🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت61
دایی شروع می کند به حرف زدن و ماجرا را می گوید حتی قضیه ی دیشب و کار من را هم!
در همین حین چشمم به مرتضی می افتد و با دلخوری نگاهش می کنم.
بیچاره سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید.
حاج آقا سری تکان می دهد و می گوید:
_خیره ان شاالله، خب یه چند صباحی تو همینجا بمونین تا جایی براتون پیدا کنم.
دیگه ببخشید که حجره ها همه کوچیکه وگرنه خودت که میدونی یکی از خونه هام تو زعفرونیه رو بهت می دادم.
دایی کمیل و حاج آقا می خندند. حاج آقا نگاهی به مرتضی می اندازد و به من اشاره می کند که:
_اینا باهم ازدواج کردن؟
دایی سرش را پایین می اندازد و مرتضی پوزخند بر لب دارد.
_نه حاجی، اون دوستمه ایشونم خواهر زادمه که گفتم دیشب چیکار کردن.
حاج آقا می خندد و می گوید:
_ماشالله! چه دختر شیرزنی! پس این سر نترس توی خونواده تون ارثیه. دختر آ سد مجتبی باید اینجوری برازنده ی پدرش باشه.
تعجب می کنم که حاج آقا، آقاجانم را می شناسد و می پرسم:
_شما آقاجانم رو میشناسین؟
حاج آقا به طرف در می رود و می گوید چایی بیاورند. بعد دوباره پشت میز کوچکش می نشیند و می گوید:
_آ سد مجتبی رو که همه میشناسن، من آشناییتم مال زمان طلبگیه. این آقا کمیل هم که اومد تهران موندگار شد، آسدمجتبی دستشو تو دستم گذاشت و فهمیدم این جوونم مثل خودشه. نترس و جسور در عین حال رُحَماءُ بَینَهم هستش.
دایی دست را روی سینه می گذارد و با "اختیارین" و "خوبی از شماست" واکنش نشان می دهد.
بعد از اینکه چای می خوریم به طرف یک حجره می رویم و حاج آقا می گوید:
_این حجره مال شماست. آقا مرتضی هم چون معذب نباشن میتونن بیان حجره ی من شبو صبح کنیم. خوبه؟
در این در به دری داشتن آرامش مهم بود اینکه آشپزخانه نباشد و حجره تنگ و تاریک هم باشد اهمیتی نداشت.
تشکر می کنیم و حاج آقا می رود. دایی و مرتضی وسایلشان را گوشه ای میگذارند و بیرون می روند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت62
کمی به دور و برم اتاق نگاه می کنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.
انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شده ام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع می کنم که چشمم به دفتر وسط اتاق می افتد.
خم می شوم و برش می دارم که چند ورقه اش بیرون می پرد. میخواهم برگه ها را لایه کتاب بگذارم که با دیدن اسمم آن هم وسط یک کاغذ جا می خورم.
ریحانه را با خودکار زیبا نوشته اند و کنارش یک گل محمدی خشک چسبانده اند.
بیت شعری هم پایین کاغذ نوشته شده:
"عشق صیدیست؛
تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت
تا به ابد خواهد ماند."۱
روی کاغذهای دیگر هم اشعاری از شعرای مختلف نوشته شده است.
"نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشگر خسرو اگر بر سر فرهاد رود."۲
پایین شعر نوشته است:" مطمئنم اگر خود شیرین هم دست رد به سینه ی فرهاد می زد. عشق شیرین بیشتر از خودش قدرت داشت و فکر شیرین، فرهاد را دیوانه تر می کرد.
شیرینِ قصه ی من هم دست رد به سینه ام میزند اما هوایش هنوز در سرم است؛ حتی به شما ربطی نداره اش هم همینطور...
نمیدانم چه حسی درونم است. عذاب وجدانِ اینکه چرا کاغذها را خواندم یا عصبانیت اینکه چرا مرتضی اینها را نوشته!
اصلا این ریحانه یا شیرین قصه اش منم؟ شاید هم باید گیج باشم الان!
ولی نه... من هیچ کدام از این ها نیستم.
شاید هم به او حق بدهم... شنیده ام عشق مهمان ناخوانده است که بی اجازه وارد قلب می شود.
کاغذها را لایِ دفتر می گذارم و دفتر را روی ساکش می گذارم.
گوشه ای از حجره نشسته ام و به مادر و آقاجان فکر می کنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است.
