eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
637 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ با صدای در بلند می شویم و حاج بابا هم می رسد. مرد کوتاه قامت با مو و محاسن سفید است اما سرزنده! چند کلامی ترکی با مرتضی خوش و بش می کنند که من چیزی نمی فهمم. حاج بابا با من هم ترکی حرف می زند که مرتضی می گوید من ترکی نمی دانم. انگار آنها هم زیاد فارسی بلد نیستند. دور سفره کنار مرتضی و سلین جان می نشینم. سلین جان از کره محلی تا سرشیر و عسل را کنارم می گذارد و با مهربانی می گوید: _پوست استخوان هستی قیز۱! باید بیشتر به خودت برسی. بیشتر حواسش به من و مرتضی است و خودش چند لقمه ای بیشتر برنمی دارد. سلین جان به مرتضی هم می گوید: _سن ده آریخ لامیسان.بوقیز گلح سنین ده عهدو دن گله.۲ زیر لب می خندد و حاج بابا این بار می گوید: _براتان توی آبادی خانه می سازم، همینجا بمانین. مرتضی در حالی که از سلین جان تشکر می کند به حاج بابا می گوید: _من کارم تو شهرِ حاج بابا! _خب ول کن بیا همینجا کنار من باش! یه زمین و چندتا حیوون بهت میدم که زندگیتو بچرخانی. به سلین جان کمک می کنم تا سفره را جمع کنیم‌. حاج بابا و مرتضی هنوز در حال مذاکره هستند انگار! سلین جان به زبان ترکی شعری زیبا می خواند و ظرف ها را می شوید. نمی گذارد دست به ظرف ها بزنم و می گوید:" نو عروس جایش روی سر ماست." بعد از اینکه کارش تمام می شود، دست من و مرتضی را می گیرد و به اتاقی می برد. اتاق تر و تمیزی است و پنجره ای رو به کوچه دارد. کنار پنجره می ایستم و با نگاهم از پله های برفی کوچه پایین می روم و کنار جوی می نشینم. سلین جان ساک هایمان را گوشه ای می گذارد و می گوید: _زنتو ببر و آبادی را نشانش بده! نبینم توی خانه ولش کنی!" مرتضی به شوخی می گوید: _سلین جان! دای پخیل لیخ الیرم.۳ _ازیلن مه.۴ من که تقریبا هیچی نمیفهمم، فقط نگاهشان می کنم. مرتضی چشمی می گوید و سلین جان می رود. دوباره به طرف پنجره برمیگردم و بیرون را نگاه می کنم. مرتضی بی صدا پشت سرم می ایستد و با تشر می گوید: _اونجا چیه که نگاه می کنی؟ نزدیک است از ترس سکته کنم. در حالی که سعی دارم قلبم را آرام کنم، مشت محکمی حواله ی بازویش می کنم و می گویم: _ترسوندی منو! می خندد و می گوید: _خب میخواستم بترسی دیگه! حالام اگه دوست داری بریم یه چرخی بزنیم. من که از خدام هست، پیشنهادش را روی هوا می قاپم و می گویم:" حتما!" از سلین جان خداحافظی می کنیم و شانه به شانه ی هم، می رویم تا بادی به کله مان بخورد. واقعا روستای قشنگی است. باخودم می گویم اگر زمستان اینقدر خوشگل است پس بهار و تابستانش دیگر چیست؟ صدای چیک چیک قندیل ها گوشم را نوازش می دهد و صدای پارو کردن سقف از برف می آید. مرتضی مرا به کوه های نزدیک می برد. من که از سر خوردن و خستگی امانم بریده، نق به جانش می زنم اما او دستم را می گیرد و به هر نحوی شده مرا به بالای کوه می رساند. به منظره ی پیش رویم خیره می شوم و مرتضی آهسته می گوید:"دیدی گفتم ارزششو داره!" سرم را تکان می دهم و می گویم: _آره واقعا! باغ های گردو، آلبالو و سیب در برف غوطه ور شده اند و زمستان لحاف سپیدی رویشان کشیده است. گاه درمیان این سفیدی ردپایی دیده می شود و گاه بی لک و صاف است. با برخورد گوله ی برف به دستم، دست از سر زمستان و زیبایی هایش برمی دارم و برفی را در دستم گوله می کنم و به سمت مرتضی پرت می کنم. برف به صورتش می خورد و آخش به هوا می رود. دلم به حالش می سوزد و به طرفش می روم اما او شروع می کند به پرتاب کردن برف! انگار شوخی اش گل کرده! من هم کم نمی آورم و تا می خورد، به او می زنم. آخر از سوز دستانم به غرغر کردن پناه می آورم و او بیخیال می شود. باهم دور باغ ها کمی قدم می زنیم و برمی گردیم خانه. سریع توی کرسی می خزم و کنار بخاری هیزمی می نشینم. کمی که گرم می شوم به اتاق، پیش مرتضی می روم. از گوشه ی پرده می بینم درحال عوض کردن دستمال سرش است! انگار از سرش خون می آید. نگرانش می شوم و پرده را کنار می زنم. با دیدن من خشکش می زند و بعد می گوید: _به سلین جان چیزی نگی! بیخودی نگران میشه! از خونسردی اش عصبانی می شوم و می گویم: _باید یه فکر اساسی برداری! برو بخیه اش کن! _باشه بعدا! _یعنی چی؟ نخیر! همین حالا. وگرنه به سلین جان میگم تا خودش یه فکری برای پسر لجبازش بکنه. می خندد و می گوید: _ای بابا! کار خاصی نشده الکی نگران میشی، ولی باشه. میرم اسکو و برای ناهار برمی گردم. تو به سلین جان بگو کار داشته رفته. خب؟ از خدا خواسته قبول می کنم و می رود ولی نمی گذارد من هم با او بروم. ____________ ۱.دختر ۲.