39.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه (بسمالله،نسیمیکهازسمتپرچمرسیده)
شباول دهه اول ماه #محرم
مداح : حاج محمدرضا طاهری
#مجلس_روضه_مجازی
#هیئت_مجازی
#محرم_الحسين
#هرخانه_یک_حسینیه
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
یا اهلل عالم!
حَی عَلَی العزا فی ماتم الحسین(ع)
مظلومِ کربلا..🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت21
می خندم و می گویم:
_خوب منو بار میزنی و می بری سر جلسه!
_اشتباه کردم که رقیب بردم! نمی بردمت یکی کمتر!
بعد هم خندان به سمت در خروجی می رویم.
وارد کیوسک تلفن می شوم و شماره خانه ی لیلا را می گیرم و او می گوید آقامحسن راه افتاده است و می رسد.
از کیوسک خارج می شوم و پدر زینب آمده و زینب اصرار دارد با آنها بروم و می گویم دامادمان قرار است بیاید.
زینب را بغل می گیرم و خداحافظی میکنم.
کمی بعد آقامحسن می رسد و سوار ماشین میشوم. چند دقیقه بعد خانه هستیم.
مادر آقامحسن را به خانه دعوت میکند اما او می گوید که کار دارد و می رود.
اول مادر و بعد من وارد خانه می شویم.
مادر از امتحان می پرسد و من اول از چادر می گویم.
مادر هم ناله و نفرین شان می کند. بعد هم از رضایتم در مورد امتحان می گویم.
صدای اذان ظهر پخش می شود و وضو می گیریم .
سجاده ام را پهن می کنم. بوی گل محمدی که در سجاده ام خشک شده، مشامم را به بازی می گیرد.
بعد از اذان و اقامه، نیت می کنم و نماز می خوانم.
نماز را فرصت خوبی برای تشکر می دانم و سعی می کنم با خضوع و خشوع بخوانم.
بعد از نماز،قرآن را به دست می گیرم و سوره ی نباء را می خوانم.
صدای آقاجان از حیاط به گوش می رسد.
به سمت در می روم و آقاجان با دست پر وارد خانه می شود. جلو می روم و سلام می دهم.
جوابم را می دهد و از کنکور می پرسد. همان پاسخ هایی که به مادر داده ام را برایش بازگو می کنم.
از پشت سرش کادویی در می آورد و مقابلم می گیرد.
غافلگیر می شوم و با شادی از دستانش می قاپم.
کاغذش را جدا می کنم و با دیدن نام کتاب به شوکه شدنم افزوده میشود.
_وای آقاجون! از کجا میدونستین این کتابو میخوام!
_دخترجان! فکر منو تو مثل همه. وقتی من چیزی بخوام یعنی توهم میخوای.
مادر از توی آشپزخانه می گوید:
_آ سدمجتبی فقط فکرتون نیست که! دخترتم مثل خودت کله شقه.
آقاجان می خندد و می گوید:
_عوضش این دخترمون شبیه مادرش خوشگله!
من هم به خنده می افتم. کتاب را به اتاق می برم و ورقش می زنم.
آقاجان وارد اتاق می شود و سرجای همیشگی اش می نشیند.
با لبخندی که بر لبش دارد، می گوید:
_میخوای تاریخچه کتاب کشف الاسرار، آقای خمینی رو بدونی؟
من که عاشق دانستن هستم؛ فورا سر تکان می دهم و می گویم:
_آره! میگین؟
_شیخ مهدی پائینشهری از علمای قم و اتقیا بود. فرزندش علی اکبر حکمیزاده رسالهای به نام "اسرار هزار ساله "نوشت و سال ۲۲ چاپ کرد.
موضوع این رساله حمله به مذهب تشیع بود. یعنی حرفهای فرقه وهابی رو با مخلفاتی مثل تبلیغات سؤ علیه روحانیون، رو که اون روزها بازارشون داغ بود، نوشت در حقیقت رسالهای بود برای ترویج وهابیت.
امام خمینی سکوت رو روا ندونستن و کتاب کشف الاسرار را در همون تاریخ، در پاسخ به اون رساله نوشتن و ضمنا خیانتهای رضاخان رو هم راحت بیان کردن.
_جداً؟ پس باید خوشحال باشم، جواب خیلی از سوالامو اینجا پیدا می کنم.
_آره. فقط لای یک صفحه ای هم برات اعلامیه های آیت خمینی گذاشتم.
اونا رو خوندی، قایمش کن.
_چشم حواسم هست.
بعد هم از اتاق بیرون می رود.
با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم، هنوز به تلفن عادت نکرده ایم.
آقاجان به تازگی تلفن خریده است که محمد جانش برای آن می رود.
صدای تلفن خواب را از چشمان نازم می رباید. تعجب میکنم تلفن اینقدر زنگ بزند، چون با اولین زنگ محمد رویش می پرد و اجازه هیچ دخالتی در امور پاسخگویی نمی دهد!
از جا بلند می شوم و با بی حالی تلفن را بر می دارم.