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفره ای که همگی مان جمع هستیم.
دلم برایشان می سوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت می شود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور می زند و با آقاجان غرغر می کند. شاید هم چادر چاقچور می کند و به خانه لیلا می رود و از آقامحسن کمک می خواهد.
غرق در فکرم که اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه هایم می لغزد.
در باز می شود و چشمانم را از نور زیاد اذیت می کند. اشکم را پاک می کنم و با دیدن دایی و مرتضی بلند می شوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را می برد و داخل بشقاب می ریزد.
مرتضی با دیدن دفترش دست پاچه می شود و سریع توی ساکش می گذارد.
غذا را در سکوت می خوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش می رود.
دایی هم نگاهی به کتاب هایش می اندازد و بررسی می کند.
کیفش را وسط حجره خالی می کند و دانه به دانه ی کتاب ها را نگاه می کند و با نگرانی می گوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتاب هایم را کنار کتاب های دایی می گذارم و دایی سریع نگاهشان می کند.
خودش را کنار می کشد و با پشت دست به پیشانی هاش می زند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران می شوم و می پرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کار هامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
مرتضی دستش را روی شانه ی دایی می گذارد و می گوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
_نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
_پس هر چه سریع تر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد می گیرد و با غیض می گویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم می کنین؟ به من کمتر شک می کنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم می شود و با خشم در چشمانم نگاه می کند. زیر لب می غُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو می گیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟
بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که می گفتم وارد این بازی خطرناک نشی.
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب می کشد و در حالی که نفس به سختی بالا می آید، به مرتضی می گوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند می شوم و می گویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرف هایم برای در و دیوار است. ساکت می شوم و دایی جلویم می ایستد و می گوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ در حالی که می رود می گوید:"به امید دیدار."
_______________
۱. سعدی
۲. کلیم کاشانی
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
-😍حضرت آقا :
شما افسران جوان جنگ نرم هستید ✌️🌱
و عرصه جنگ نرم
|●بصیرتی عمار گونه
و
|●استقامتی مالک اشتر وار
میطلبد✨
#جنگ_نرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حسینی بودن، به اسم نیست !
به رسم است ،
رسم حسینی بودن !
یاحسین گفتن نیست،با حسین بودن است،
باحسین بودن فقط شور حسینی نیست ،
داشتن#شعور هم است !
باشعور بودن ،تنها در حرف نیست !
در#عمل هم است !
باعمل بودن !
فقط در اخلاق و رفتار نیست !
در #مبارزه است، بایدمبارزه ڪرد !
با هر چھ کھ قابلمبارزه است !
مثلا مبارزهبا #نفس
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدامیدونـہ
عشق حســـیـن کل وجودموپرکرد...🌷
#استوری
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⚘﷽⚘
🌷 پنجشنبه_های_عاشقی🌷
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹شبهای جمعه دلم میگیره
دلم برای دیدن حرم میگیره
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شب_جمعه
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
تلخيِ دنيا،شيرينيِ آخرت است
و شيرينيِ دنيا،تلخيِ آخرت..🌻
#نهج_البلاغه
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🗣 #پیام_مدیریت
باسلام خدمت همسنگرای گرامی
باتوجه به درخواست های شماعزیزان نسبت به گذاشتن تعدادبیشترازقسمت های این رمان"خاطرات یک مجاهد"
ازامشب یک پارت به رمان اضافه میشه
باتشکرازهمراهی شماعزیزان🌹
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت63
دستم را بالا می آورم و تکان می دهم. لبخند کمرنگی بر لبانم نقش می بندد و می گویم:
_ان شالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به مرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش می گذارد و با لبخند"حتما" می گوید.
با رفتنشان دلم می گیرد و قرآن را برمی دارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامه اش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را می خوانم. پایم خواب رفته است و نمی توانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.
چند قدمی راه می روم که صدای در بلند می شود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را می بینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
_سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش می زند و با تعجب می پرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره می کنم و می گویم:
_بفرمایین داخل.
در حالی که تسبیحش را می چرخاند، دستش را بالا می آورد و می گوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
_دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
_خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی می کنم و دوباره کنج حجره می نشینم.
دفترم را برمی دارم و با خودکار شروع می کنم به نقاشی کردن. از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی می شود.
ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که می گذرد دلشوره ام عجیب می شود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو می شود و قرص ماه نمایان می شود.