توهم لاغر شدی! این دختر باید از پس تو بر بیاد. ۳. دیگه داره حسودیم میشه. ۴. لوس نشو :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ سلین جان برای ناهار کوفته درست می کند؛ ولی چون از این غذا سردر نمی آورم به جز کارهای جزئی، کار دیگری نمی کنم. تا به حال همچین کوفته های درشتی ندیده بودم! سلین جان برایم مرحله به مرحله دستور پختش را می گوید و من هم روی کاغذ یادداشت می کنم. بعد از اتمام کارش، کمرش را راست می کند و می گوید: _مرتضی کوفته خیلی دوست داره. _خوب شد که یادداشت کردم. _آره، برای همین مو به مویش رو برات گفتم. با صدای زنی که سلین جان را صدا می زند، گفت و گوی مان ناقص می ماند و کمی بعد در خانه به صدا در می آید . سلین جان به من می گوید: _گلین جان! آلاچارشاب رو بده. کمی دور و بر را نگاه می کنم اما نمیفهمم منظورش چیست که خودش می گوید: _منظورم همان چادر رنگی ست! بده ببینم چه شده! چادر رنگی که به میخی آویز شده را به دستش می دهم و روی چپی۱ اش می اندازد. صدای زن می آید که می گوید: _سلین جان! ایگین زایمان وقتی یتیشیب !گل گداخ تا اُلمییب.۲ از پنجره بیرون را نگاه می کنم و می بینم که زنی با چهره ی پریشان چیزی را برای سلین به ترکی می گوید. سلین جان هم چنگی به صورتش می زند و مرا صدا می زند. _بله سلین جان؟ _دخترم من باید برم، یکی از زنهای روستا میخواد بچه اش را بدنیا بیاره. قابله لازم دارد! من میرم تو کمی بعد زیر اجاق را خاموش کن. باشه گلین جان؟ چشمی می گویم و سلین جان بعد از اینکه چند تکه پارچه برمی دارد، می رود. خانه را سکوت برمی دارد و برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم تا دوباره از خودم بگویم. قلم را که در دست می گیرم؛ حس خوشایندی پیدا می کنم انگار که سالهاست ننوشته ام. خط به خط دفتر را که پر می کنم مطمئنم که همه اش آمیخته با احساستم است. سعی دارم اتفاقاتی که این چند روز برایم رخ داده را به نگارش در آورم. حسم آن زمانی که مرتضی تک و تنها به خواستگاری ام آمده بود را توصیف می کنم. از آن خرید و راز گرفتن انگشتر نقره را هم می گویم. وقتی ماجرای آن روز را می گویم چند باری نگاه انگشترم می کنم و لبخند میزنم. تک تک لحظات و دقیقه ها را توصیف می کنم، آن موقع ای که به دلیل شانه به شانه شدن با مرتضی ضربان قلبم اوج می گیرد. سراسرش برایم شیرین و شیرین است و هنوز مزه ی آن روزها زیر زبانم مانده. صدای در را که می شنوم سریع بلند می شوم و می پرسم: _کیه؟ حاج بابا پارو و کلنگش را روی زمین می گذارد و می گوید: _منم گلین! با خودم می گویم مگر مرتضی اسم مرا به آنها نگفته که مرا گلین صدا می زنند! اصلا گلین یعنی چه؟ شاید فکر کرده اند اسم من گلین است! حاج بابا توی اتاق می نشیند و نفسی چاق می کند. استکان و نعلبکی را برمی دارم و چای برایش می ریزم. احساس می کنم حاج بابا زیاد از من خوشش نمی آید چون خیلی میل ندارد با من حرف بزند. کلاه کاموایی اش که خودش به آن کامپابورک می گوید را در می آورد و دستی به موهای سفیدش می کشد. وقتی میبیند جو سنگین است، می پرسد: _سلین جان کجاست؟ _یکی قابله نیاز داشت، رفتن. آهانی می گوید و چایش را سر می کشد. به یاد کوفته ها می افتم که فراموششان کردم و ای وای می گویم‌. سر قابلمه را برمی دارم که می بینم خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاده. حاج بابا می پرسد که مرتضی کجا رفته و می گویم که اسکو است. برای چای تشکر می کند و می رود. از مسجد صدای اذان بلند می شود و وضو می گیرم تا نماز بخوانم. سجاده ای را پیدا می کنم و پهن می کنم. در باز است و باد گوشه چادرم را به بازی گرفته، دستم را برای قنوت بالا می برم و از صمیم قلبم دعا می کنم تا مرتضی برای همیشه پیشم بماند و سازمان را رها کند. نمازم را که تمام می کنم، تسبیح گِلی را برمی دارم و شروع می کنم به ذکر گفتن، الله اکبر... الحمدالله... سبحان الله... چادر را تا می کنم و به چوب رختی آویزش می کنم. مرتضی یاالله گویان وارد خانه می شود و دلو های پر آب را روی پله ها می گذارد. با دیدن من لبخند شیرینی می زند و می گوید: _قبول باشه. _قبول حق. مُهری از روی مهر هایم برمی دارد و جلو می ایستد تا نماز بخواند. نیتش را که می کند به قرآن خواندنش گوش می دهم تا ببینم صحیح می خواند یا نه، که می فهمم به جزئیات هم توجه می کند! نمازش که تمام می شود؛ سریع بلند می شود و می گوید: _من تا وقتی که سلین جان و حاج بابا بیان میرم با این بچه ها فوتبال بازی کنم. آخه بهشون قول دادم. با لبخندم اطمینان به او می دهم اما هنوز چند قدمی برنداشته که صدایش می کنم و می گوید: _جانم؟ کیلو کیلو قند در دلم آب می شود با جانم گفتنش. آنقدر ذوق کرده ام که یادم رفته چه می خواستم بگویم. وقتی می بیند حرفی نمیزنم، می گوید: _چیزی میخواستی بگی؟ محو نگاهش می شوم و می گویم: _یادم رفت! ___ ۱. روسری ۲. آیگین وقت زایمانش شده! بیا بریم تا نمرده بیچاره! :Instagram.com/aye_novel 🚫
