eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
631 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🎈 آیت الله مجتهدے تهرانے: ||ڪسانے ڪه به هر درے مے زنندولے ڪارشان نمے شود,براے این است ڪه وقت نمے خوانند.|| •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 همهمه ای در کلاس به پا می شود و صدا به صدا نمی رسد. از میان بچه ها فرار می کنم و خود را به دفتر می رسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد. مدیر به خانم می گوید: _خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچه ها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟ خانم غلامی با چشمانی مصمم در حالی که رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید: _خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرف های مشکوک من چی بوده؟ _بچه ها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین. _والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزه ای هم اگه هست برای همه ی ماست. خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و می گوید: _بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟ شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید. _من سر موضوع حجاب، صحبت کردم. _جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟ _بله! _و نتیجه؟ _اینکه حجابم رو حفظ کنم. خانم مدیر تای ابرویش را بالا می دهد و می گوید: _این تصمیم شماست یا اداره؟ _تصمیم خداست که بر گردن منه. _حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ. خانم غلامی کیفش را بر میدارد و خداحافظی می کند. نگاهم که در دفتر می چرخد را کنترل می کنم و سر بر می گردانم. خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش می روم. صدایش میکنم که می ایستد. _چیشده ریحانه جان؟ نفس نفس میزنم و می گویم: _شما مدرسه نمیاین؟ _فعلا نه! ولی ان شاالله بر می گردم. _کی؟ _هر موقع وعده خدا برسه. _کدوم وعده؟ _«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق »۱ ... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود می شود. با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم می رسد و با شوق فراوان برای وعده الهی می تپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به حجابم افتخار کنم و برای حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود. دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگی هایش را برایم شمرد. وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال می شود بهش سری بزنم. او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم. وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد. سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم. زینب ناراحتی ام را احساس می کند و دلداری ام می دهد. آن روز را با تمام رنجش می گذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد‌. نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس. فرانک اول امتحانات با پوزخند به من می گوید: _امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم می کنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی! من هم جوابش را با لبخند می دهم و می گویم: _اولا جوجه رو آخر پاییز می شمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد جامعه ام و از مهم تر خدا بخوره. این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره. زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق می کند. _آفرین خوب روشو کم کردی. _هدفم رو کم کنی نبود. _وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه! _اتفاقا به خاطر خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه. من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم! _مگه میشه نباشه! _نتیجه دست خداست من باید وظیفمو انجام بدم. _کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه. _برای همینم اول نشدی. شانه ای بالا می اندازد و زیر لب می گوید: _شاید. _________________ ۱.سوره انبیاء، آیه ۱۸. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود. به هر حال فصل امتحانات را به سختی گذراندیم. مادر خیلی هوایم را داشت. خیلی از کارهای خانه را خودش انجام می داد اما وقت های اضافی ام را حتما به مادر اختصاص می دادم . دکتر بهش گفته بود:" کار های زیاد نباید انجام بده" وقتی هم انجام می داد شب اش را با ناله می گذراند. صبح روز کنکور با استرس از خواب پا می شوم. دور خانه راه می روم و برگه هایی که نکات را نوشتم را می خوانم. مادر با شربت عسل وارد می شود و به دستم می دهد: _مادر ریحانه! اینقدر راه نرو. بشین دیگه! _نمیتونم مامان! _بگیر اینو بخور. وای بحالت اگه بگی اینم نمیتونم ‌. با اینکه هیچ اشتهایی ندارم اما رویش را زمین نمی اندازم و پیش چشمانش همه اش را میخورم. خیالش که جمع میشود رو به من میگوید: _آقامحسن و لیلا میرسوننت. پول داری؟ _آره. چطور؟ _از تلفن عمومی به خونه ی لیلا زنگ بزن تا بیاد دنبالت. _چشم. شما غصه اینا رو نخور. آقاجون کجاست؟ _نمیدونم والا! از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته. باشه ای می گویم و مادر می رود. لباس هایم را می پوشم؛ در پوشیدن چادر دو دل هستم اما آخر چادر را هم می پوشم. از خانه با صدای بوق آقامحسن بیرون می آیم. سوار ماشین می شوم و مادر پشت سرم آب می ریزد و برایم دعا می کند. محمد هم پشت ماشین می دود و می گوید: _آبجی برات دعا میکنم! لیلا می خندد و آقامحسن به خیابان اصلی می رسد. آدرس مدرسه ای که در آن کنکور برگزار می شود را به آقامحسن میدهم و طولی نمی کشد به آنجا نی رسیم. حجم زیادی از دانش آموزان در حیاط مدرسه هستند و چشمم زینب را می بیند. دستی تکان می دهم و با لبخند به سوی هم می رویم. هر دو سعی داریم استرس مان را بروز ندهیم اما دست های لرزانمان شکست مان می دهند. صدای پشت میکروفن همه را به سالن می خواند. خودکارم را بر می دارم و به راه میوفتم. در نیمه ی راه مردی با نام "چادری" صدایم می زند. بر می گردم و با چشمان غصب آلودش مواجه می شوم و با خشمی که یک درصد آن در چشمانش موج می زند؛ می گوید: _کجا؟ زبان از چهره ی وحشتناکش بند آمده و سالن را نشانش می دهم. مرد پورخندی می زند و چادرم را می گیرد. _با این؟ به خودم کمی جرئت می دهم و می گویم: _مشکلی داره؟ _معلومه که داره! چادرتو درآوردی میتونی وارد سالن بشی. بعد هم از کنارم می گذرد. زینب با چشمانی لبریز از نگرانی نگاهم می کند و می گوید: _کی این بی غیرتا دست از سرمون بر می دارن؟ _مهم نیست. _چی مهم نیست؟ کنکورت؟ _آره! زینب متعجب وار نگاهم می کند و می گوید: _یعنی چی؟ کنکور نمیخوای بدی؟ سری تکان می دهم که باعث می شود، اشک هایم سر بخورند. زینب مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی در گوشم نجوا می کند: _چی داری میگی؟ ۱۲ سال به امید امروز بودیم! حالا میخوای قیدشو بزنی؟ ریحانه! منم مثل تو چادرمو دوست دارم اما توی همچین شرایطی مجبوریم. بعدشم حجابمونو که داریم. اینا میتونن با روسری کنار بیان. لج نکن بیا بریم. جوابی به گفته هایش نمی دهم و می گوید: _ریحانه لج نکن دیگه! برگشتیم با چادرمون میریم خونه. از سالن که اومدیم چادر سر می کنیم. خوبه؟ من مطمئنم تو خیلی مشتاقی واسه این امتحان. خرابش نکن! مگه قرار نشد بریم دانشگاه؟ مگه بچه انقلابی نباید درس خون و با تحصیلات می بود؟ مگه انقلاب از دانشگاها شروع نمیشد؟ سکوتی مطلق از من می شنود و در حالی که نگران است، با تندی می گوید: _اَه! یه چیزی بگو! اشک هایم را پاک می کنم و بریده بریده می گویم: _نمیدونم! دو دلم! کاش آقاجون اینجا می بود! دستم را می کشد و چادرم را تا می کند و روی چادرش می گذارد. من هم همچون کودکی بی اراده دنبالش کشیده می شوم و وقتی به خود می آیم که در سالن نشسته ام! نمی دانم اصلا کارم درست است؟ آیه الکرسی برای رهایی از دو دلی ام می خوانم و به برگه پیش رویم نگاه می کنم. انواع سوالات که بیشتر شان کوتاه پاسخ است. جواب مثل جرقه ای در ذهنم کلید می خورد و خودکار به حرکت در می آید. جواب چند سوال که نمی دانم که بدجور ذهنم را به قل و زنجیر بسته است. آخر هم برگه را از من می گیرند و سوالات بی پاسخ چشم انتظار از روی برگه با من خداحافظی می کنند. از سالن که بیرون می آیم سریع چادرم را سر می کنم. اذان ظهر نزدیک است و زینب هم بیرون می آید. چهره ی درهم رفته اش همه چیز را لو می دهد و با غیض می گوید: _اینا چی بود؟ هیچ کدوم از کتاب نبود. _______ ۱.پایه یازدهم امروزی. ۲.پایه دهم امروزی. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌱 مـومݩ‌باید‌هر‌روز‌برا‌خودش برݩامہ‌معنوے‌داشٺہ‌باشہ🙂👌 سعے‌ڪنیم‌برا‌خودموݩ‌بہ‌مڹاسبتـ همیـن‌محرم‌ڪہ‌داره‌میرسہ‌ عادٺ‌هـایے‌آسمانے‌بسازیم:) هرروز‌تݪاوت‌عـاشورا‌قرآݩ‌یہ‌ساعاٺے ذڪر‌و‌دردودل‌به‌با‌امـام‌زماݩ‌... ڪم‌‌سفارش‌نشدا...¡ ‌:) •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- هرچه باشد میخرم :) 🌱^^ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
‏و درود خدا بر او فرمود: آنجا كه بايد سخن درست گفت در سِکوت خيری نيست، چنانكه در سخن ناآگاهانه نيز خيری نخواهد بود.؛؛..🌱 ‎ ۱۸۲ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❌هم اکنون مزارشهیدمدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی نائب الزیاره شمابزرگواران هستیم. 🌹 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
قیامت بی حسین غوغا ندارد شفاعت بی حسین معنا ندارد حسینی باش که در محشر نگویند چرا پرونده ات امضاء ندارد ◾️فرارسیدن ماه تسلیت باد. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•