شنیدنم شروع می کند به حرف زدن. _ببین ریحانه جان! شاه که نماینده مردم باید باشه نماینده خارجی ها و آمریکایی ها شده... عدالت یعنی اینکه مردم تو فقر زندگی کنن و نتونن نون بخرن اون بره توی کاخ سعد آباد لم بده. برای اینکه قدرتش رو ازش نگیرن مجبوره از خارجیا اطاعت کنه مثلا اونا میگن اینقدر نفت میخوایم اونم زیر قیمت بعد اونم میگه چشم دیگه چی! اونا میگن ما هر غلطی میخوایم تو کشورتون میکنیم و حتی آدم میکشیم ولی شما نباید مزاحم حتی سگای ما بشین! ما اول از اسلام پیروی میکنیم. طبق اصل حب الوطن ما موظفیم از کشورمون دفاع کنیم! ما نمیزاریم شاه هر غلطی بخواد بکنه بکنه! ما باید مردم رو آگاه کنیم! _بخاطر همین دستگیر شدین؟ سرش را پایین می اندازد و می گوید: _هنوز جوابتو ندادما! ببین ذات همه مون عدالت و... رو دوست داره اما بعضیا با کارایی که میکنن ذاتشون رو عوض می کنن و لکه سیاه ایجاد میشه. وقتی ذات خبیث بشه بر اساس خباثت رفتار میکنه و همین میشه که میبنی... سرکوب کردن مردم و کشتن آدما و شکنجه بی گناها و خیلی چیزای دیگه... من که بیشتر مشتاق این هستم تا بدانم دایی چرا دستگیر شده و دقیقا چه کاری کرده زبان می چرخانم و می گویم: _دایی دقیقا شما... یکهو آقاجان وارد نشیمن می شود و با خنده می گوید: _به به! میبینم خوب دایی و خواهرزاده گرم گرفتین. چی میگین به هم؟ دایی کمیل به حرف می آید و می گوید: _حرفای ممنوعه! آقاجان و دایی زیر خنده می زنند و آقاجان بریده بریده می گوید: _کمیل جان ... جلوی زهرا حرفی نزنیا که خیلی اذیت میشه. حواستون باشه... دایی دستش را روی چشمش می گذارد و می گوید: _رو چشمم حاجی! هر چی باشه استاد این حرفای ما هم خودتونین! آقاجان دستش را روی شانه دایی کمیل می گذارد و می گوید: _کمیل جان این چه حرفیه! زحمتاش که همش مال خودت بوده ماهم شرمندتیم‌. وقتی ناامید می شوم از جا برمی خیزم و لباس هایم را عوض می کنم. سراغ خانم جان را می گیریم و مادر می گوید پیش مرغ و جوجه هایش است. گره روسری ام را سفت تر می کنم و دوان دوان پیشش می روم. خانم جان دان ها را جلوی مرغ ها می پاشد و با اصواتی آنها را تشویق به خوردن می کند. ظرف دان ها را از خانم جان می گیرم و من به مرغ ها دان می دهم. بعد ظرف شان را پر از آب می کنم. کمی آن طرف تر محمد و بچه های ده در حال بازی کردن هستند. خانم جان همگی مان را بعد از ظهر در ایوان جمع می کند و عیدی مان می دهد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿امام علی(ع)می فرمایند: *چیـزۍ راڪـه ازعهــده انجــام آن برنمےآیی ضمــــانـــت نڪـن* 🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۰
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۱ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوکریت همیشه بوده افتخارم..؛؛ :) ح‌س‌ن 🖇♥️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❌هم اکنون مزارشهیدمدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی نائب الزیاره شمابزرگواران هستیم. 🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای می خوریم. آقاجان از خاطرات جوانی اش می گوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد. آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمی برد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر می کنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه می کنند؛ حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمی پرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست. در حالی که پدر تمام شب به عکس مادر نگاه می کند و گاهی اشک می ریزد! خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمی کردم آقاجان تا این حد احساسی باشد! شب زیر نور فانوس شام مان را می خوریم. هفت روز از بودنمان در ده می گذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم. صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است. صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام. یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان ،صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم. با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد بر می گشتیم. صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود. مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود. در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم. چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمی شود. چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی می گویند و یکی بلند می گوید: _مرگ بر شاه! درود بر خمینی! کم کم مردم جمع می شوند و حنجره شان تنها یک شعار سر می دهد و آن این است که:" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی." مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه می کنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم می آید و می گوید: _اینو بخون! کاغذی را در کیفم جا می دهد و می رود. من در شوک به سر می برم و نمی توانم تکان بخورم و کاغذ را در بیاورم. کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر می کند. هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم می شود. آقاجان به مادر پول می دهد و می گوید: _شما سریع برین منم میام. بعد به طرف جمعیت می رود و گم می شود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان می گردد اما چیزی نمی بیند. اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده می گوید: _بریم! آب دهنم را قورت می دهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره می کنم و می گویم: _آقاجون پس چی؟ مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه می دارد، می گوید: _نمیدونم. ان شاالله میاد. مادر دستان محمد را می کشد و من هم به دنبالشان می روم. لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان می کند. مادر پول تاکسی را می دهد و پیاده می شویم. به خانه که می رسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار می گیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست. به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم. چادرم را آویزان می کنم و روسری ام را در می آورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد. چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند. باز هم ترس... دستم را به سمت کیف می برم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان می شوم و دستان لرزانم متوقف می شود. گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است. محمد وارد اتاق می شود و می گوید: _ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه! از حرفش حرصم می گیرد و داد می زنم: _چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟ محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود. بلند می شوم و در را قفل می کنم. به خودم جرئت می دهم و به سمت کیف می روم اما باز تردید به جانم می افتد. یک دل می شوم و زیپ کیف را می کشم و سفیدی کاغذ نمایان می شود. باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم می فرستم و کاغذ را باز می کنم. بالای کاغذ نوشته است:" اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..." چشمانم را ترغیب به خواندن می کنم. هر خطش را که می خوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت می بندد و بدون اضطراب بقیه اش را می خوانم. در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور. بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و‌... اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها می کنم. احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را بر می دارم و می خوانم. این کار را چند باری انجام می دهم تا اینکه صدای در مرا به خود می خواند. هول می شوم و سریع توی کیف می اندازم. در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان می شود. دستانش را به سر گرفته و می گوید: _ریحانه جان! گل گاوزبون دم می کنی؟ سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن می رسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش می کنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم می کنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم. چند دقیقه ای می گذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر می برم. لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر می کند. نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعد از ظهر را نشان می دهد. شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم می رساند و به فکر ناهار می شوم. سریع بساط ماکارونی را آماده می کنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط می کنم. چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم. از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم. تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند. با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند. ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید. چند صفحه ای از کتاب می خوانم آن را به قفسه بر می گردانم. کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها می زنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده. محمد را که در کوچه است صدا می زنم و مادر را به سر سفره می کشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا می کنم اش. آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود! دیر کردن آقاجان همگی مان را می ترساند. مادر شال و کلاه می کند و می گوید: _من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا. من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند می شویم و می گوییم: _ما هم میایم! _میرم و زود برمی گردم. مهمونی که نمیرم! محمد که حسابی ترسیده است می گوید: _مامان! تو رو خدا ما روهم ببر. یکهو زبان محمد قفل می شود و به نقطه ای نامعلوم اشاره می کند. هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره بر می گردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است! بریده بریده می گویم: _ما... مان! اون...جا! مادر سرش را کج می کند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام. سریع چادرم را برمی دارم و روی سرم می اندازم. مادر سریع پوش بالشت ها را باز می کند و چندین کاغذ را زیر موکت می کند. از ترس به سکسکه می افتم. یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است. دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه می شوند. یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید: _حاج آقا خونس؟ مادر رویش را می گیرد و می گوید: _نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن. چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم. عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده! سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت می کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
• • • همۀ آرزویم یک سحر کرب و بلاست شـب جمعه حـرم یـار تماشـا دارد ... السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبـدالله‌الحسیـن♥️ (ع) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•