💍☘ ☘ روی پله ها می نشیند و می گوید: _پس من همینجا میشینم تا یادت بیاد. لبانم به خنده وا می شود. _نمیخواد! برو تو! _نه دیگه! حرف خانومم مهمتره! کمی فکر می کنم و تازه یادم می آید چه میخواستم بگویم. چشمانم را ریز می کنم و می پرسم: _گلین یعنی چی؟ مردمکش را دور کاسه ی چشمش می چرخاند و می گوید: _گلین یعنی عروس. آهانی می گویم و با به یاد آوردن فکرهایی که کرده بودم، می خندم. مرتضی هم از خنده ی من می خندد و می پرسد: _به چی میخندی؟ _اگه بگم مسخرم نمی کنی؟ سوئیچ را دور انگشتش می چرخاند و می گوید: _اممم... قول نمیدم. _پس نمیگم! _باشه بابا! بگو. _سلین جان و حاج بابا منو همش گلین صدا می کردن، منم فکر کردم تو بهشون گفتی اسم من گلینه نه ریحانه! شدت خنده اش بیشتر می شود و بین خنده بریده بریده می گوید: _گلین؟ ریحانه؟ خنده اش که تمام می شود به طرف در می رود و فعلا می گوید. سریع بلند می شوم و از پنجره نگاهشان می کنم. مرتضی با پسربچه هایی که حدودا ۹ سال بیشتر نداشتند، مشغول بازی است. وقتی بچه ای زمین می خورد جلو می رود و می بوسدش. بعد از بازی بچه ها دورش را گرفته اند و نمی گذارد بیاید خانه، آن لحظه به بچه ها حسودی می کنم و دلم می خواهد جلویشان بایستم و بگذارند مرتضی بیاید. بالاخره سلین جان و حاج بابا می آیند و سفره را می اندازیم. کوفته ها واقعا خوشمزه شده! سلین جان می گوید: _اکبر و آیگین خانم، بچه شان به دنیا آمده. فردا مراسمی می گیرن و برای ناهار همگی مان را دعوت کرده اند. حاج بابا از سلین جان می پرسد: _بچه شان دختر است یا پسر؟ سلین با ذوق می گوید: _یه پسر توپول دارن! الله رو شکر سالمه. همگی خداراشکری زیر لب می گوییم. سلین جان بعد از ناهار به من و مرتضی می گوید: _شما نمی خوایین یه مهمانی ساده بگیرین؟ حداقل فامیل بدانن که عروس بردی دیگه! مرتضی نگاهم می کند و می گوید: _هر چی ریحانه میگه! با خودم می گویم اگر مهمانی بگیریم، اقوام مرتضی نمی پرسند فک و فامیل عروس کجا هستند؟ از طرفی هم چون کسی را ندارم دوست ندارم، مهمانی بگیریم. اصلا نمیدانم مرتضی چه به مادر و پدرش گفته درمورد خانواده ی من! سلین جان وقتی می بیند در فکر فرو رفته ام، می گوید فکرهای تان را بکنیم و بعدا تصمیم بگیرید. توی اتاق خودمان می روم و لباس های محلی که سلین جان به من داده را می پوشم. مرتضی در می زند و وارد می شود. با دیدن من لبخند می زند و می گوید: _چه خوشگل شدی! _جدی میگی؟ _آره! چقدر شال و تومان بهت میاد. تا حالا اینطوری ندیده بودمت. سرم را تکان می دهم و می گویم: _ دست سلین جان دردنکنه. تومان چیه؟ _همین دامن بلنده که پوشیدی. دستش را دراز می کند و گوشه ی شالم را می بویید و می بوسد. از خوشحالی لب هایم را جمع می کنم و سرم را پایین می اندازم. زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: _برای مهمونی به سلین جان چی بگم؟ دوباره یاد افکاری می افتم که تا دقایقی پیش در ذهنم جولان می دادند. لب ورمی چینم و می گویم: _مرتضی! قبلش من یه سوال بپرسم؟ _بپرس! سوال نداره که! سرم را پایین می اندازم و دستانم را بهم گره می زنم و می گویم: _تو درباره ی خانواده ی من به حاج بابا و سلین جان چی گفتی؟ _چی میخواستی بگم؟ راستشو دیگه. _راستش چی بوده؟ _مادر و پدرت توی مشهد زندگی می کنن و تو برای دانشگاه اومدی تهران! _بعد کسی ازت نپرسید که الان خانواده من کجان؟ اصلا چرا سلین و حاج بابا نیومدن خواستگاری و عقد؟ _ می بینی که جاده ها چقدر خرابه! تازه همین جاده رو پریروز خود مردم روستا همت کردن و راه رو باز کردن. من به سلین و حاج بابا گفتم بیان ولی بخاطر وضعیت جاده ها خودشون نیومدن و گفتن یه مراسمی همینجا می گیرن. _نگفتی چرا مادر و پدر من نیومدن؟ اخه حتما اگه اسمی از مراسم برده شده، سلین جان از پدر و مادرمم حرف زدن؟ نه؟ سرش را می خاراند و می گوید: _سلین جان و حاج بابا چیزی از کارهای من و تو نمیدونن. اینکه تو خط چه کارهای خطرناکی افتادیم. مجبور شدم بگم مادر و پدرت نمیتونستن بیان دیگه! نفسم را بیرون می دهم و آهانی می گویم. هوا رو به تاریکی می رود و خورشید خودش را به پشت کوه ها می رساند و قایم می شود. فقط ردپای نارنجی خورشید توی آسمان دیده می شود. سلین جان تقی به در می زند و داخل می شود. گردسوزی در دستش دارد و روی میز چوبی می گذارد و دستانش را بهم قفل می کند و می گوید: _گردسوز آوردم تا اتاقتون تاریک نباشه. تشکر می کنیم و درحالی که این دست و آن دست می کند، می گوید: _اِمم... تصمیم گرفتین؟ چشمانم را به علامت تایید روی هم می گذارم و بله می گویم. سلین جان می خندد و می گوید: _پس من همه رو برای پس فردا شب دعوت می کنم. بیان عروس خوشگلمو ببینن. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۳ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•○●🌷🍃✨●○•⇩ شهیداݧ برشهـ🕊ــادت خنده ڪردنڊ بہ عطرخود بهاراݧ زنــده کردند🥀✨ بہ زیرلب بگفتـا لالــہ با خــود شہیداݧ لالہ را شرمـــنده ڪردند🥀🍃 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قدردانی مردم عراق در پیاده‌روی اربعین امسال از شهدای مدافع حرم ایرانی🌱 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