با آبی که در پارچ است، وضو می گیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی می خوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.
از حاج آقا هم خبری نمی شود و مجبور می شوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاه های متعجب خودم را به کوچه و خیابان می رسانم.
هیچ خبری نیست... مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند.
برمیگردم تا کیفم را بردارم که می بینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم می آید.
چشمانم را که ریز می کنم و چند قدمی که برمی دارم میفهمم مرتضی است!
یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه می کند و پخش زمین می شود.
به طرفش می دوم و وقتی بالای سرش می رسیم می بینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه می شوم و چند مردی را به کمک می خوانم. دو مرد دستان مرتضی را می گیرند و به داخل می برند.
بازویش غرق خون شده و درد می کشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
مرتضی گاه بیهوش می شود و گاه به هوش می آید.
هر لحظه دردش بیشتر می شود و مثل ماری زخم خورده به خود می پیچد.
نمی دانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...
این طلبه ها هم مثل من چیزی نمی دانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان می روم و به ژاله زنگ می زنم. ژاله با خنده سلام می دهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا می گوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر می کنم و ژاله با خنده می پرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار می کرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمی توانستم به او اعتماد کنم و برای همین می گویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم می دانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره می شود و به طلبه ای می گویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم می کند و سریع سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه می گیرم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت64
تشکر می کنم و با روسری که آورده ام، بالای زخم را می بندم. خونریزی کمتر می شود و دست های و دور زخم را با پارچه تمیز می کنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله می کند و می گوید:
_گلوله دربیار! خیلی میسوزه!
نمی توانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل می کنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمی توانم گلوله را بیرون بکشم!
رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی می گوید:
_خواهش می کنم گلوله رو دربیارین!
_مَ... من نمیتونم.
آرام و یواش دوباره خواهش می کند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور می شوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش می ریزد و دم نمی زند.
دستش می لرزد و دانه های عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل می کند.
به سختی گلوله را خارج می کنم و با پارچه ی تمیز دور اش را می بندم.
حاج آقا سراسیمه وارد حجره می شود و کنار مرتضی می نشیند.
اشک در چشمانش جمع می شود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک می کند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش مرتضی است یا چیز دیگر...
بالاخره آن طلبه می آید و بتادین را روی زخمش می ریزم.
باز هم چیزی نمی گوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی می کنم و به مرتضی می گویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.
به جای مرتضی حاج آقا می گوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همین قدر معالجه کافی باشه.
_آخه حاج آقا، جوونش که شوخی نیست.
_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.
مرتضی درخواست آب می کند که حاج آقا با خوشرویی می گوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل می کردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.
از روی ترحم به مرتضی نگاه می کنم که لب های را با آب دهانش تر می کند.
_حاج آقا! تشنه اس خب بیچاره!
_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.
دستمالِ تر را به حاج آقا می دهم و حاج آقا روی لب های مرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا می کنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟
چشمانش را آهسته آهسته باز می کند و ابروهایش از درد درهم می روند.
نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و می پرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.
سرش را حرکت می دهد و چشمانش را باز و بسته می کند.
چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش می ریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا می گوید:
_بزارین استراحت کنن.
به تمام معنا وا می روم. با دلخوری نگاهم را به مرتضی می سپارم و چیزی نمی گویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمی کنم.
اشکم در می آید و دلم شور دایی را می زند، فکر های ناجور به سرم می زند و طاقتم را طاق می کنند.
قرآن را کنار می گذارم و به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟
حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و می گوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.
_ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟
_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمی ترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمی کند.
حاج آقا می رود و می گوید با شام برمی گردد.
مرتضی در حالی که خیس عرق شده است، احساس سرما می کند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره می کنم تا بیایند.
از آنها می خواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمی گردند.
پتو را روی مرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.
با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من می گیرد.
کنارش می نشینم و آهسته می گویم:" آقا مرتضی؟"
رویش را به من می کند اما نگاهم نمی کند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمی گین. چرا؟
چشمانش را می بندد و احساس می کنم خوابش برده.
حرف هایم را برمی دارم و کنج دلم مخفی می کنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد می شود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!
استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده.
چند قاشقی می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا نگاهم می کند و چیزی نمی گوید.
غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به سوپ رقیقی را به مرتضی می دهد و شب کنارمان می ماند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت65
مرتضی گاه سراسیمه بلند می شود و دایی را صدا می زند و گریه می کند.
شکم به یقین تبدیل می شود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده.
دلم را به دریا می زنم و به هر دوتایشان می گویم:
_ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون می گردم.
چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا می گوید:
_شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟
با بغض می گویم:" میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش می کنم."
مرتضی سرفه ای می کند و با صدای خش داری می گوید:
_کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد.
_پس بگین کجاست؟ ....بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟... کجاست آخه؟ چرا نیومده؟
حاج آقا بیرون می رود و من جوابم را از مرتضی می خواهم.
در حالی که بازویش را گرفته و درد می کشد، زبان به سخن می گشاید و می گوید:
_ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد.
ساواک... ساواک...
فضای حجره برایم تیره و تار می شود و با ناباوری می گویم:
_شهید..... شد؟
مرتضی اشکش را پاک می کند و می گوید:
_اسیر شد!
گریه مان بلند می شود. باورم نمی شود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام می کنی؟
من تنهام؟... دیگه نمیدونم...
گیجِ گیج شدم. اصلا نمی دانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟
گوشه ای می نشینم و چادرم را روی سرم می کشم و های های گریه می کنم.
نمی دانم چقدر می گذرد که چشمانم می سوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم.
چادرم را کنار میزنم و می بینم مرتضی هنوز گریه می کند.
وقتی متوجه سنگینی نگاهم می شود؛ می گوید:
_حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...
باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...
داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت. چادرم را روی خودم می کشم و خودم را مچاله می کنم.
صبح از خواب بیدار می شوم و می بینم حاج آقا بالای سر مرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته.
چهره اش مظلوم تر از همیشه است و غم، لبخندِ روی لبانش را دزدیده بود. بلند می شوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می روم تا وضو بگیرم.
زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم می دهد و چای برایم می گذارد.
اصرار دارد همان جا نماز بخوانم، قبول می کنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم.
چای را می نوشم و تشکر می کنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره می روم.
حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به مرتضی می دهد.
چند لقمه ای پنیر می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا با اخم می گوید:
_ما رو لایق پذیرایی نمی دونن یا خوشمزه نبود؟
_این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمی رفت.
حاج آقا لبش را گاز می گیرد و استغفرلله ای می گوید.
بعد هم لبخند تلخی می زند و می گوید:
_آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست.
_من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا.
هنوز حرفم را تمام نکرده ام که مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش می زند.
لیوانی را پر از آب می کنم و جلویش می گیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را می گیرد.
حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
_والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟
من میگم شما اگه میخواین برین، برین...
دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده می گوید:
_فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟
مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده می گوید:
_نه حاجی انگار نفسم تنگه.
_خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه!
حاج آقا شروع می کند به خندیدن و مرتضی هم الکی می خندد.
من فقط به کار های این دو نفر نگاه می کنم.
از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد.
از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای مرتضی را نمی فهمم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۹۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
مثلا واسه اولین بار وایستی جلو حرم ارباب؛
بعد با دستت اشکاتو کنار بزنی؛؛
که گنبد و خوب ببینی بعد آروم بخندی و باهمون گریه بهش بگی :
[♥️ آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان.. ]
-امان....امان...
#خودمونی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خدایـا💞
درفرارآرزوهـا
درنیامـدن روزهاےموعود
درتمسخرهاے شیطان ڪه میگوید
پس چـه شدوعده پروردگارت؟😏
درتلنبارشدن غم هاے جدیدروے کهنـه ها
تنهایک چیزمیتوانم بـه ڪسانی بگویم
ڪه امیدواری راحماقت مینامند🤨
ڪه تاخداهست وتامرامیبیند
هرگزچشم ازمهربانے اش برنخواهم داشت😊😍
#عاشقانه_های_خدایی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری
اللهم ارناالطلعه الرشیده
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
🎤 #حامدزمانی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
اِنّی اُحِبُّ النَّبی مُحَمَّد
من حضرت محمد را دوست دارم
I love the Prophet Muhammad
______❤️_______❤️_________
ما دوستدار مصحف و در دین احمدیم
اندر جهان به خلق دو عالم سرآمدیم
زیر لوای آل علی صف کشیده ایم
چشم انتظار قائم آل محمدیم
#من_محمد_را_دوست_دارم❤️
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•