صدای زینب از آن سوی خط می آید. با ذوق فراوان می گوید:
_الو؟ ریحانه هست؟
_سلام. خودمم!
_عه خودتی؟ این چه صداییه؟ فکر کردم محمدتونه اونم تو سنِ رشد!
خنده ی مان می گیرد و بعد از قطع خنده اش می گوید:
_دختر هنوز خوابی؟ میدونی امروز چندمه؟
به مغز فندقی ام فشار نمی آورم و با نق می گویم:
_منو از خواب بیدار کردی بعد اصول دین میپرسی؟
_وای ببخشید مادموازل! امروز شیشمه!
چنگی به صورتم می زنم و با صدای بلندی می گویم:
_شیشم؟
_آره خابالو جان! میدونستی نتایج کنکورو توی روزنامه ها زدن؟
_عه راست میگی!
بدون خداحافظی، سریع تلفن را می گذارم و چادر به سر می کنم. از خانه بیرون می روم و سر خیابان، روزنامه می گیرم.
فورا به خانه برمی گردم و نگاهم را به جان تکه کاغذ بیچاره می اندازم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت22
با دیدن نامم شوکه می شوم.
رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح،فردوسی و...
از خوشحالی نزدیک است بال در بیاورم.
صدایِ در مرا به خود می خواند، نمی دانم چطور در را باز می کنم و لیلا و مادر را بغل می گیرم و می بوسم.
مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند. با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او می دوم.
لیلا می گوید:
_مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟
مادر هم که گیج شده، میگوید:
_نمیدونم والا، من سر از کار این در نمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه!
به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم.
محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش می گذارم. روزنامه را به دست لیلا می دهم.
لیلا به دنبال اسمم می گردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند.
_این تویی ریحانه؟ رتبه ۸۵؟؟ دانشگاه تهران؟
با خوشحالی سر تکان می دهم و می گویم:
_آره! باورم نمیشه لیلا.
بغلم می کند و در گوشم می گوید:
_پس یه شام باید به من بدی.
_شیرینیش محفوظه!
مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد:
_قبول شده؟ کجا؟
_آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده.
_تهران؟
دست های مادر را می گیرم و شروع می کنم به شستن برنج ها.
_امروز ناهار با منه.
مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار می رود.
مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد می کنم.
مادر و لیلا در حال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند.
ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود.
هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوال پرسی بروم.
لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن می گوید:
_ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵!
رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند.
سالار و سبزی را در ظرف ها جا می کنم و سفره را با کمک هم پهن می کنیم.
بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم.
دستانم را می شویم و در کنارشان میوه می خورم.
پرتقالی به دست فاطمه می دهم و فاطمه با شادی از من قبول می کند. دست و پاشکسته می خواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند.
اذان مغرب را که می دهند لیلا و آقامحسن هم می روند.
جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر می گذارم.
بعد از نماز آقاجان وارد اتاق می شود و کنارم می نشیند.
_قبول باشه.
به طرفش بر می گردم و با لبخند می گویم:
_قبول حق.
_ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟
نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من می پرسد ولی می گویم:
_من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم.
_پس میخوای بری دانشگاه!
_بله. مشکلی داره بنظرتون؟
آقاجان نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم.
_میشونم آقاجون!
_راستش وضعیت دانشگاه ها زیاد مطلوب نیست.
برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاهها امتیازات خاصی قائل شدن.
مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1 ضرب میکنن.
خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا!
من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم:
_پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر می گیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه!
در حالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن.
_آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته.
_دست پرورده شمام آقاجون!
_میری دانشگاه؟
به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش می گوید:
_من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید!
_نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم.
_تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟
_مثلا چی؟ چرا؟
______
۱.گسترهای از جنبشهای سیاسی، ایدئولوژیها و جنبشهای اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار می شود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا می دانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا می گذارند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
آقاجآن..
جمعه اولِ محرمِ..🖤
همون روزی که روزِ ظهورِته..
میشه بیای و باهم بدون هیچ محدودیتی؛
بدون هیچ درگیری و ظلمی عزاداری کنیم
برای جَدِت اباعبدالله؟..🥀
- محرم شده ؛ گر به صلاح است بیا...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💕شهدا همیشه نگاهی....💕💕💕💕
🌺دردت را که نکشیدیم...
کاش با رفتارمان
درد روی دلت نمیگذاشتیم ...🌺🌺🌺
🌺حسرت رفتن بر این دل مانده است
دست و پایم سخت در گل مانده است🌺
🌺عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم
زیر بار غصه ها وا مانده ایم🌺
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#شهیدانه🕊
یه جورے خوب باش
که وقتے دیدنت بگن :
این زمینے نیستـ🙂
قطعا #شهید میشه..
مثل #حاج_قاسم ✨
دلمون خیلے براتـ تنگ شده حاجے🥀
🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
#یـارَجـآئـےعِنـدَمُـصیـبَتــے
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
کوچ کردن (از دنیا )سریع است...🕊
#نهج_البلاغه
#حکمت۱۸۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•