👈🏽آنها كه زمانشان🍂 پايـان گرفته خواهــان مهلتـــند و آنها كه مهلت دارند تعلل مي‌ورزند و كوتاهى مي‌كنند ۲۸۵ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🥀شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ هر سه تایی مان می خندیم و سلین جان هم با خوشحالی می رود. مرتضی نچ نچی می کند و می گوید: _آخه عروست خوشگله؟ چشمانم را ریز می کنم و دفتر توی دستم را به بازویش می زنم و غر میزنم. _نه پس! پسر لجبازشون خوشگله! _اوه اوه! هنوز هیچی نشده قصد بزنم داری؟ خانمه ما رو باش! مثلا با او قهر می کنم و دفترم را برمیدارم و خودم را مشغول نشان می دهم. کنارم می نشیند اما محلش نمی گذارم. دفتر را از توی دستانم می قاپد و توی هوا می گیرد. هر چه سعی می کنم دفتر را بگیرم، نمی شود! با دیدن زخم بخیه اش دلم برایش می سوزد که بزنمش! از طرفی هم می ترسم صفحاتی را ببیند که درمورد انگشتر نقره نوشتم! دست از تقلا برمی دارم و چهره ام را عبوس می کنم. با دیدن چهره ام خودش را مظلوم نشان می دهد و می گوید: _باشه قهر نکن! بیا دفترتو بگیر! دفتر را پس می گیرم اما یک کلام هم با او حرف نمی زنم. کمی سرش را می خاراند و می گوید: _خب ببخشید دیگه! لام تا کام حرف نمیزنم که دوباره لب می زند: _در همچین مواقعی جناب سعدی اینطور دلجویی می کردن:«ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من، از من چرا رنجیده ای؟» ناخودآگاه خنده ام می گیرد و محو لبانِ به خنده کشیده اش می شوم. حجم زیادی از مظلومیت را در چشمانش جا می دهد و زل می زند به من، می پرسد: _آشتی؟ سرم را به علامت تایید تکان می دهم که می گوید: _نخیر! قبول نیست، باید با زبون بگی. _آشتی! خوشحال می شود و به دفترم اشاره می کند و می پرسد: _این چیه؟ چی مینویسی؟ _اتفاقات زندگیمو. _منم جزء شون هستم؟ _امم... بزار فکر کنم، نه! یکهو مثل خمیری وا می رود و می گوید: _نمیخواد بنویسی! اصلا دفترو بده من! _وا! معلومه توهم جزئی ازش هستی! مگه سوال داره. انگار قانع نمی شود و می گوید: _نخیر! میخوام کلش باشم. پقی میزنم زیر خنده و می گویم: _چه پروهم تشریف دارین آقای غیاثی! _بله! زندگی خانومم، باید من باشم. آب دهانم را قورت می دهم و چشمانم را باز و بسته می کنم. رو به مرتضی می گویم: _باشه! _پس خوب بنویسا! هر چی آرایه و شعر هست باهاش قاطی کن که خوشگلتر بشه. دوباره می خندم و باشه ای می گویم. سلین جان صدایم می زند و مجبور می شوم بروم. باهام سرگرم پخت و پز می شویم و یک آش جدید به من یاد می دهد. تا به حال اسم آش اوماج از کنار گوشم هم رد نشده بود چه برسد که بشنوم! سلین جان عدس ها را داخل آب و پیازی که روی اجاق جلیز و پلیز می کند می ریزد. بنظرم اوماج باید خمیرهای ریزی باشد که قبلا سلین جان درست کرده چون بعدا آنها را با بقیه مخلفات آش توی هم می ریزد. هیزم های اجاق رو به اتمام است و مجبورم چند تکه چوب دیگر بیاورم و درون آتش بریزم. واقعا باعث شرم است که همچین روستای زیبایی از آب لوله کشی، برق و گاز بی بهره باشند. تازه راهشان را هم خودشان از برف پاک کنند درحالی که این وظیفه ی دولت و حکومت است اما انگار حکومت بیشتر به فکر زرق و برق کاخ های مجلل اش است تا خدایی نکرده روی مبلمان فرانسوی یا طلاکاری های سقف و دیوار اندکی خاک بنشیند! تا آخرین مرحله در پختن آش با سلین جان همکاری می کنم و آش را توی کاسه می ریزم و سفره را پهن می کنم. مرتضی وحاج بابا از سلین جان و من تشکر می کنند. ظرف ها را با اصرار می شویم و به اتاق برمی گردم. مرتضی تشکش را کنار پنجره پهن کرده و به آسمان چشم دوخته است. کنارش می نشینم و می گویم: _به چی نگاه می کنی؟ نگاهش محو آسمان شب است و بدون این که نگاهم کند؛ می گوید: _به تو! فکر می کنم حتما چیزی به سرش خورده! شاید هم خل و چل شده است! خنده ی ریزی توی دهانم می چرخد و می گویم: _من که تو آسمون نیستم. _چرا هستی! گردسوز را خاموش می کنم و جایم را پهن می کنم. مرتضی هنوز نگاهش به آسمان است و حالا دیگر مطمئنم کاری شده! اخم می کنم و با ناراحتی می گویم: _آسمونو نخوری اینقدر که زل زدی! بالاخره نگاهش را از آسمان پس می گیرد و با چشمان خواب آلود نگاهم می کند و می گوید: _تو خیلی شبیه ماهی! _ماه؟ _آره! گردی صورتت و درخشش چشمات منو یاد ماه میندازه. هر وقت ماهو می بینم یاد تو می افتم. اصلا زمانی که تو رو نداشتم به ماه نگاه می کردم، مثل همون شب قبل از عقد که گفتی منم بیدار بودم. چشمانم را مالش می دهم و خمیازه ی ریزی می کشم. توی پتو می خزم و کم کم چشمانم گرم می شود. یکهو با صدای نسبتاً بلند مرتضی چشمانم را باز می کنم که می گوید: _فهمیدم! فهمیدم! غرغر می کنم و می گویم: _زده به سرت؟ سلین جان و حاج بابا رو میخوای بیدار کنی؟ بی تفاوت به حرفم می گوید: _اسمتو به جای ریحانه باید ماهرو می بود! _خیالاتی شدی؟ به طرفم خم می شود و می گوید: _نه! مجنون شدم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ پتو را توی سرش می کشم و می گویم:" بگیر بخواب آقای مجنون خان." بعد هم خودم با کوله باری از خستگی به خواب می روم. با صدای سلین جان بیدار می شویم که می گوید: _اذانی وردیلر گدین نامازیزی گیلین.۱ سلین جان روی اجاق یخ ها را آب می کند و با آب گرم وضو می گیریم. مرتضی جلو می ایستد و من پشتش و باهم نماز می خوانیم. سجاده اش را جمع می کنم و از توی کیف کتاب دعا را برمی دارم و دعای عهد می خوانم. مرتضی هم کنارم می نشیند و باهم دعا را به آخر می رسانیم. صبح حاج بابا شیر گاو را می دوشد و سلین جان در مطبخ آرد را خمیر می کند و از خمیر چانه می گیرد و مشغول پختن نان می شود. من و مرتضی هم به کمکش می رویم اما مرتضی شیطنتش گل می کند و به بهانه ی این که چانه گرفتن و پهن کردن خمیر را یادم بدهد، مشغولم می کند و خمیری را به صورتم می مالد. سلین جان با چوب تنور دنبالش می کند که در می رود. من همان جا ایستاده ام و زیر لب هر چی به ذهنم می آید نثارش می کنم! البته تمام چیزی که به ذهنم می آید همین هاست:" پدر آمرزیده این چه کاریه! ان شاالله به زمین گرم نخوری!" حدودا صدباری اینها را تکرار می کنم و به حساب خودم نفرینش می کنم که سلین جان دستم را می گیرد و کنار تشت آب می نشاند. خمیر را از روی صورتم پاک می کنم و کلی خط و نشان برایش می کشم. نان که آماده می شود، سفره ی ناشتایی را پهن می کنم و همگی دور سفره جمع می شویم‌. کاری با او نمی کنم تا سر فرصت بتوانم تلافی کنم. سلین جان بعد از صبحانه می رود تا به فک و فامیل آیگین خانم در پختن ناهار کمک کند. توی یکی از اتاق ها بساط نخ و پنبه پهن شده و دار گلیم بافی وجود دارد. دستم را روی نخ های آویزان شده دار می کشم. کلاف های نخ با رنگ های مختلف به دار آویزان شده و نخ ها دست به دست هم داده اند تا هر کدام شان سهمی از این گلیم داشته باشند. _اهم اهم! از صدای ناگهانی که به گوشم می رسد، می ترسم و نگاهم را به در می دوزم که قامت حاج بابا در چارچوب نمایان می شود. مثل همیشه نه می خندد و نه عبوس است! صدایم می زند گلین. _بله!... بخشید که بی اجازه وارد شدم آخه.. دستش را بالا می آورد که یعنی ادامه ندهم. وارد اتاق می شود و می گوید: _اشکال نداره! چرخی توی اتاق می زند و پای دار گلیم بافی می نشیند و می گوید: _میخوای یاد بگیری؟ از این که حاج بابا گلیم بافتن یاد دارد تعجب می کنم و می گویم: _واقعا؟ بهم یاد میدین؟ سرش را تکان می دهد و می گوید: _خود سلین بهم یاد داده. وقتای زمستون که خبری از کشاورزی نیست و بیکار میشم، گلیم بافی می کنم. _خوشحال میشم بهم یاد بدین. با فاصله از حاج بابا روی زمین می نشینم طوری که بتوانم دار را خوب ببینم. حاج بابا شروع می زند به توضیح دادن که نخ ها را از بالا بیاورم و لای این نخ ها بپیچم و گره بزنم. بعد که توضیح هایش تمام می شود، دار را به من می دهد و می گوید من هم گره بزنم. دستان لرزانم را به پیش می برم و نخی از بالا می آورم و پیچ و تابش می دهم و گره می زنم. در آخر با شانه بهشان نظم می دهم. حاج بابا نگاه تحسین برانگیزی به من می اندازد و می گوید:" آفرین!" _همین؟ _آره، باید بقیه گلیم هم شبیه این نصفه بشه. تشکر می کنم و او بیرون می رود. با دقت شروع می کنم به گلیم بافی، گاهاً نخ های زمخت دستانم را آزار می دهند اما من تسلیم نمی شوم. کم کم بعد از چند ساعتی دستانم راه می افتد و یاد میگیرم. نوای موذن در ده می پیچد و برای حی علی الصلاه، از اتاق بیرون می آیم. بعد از خواندن نماز سر و کله ی سلین خانم هم پیدا می شود و می گوید وقت رفتن است. می رود تا مرتضی و حاج بابا را پیدا کند. مانده ام با همین لباس ها بیایم و همرنگ جماعت شوم یا نه! چادر رنگی را از روی چوب لباسی برمی دارم و توی آیینه خودم را نگاه می کنم. رنگ های شاد و گل های شاداب روسری، زیباترم کرده و چادر را روی روسری می اندازم که حاج بابا و مرتضی هم از راه می رسند. به سلین جان می گویم: _من با این لباسا بیام؟ _هر چی خودت دوست داری گلین جان، بنظر من با اینا بیای بهتره. اینطوری کمتر نگاهت می کنن. چشمی می گویم و به مرتضی نگاه می کنم که عین حاج بابا لباس پوشیده است. لبخندی می زند و می پرسد:" بهم میاد؟" سری تکان می دهم و می گویم: _آره، خوشتیپ شدی! حاج بابا و مرتضی جلوی ما راه می روند و من هم با سلین جان همگام می شوم. از این که به جای تازه ای می خواهم پا بگذارم مضطرب هستم. می ترسم کاری کنم که با آداب و رسوم شان یکی نباشد! آن وقت است که خر بیار و باقالی بار کن! ______ ۱.اذان دادن، برید نماز بخونید‌. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ وارد یکی از خانه های کله قندی می شویم و سلین جان با زن ها به ترکی احوال پرسی می کند و بعد به من اشاره می کند. از گلین گفتنش می فهمم دارد مرا معرفی می کند. زن ها به من نگاه می کنند و چون از قبل می دانستم خوبی چه می شود. می گویم: _یاخجیسان؟ سلین جان نگاه خریدارانه ای به من می اندازد و وارد یکی از اتاق ها می شویم. هر کسی برای چشم روشنی چیزی آورده، یکی گوسفند، یکی مرغ و خروس، دیگری لباس نوزاد و سلین جان هم مبلغی را زیر بالشت نوزاد می گذارد. جلو می روم و با آیگین خانم احوال پرسی می کنم. خم می شوم و صورت نوزاد را می بینم که مثل تکه ای از ماه می ماند. ماشاالله ای زیر لب برایش می خوانم و به آیگین خانم می گویم: _شما تازه از گناه پاک شدین، برای ما هم دعا کنین. آیگین حتما می گوید و با سلین جان از مادر و بچه جدا می شویم و گوشه ای می نشینیم. کمی شادی می کنند، زنی به ترکی شعر می خواند و بقیه دست می زنند. موقع ناهار که می شود، سفره ای پهن می کنند و پلو را توی ظرف ها می کشند و به هرکسی می دهند. غذای لذیذی درست کرده اند و بعد از خوردن غذا خدا را شکر می کنیم. در آخر همگی با مادر و نوزاد خداخافظی می کنند و می روند. عصر می شود و هر کسی دنبال کاری می رود. مرتضی زود به زود به شهر می رود و هر سری هم چیز جدیدی می گوید. توی اتاق پای دار گلیم بافی نشسته ام و نخ ها را بالا و پایین می کنم. با گلین گلین گفتن سلین جان، بلند می شوم و می گویم: _بله! من اینجا هستم. سلین وارد اتاق می شود و می گوید: _این پسر کجاست که تو پای دار نشسته ایی؟ _گفت میره شهر. چیزی به ترکی زیر لب می گوید و می رود. بوی سبزی خورد کرده توی خانه می پیچد. برای دنبال کردن بو بلند می شوم و به مطبخ می رسم. سلین جان در حال درست کردن کوکوست و می گوید کوکوهایش حرف ندارد چون ترفند هایی برای درست کردنشان دارد. جالب می شود و کنارش می نشینم. تک تک حرکاتش را از دیده می گذرانم. چیز عجیبی توی رفتارش نبینم و می پرسم: _پس ترفندتون چی شد؟ لبخندی می زند و می گوید: _وقتی خوردی، میفهمی. اسمان نیلی در استانه ی اذان مغرب بسیار زیباست اما سوز و سرمای کندوان آن هم در فصل سرما اجازه نمی دهد تا آن را از بیرون نگاه کنم و پشت پنجره اتاق می روم. نمازم را که تمام می کنم، از یا الله گفتن های مرتضی و صدایش بال درمی آورم. یک راست به اتاق می آید و لبخندی با صورتش عجین می کند. _سلام ماهرو سادات! _ماهرو سادات؟ خنده ام می گیرد و تمام دلخوری هایم با یک کلمه از بین می رود. سلین جان بساط شام را پهن می کند و از اینکه کاری نکرده ام، خجالت می کشم و آخرین نفر سر سفره می نشینم. اولین لقمه را که به دهان می گذارم خوب مزه مزه می کنم. تازه متوجه حرف های سلین جان می شوم و به وجد می آیم! موقع جمع کردن سفره، نمی گذارم دست سلین جان به سفره و ظرف ها بخورد. سلین جان هم به رسم مهمانداری، مرتضی را مجبور می کند تا کمکم کند. کنار هم نشسته ایم و ظرف ها را می شوییم. از پنجره های کوتاه خانه می توان بیرون را به راحتی دید. دانه های ظریف برف رقصان بر زمین می نشینند و لحاف برفی را تشکیل می دهند. مرتضی مثل پسربچه ای مظلوم، کارش را درست انجام می دهد. وقتی کارم تمام می شود، از توی تشت حجم زیادی آب برمی دارم و روی مرتضی می ریزم. طفلکی با قیافه ی وا رفته و خیسش نگاهم می کند و از سر و رویش آب می چکد. سریع صحنه را ترک می کنم و می روم حوله برایش می آورم. حوله را روی دوش اش می گذارم و تا میخواهم حالش را بپرسم، خنده ام می گیرد! هنوز چشمانش مثل توپی گرد است که با خنده من او هم می خندد. دستش را به سمت تشت آب می برد که درسش را می خوانم و فرار را بر قرار ترجیح می دهم‌. سلین جان با دیدن مرتضی میخندد و می گوید: _حقته! میخواستی گلینم رو اذیت نمی کردی! مرتضی یک دستت دردنکنه ای می گوید و توی اتاق لباسش را عوض می کند. به در اتاق می زنم و با اجازه اش وارد می شوم و مثلا خودش را اخمو نشان می دهد. حوله اش را روی بخاری می گذارم و می گویم: _خوب تلافی کردم؟ نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد و تمام نقشه هایش فرو می ریزد. _آره! ولی ازین به بعد ازم نخوای که باهات ظرف بشورم. من دیگه احساس امنیت نمی کنم. _نگران نباش! هر عملی، عکس العملی داره. باشه ای می گوید و مکالمه مان تمام می شود. مرتضی دیگر از دلیل رفتنش به شهر برایم نمی گوید، نمی دانم چرا این همه راه به شهر می رود. دلم می خواهد بدانم و با تردید می پرسم: _مرتضی... تو... چرا میری شهر؟ نگاهش را آهسته بالا می آورد و نگاهم می کند. انگار به دنبال کلمات دارد ذهنش را زیز و رو می کند که صدای سلین جان می آید. _مرتضی؟ ریحانه جان؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
✨شب جمعہ سٺ و دلـم شوق زیارٺ دارد😔💔 اینچنین است ڪه احساس سعادٺ دارد حرم حضرٺ عباس عجب 🕌 عقده گشاسٺ ڪه دعــا در حرمـش میل اجابٺ دارد..📿 السَّلامُ علیک یٰا اباعَبْدِاللّٰه الْحُسَیْنِ (ع)..♥️ -السلام علیک یا ابوالفضل العباس (ع)🌙 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۴ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🦋|• •|🥀وتنها میمانم در برزخ بود ونبود طُـ ┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برق نگاهت... قدرت گناه را از من گرفته من تا ابد به عهد خویش با چشمانت پایبندم... وقتی نگاهت به من است! مگر میشود دست از پا خطا کرد؟ تو هم شاهدی و هم شهید... 🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❗️ عاشقايِ شـهــادٺ چــہــاردستہ‌ان..!🔸 دستہ اوڸ اونـایــي ان ڪہ عاشق شهادتـݩ ولـي : هیچ ڪاری نمـۍ کننـــ⚠️ دستہ دومـ اونـایــي ان ڪہ عاشق شهادتـݩ ولـي : نمــے دونن چیڪار ڪنـݧ‼️ دستہ سومـ اونـایــي ان ڪہ عاشق شهادتـݩ ولـي : تا هرجـایی ڪہ دلشوڹ خواست بـہــ حرفای خدا گوش میدڹ💭 دستہ چهارمـ اونـایــي ان ڪہ عاشق شهادتـݩ ولـي : ڪنارش یــهـ عبــــد خاݪــص ان برای خدا😇 اینا↙🖇 همون شهــــــیداݧ ڪہ الان بین مون نیستــن (: ببین تو کدوم بودی ڪہ الان جاموندی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍☘ ☘ هر دو بله می گوییم و وارد می شود. روی زمین می نشیند و برایش بالشت می برم تا تکیه دهد. _خیر ببینی، والله پاهام دیگه امونمو بریدن. رو به روی سلین جان می نشینم و می گویم: _چرا دکتری نمیرین؟ میخواین مرتضی فردا شما رو ببره؟ دست را بالا می آورد و دستار دور سرش را برمی دارد. نفسش را بیرون می دهد و می گوید: _نه، فردا خیلی کار داریم. امروز رفتم فک و فامیلمان رو دعوت گرفتم. به یاد مهمانی فردا می افتم و دست و پایم را گم می کنم. با گرمای دستان سلین جان که روی دستم می نشیند، سر برمی آورم. چشمان همیشه پر فروغش را جلوی دیدگانم می بینم. _نگران نباش، من فردا کنارت هستم. مهمانی ست دیگه! از اطمینان سلین جان، احساس خوشایندی پیدا می کنم و لبخند می زنم. دوباره می گوید:" فردا صبح باید دو تشت خمیر، نان بپزم!" _کمکتون میکنم. مرتضی کنار من و مادرش می نشیند و می گوید: _خیلی دارم به عروس و مادرشوهری بودنتون حسودی میکنم! اینجوری می کنین دلم میخواهد زن می بودم! _ذلیل اولمیاسان.۱ ماه تابان در چشم من و مرتضی معنی دیگری پیدا می کند. ماه ما را به یاد هم می اندازد، این که اگر هم در کنار هم نباشیم خودمان را به بودن ماه دلخوش کنیم. صبح با صدای آواز خروس و بوی نان بیدار می شوم. دودی که از دودکش مطبخ بیرون می رود همچون ستون سیاه رنگی است که به سوی آسمان می خزد. دست و رویم را می شویم و لقمه ای در دهانم می گذارم و به مطبخ می روم. خمیر های چانه شده را روی سینی پهن می کنم و به دست سلین جان می دهم. سلین جان هم به تنور می چسباند و با چوبش اگر لازم باشد جا به جا یا از تنور بیرون می کشد. نرسیده به اذان ظهر سر و کله ی دوتا از خاله های مرتضی پیدا می شود. یکی شان خاله تنی اش است و دیگری ناتنی. خاله ی ناتنی اش فارسی نمی تواند صحبت کند و تمام مکالمه مان احوال پرسی است که دست و پاشکسته به او می فهمانم. خاله تنی مرتضی، واقعا مهربان است و در همین مدت کوتاه خیلی هوایم را دارد. با دیدنم با ذوق کلی دعا به جان مرتضی کرد و در غیابش تبریک گفت. کمی بعد گوسفند را می آورند توی خانه تا آبش بدهند و برای غذا سرش را ببرند. با دیدن گوسفند بیچاره یک جوری می شوم و به خانه می روم. وقتی که آن را می برند از خانه بیرون می آیم و مرتضی بخاطر همین کلی سربه سرم می گذارد. سلین جان چادر به کمرش بسته و کارها را مدیریت می کند. به حاج بابا می گوید گوشت ها را چگونه خورد کند، به خاله ها می سپرد که برنج ها را خیس کنند و به من هم یک گونه لپه داده تا پاک کنم. از بس روی زمین نشسته ام، کمرم خشک شده و نمی توانم جم بخورم. لپه های پاک شده را به مرتضی می دهم تا به سلین جان بدهد. مرتضی بعد می آید و کنارم می نشیند و می گوید: _نمیتونم از اونجا نگاهت کنم، دلم برات تنگ میشه! از دل نازکی مرتضی و این که می تواند به راحتی احساسش را بگوید خوشم می آید. کمی که می گذرد به او می گویم: _مرتضی برو پیش مردا! زشته اینجا کنارم نشستی! _وا اینجا که همه محرمن! _آره ولی میگم خوبیت نداره. لب و لوچه اش آویزان می شود و می گوید: _ای کاش می تونستی بیای کنارم و تو کمکم کنی! حیف... دستش را به کمک می گیرم تا بلند شوم و می گویم: _تو بیا سر بزن. حالام برو که صدای حاج بابا درمیاد! مرتضی می رود و من هم حس او را پیدا می کنم. واقعا که اغراق نمی کند و کار دل است! ناهار ظهر، با همان گوشت های استخوانی گوسفند، آبگوشتی بار می گذارم و سرگرم کار می شوم. کم کم سر و کله های چندتا از عمه و عموهایش پیدا می شود. احوال پرسی می کنم و آنها گوشه ای از کار را بدست می گیرند و سلین جان با آمدن آنها نمی گذارد من کاری بکنم. توی اتاق مرا می نشاند و یک دست لباس زیبا به دستم می دهد و می رود. این لباس زرق و برقش از آن دست لباسم بیشتر و مشخص است که لباس مهمانی و ویژه ست. دامن پر چین لباس پر از شکوفه های زیبای است و رنگ بهار را دارد. توی آیینه به خودم زل می زنم و دستی به گونه ام می کشم. چقدر دلم میخواهد مادر بیاید و بوسه ای به گونه ام هدیه دهد. شب که می شود تمامی مهمان ها می آیند و من هم مدام می ایستاده و احوال پرسی و دیده بوسی می کنم. همگی به زبان ترکی حرف می زنند و یکی از عمه ها دف برمی دارد و شعری به ترکی می خواند. مردها در خانه ی همسایه هستند تا خانم ها راحت باشند. یکی از خاله های مرتضی کنارم می نشیند و می پرسد: _مادر و پدرتون رو ندیدم! تشریف نیاوردن؟ یکهو غم عالم توی گلویم می ریزد و بغض می کنم. ___ ۱. ذلیل نشی. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ سعی دارم چیزی بگویم اما نمی شود که سلین جان به دادم می رسد و می گوید: _گلین جانم از دیار شاه خراسانه! توی تهران مراسم شان بوده، همان هفته ای که راه پر از برف شده بود. مجبور شدین یه مراسم اونجا بگیرن و یه مراسم اینجا. اینطور شد که گفتیم راهشون رو دور نکنن و به آمدن عروس رضایت دادیم. خاله آهانی می گوید و سر جایش می نشیند. تا آخر مهمانی مثل مجسمه نشسته ام، من در میان جمع و دلم جای دیگرست... برای شام مرتضی می آید و باز اشتها ندارم. چند لقمه ای برمی دارم و بعد به بهانه ی اینکه مهمان ها برای خداحافظی می آیند و می گویم نمی شود خورد! وقتی همگی می روند، صدای قیل و قال هم می خوابد و سلین جان سرش را به بالشت نگذاشته که خوابش می برد. توی اتاق می روم و خودم را با دیدن مناظر شب سرگرم می کنم اما کسی که از این دل وامانده ام خبر ندارد! امواج طوفانی خودشان را به قلبم می زنند و قلبم از دلتنگی مچاله می شود. مرتضی اهم اهمی می کند و می پرسد: _چیزی شده؟ نه ای می گویم و دوباره خودم را با نگاه به پنجره سرگرم می کنم تا غم را از چهره ام نخواند. انگار دست بردار نیست، جلوی پنجره می ایستد و می گوید: _پس فکر کنم هر وقت تو رو به عنوان عروس پای سفره ای می نشونن کلا اشتهات کور میشه، نه؟ پورخندی می زنم و ادعایش را رد می کنم. با نگاهش به عمق چشمانم نفوذ پیدا می کند و می گوید: _دلتنگی؟ با باز و بسته کردن چشمانم جواب را می دهم که بی اختیار شکوفه های اشک از چشمانم بیرون می پرند و روی گونه قل می خورند. با دستان داغش اشک هایم را پاک می کند و با لحن مهربانانه ای می گوید: _منم دلتنگم، حالتو میفهمم. آهی از ته جان می کشد که می فهمم او هم آتشی در دل محبوس کرده است. کلمات بغض آلود از دهانم بیرون می آیند و می گویم: _تو چرا؟ دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟ به سختی لب می زند و می گوید: _دلتنگ مادرم... او راست می گفت؛ هیچ دستی مثل دستان مادر نمی تواند بچه اش را نوازش کند حالا میخواهد هرچقدر هم مهربان باشد. دلتنگی او مربوط به ده ها سال است و دلتنگی در عمق دلش ریشه دوانده. لرزی به جانم می افتد و روی زمین می نشینم. دستی به موهایم می کشم و می گویم: _چقدر دلم میخواد یه بار دیگه موهامو نوازش کنه. کاش فقط یک بار دیگه صورت ماهشو ببینم. اصلا سرم داد بزنه وغرغر کنه! بغضم را قورت می دهم و به سختی ادامه می دهم. _فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم. مرتضی کنارم می نشیند و با چشمان اشک آلود نگاهم می کند و می گوید: _باز خوبه مامانت هرجا باشه، میدونی تو همین دنیا نفس می کشه. نگاهش می کنم، خیلی سعی می کند اشک هایش نریزند. آب دهانش را با صدا قورت می دهد و می گوید: _مادر من خیلی سختی دید تو زندگیش... خیلی! بعد مکث طولانی می گوید: _تو... منو یاد مادرم میندازی! _چرا؟ _اونم خیلی روی عقایدش مصمم بود. اونقدر که حاضر شد از منم بگذره. خودش می گفت دلیل نفس کشیدنش منم، اون از دلیل نفس کشیدنش هم گذشت... اشک هایم بدون اجازه سر می خورند و از چشمه ی چشمانم می جوشند. _مطمئنم خیلی سختش بوده. گذشتن سخته! من از خیلی چیزا گذشتم که میفهمم. ولی مادرتو همیشه کنارت هست؛ فقط تو نمی بینیش. تازه خیلی کارا ازش برمیاد. سرش را تکان می دهد و می گوید: _آره... ولی دلتنگیه دیگه! بنظر من دلتنگی مرگ تدریجیه. آن شب خیلی باهم درد و دل کردیم. مرتضی و من زخم های دلمان را بهم نشان می دادیم و برایش مرهم پیدا می کردیم. دفترم را برمی دارم و می نویسم:" الان یک ماهی می شود که در این روستا زندگی می کنم.. کمی نچ نچ می کنم و کاغذ را می کنم و فکر می کنم. جمله ای به ذهنم می آید و مداد را روی کاغذ به حرکت در می آورم. " روزها و هفته ها دست به دست هم می دهند تا یک ماه از بودنم در این روستا بگذرد. در این یک ماه خیلی چیزها یاد گرفته ام، یک گلیم تمام کرده ام و از سلین جان غذاها یاد گرفته ام. در این روزها که فکر می کنم آرامش قبل از طوفان است، من دلتنگ تر هستم. دلتنگ آرامش، دلتنگ خانواده ام... و دلتنگ دایی... گاهی اوقات بی صدا زیر لحافم اشک می ریزم و گاهی بغضم را در گلو خفه می کنم. این درد ناعلاج است! مثل شمعی شده ام که آتش دلتنگی ذره ذره وجودم را کم می کند و تبدیل به اشک می شوند. تنها مرهم این روزهایم ساعت ملکوتی ست که بر سجاده نشستم و یا در کنار مرتضی نفس می کشم. فقط همین ها مرا آرام می کند." هنوز یک صفحه ای تمام نکرده ام که صدای اگزوز ماشین تمام نشده، صدای مرتضی بلند می شود. هراسان وارد اتاق می شود و از سر و رویش عرق می بارد. ضربان قلبم از چهره ی مشوش اش اوج می گیرد و جلویش می ایستم و می پرسم: _چیزی شده؟ چی شده؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💍☘ ☘ درحالی که سعی دارد قضیه را برایم بگوید اما من چیزی نمی فهمم. نفس های ناهماهنگ و صدایش قاطی شده اند و می گویم کمی نفسش بالا بیاید و بعد حرف بزند. رنگ از صورتش پریده و شک ندارم بلایی به سرمان آمده و خبر ندارم. روی زمین می نشیند و می گوید: _باید همین حالا بریم! _کجا؟ چرا؟ _ردمونو گرفتن! _ای بابا! درست بگو ببینم چی شده! کی ردمونو گرفته؟ _ساواک. با شنیدن اسم ساواک لرزشی بر جسمم وارد می شود اما سعی دارم خودم را آرام کنم و می گویم: _از کجا فهمیدی؟ _رفتم شهر و با دوستم تماس گرفتم. گفت که ردتو گرفته ساواک. میدونه تهران نیستی برا همین به شهربانی مشهد خبر دادن و احتمال دادن رفتی اونجا تا بگیرنت اما... چنگی به صورتم می زنم و به یاد آن روز که مادر با دیدن ماموران ساواک حالش بد شد می افتم. دیگر حرف های مرتضی را نمی فهمم و نگران مادر و آقاجان هستم. نکند بلایی سرشان بیاورند؟ مرتضی دستش را جلوی چشمانم تکان می دهد و می پرسد: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ _آ... آره! خب بگو! _کم مونده که بفهمن تو با منی. خدا رو شکر ردی از من ندارن. ولی دیر نیست اون روز! باید بریم تا پاشون به اینجا باز نشده. _کجا آخه؟ _یه خونه توی تهران گیر آورم. میریم اونجا. _باشه. بلند می شود و می گوید: _من میرم بهشون یه جوری که بویی نبرن میگم میریم، تو هم وسیله ها رو جمع کن. باشه ای می گویم و اصلا تمرکز ندارم. هر طور شده خرت و پرت هایمان را توی چمدان و ساک می گذارم و مرتضی وسایل را توی ماشین می گذارد. سلین جان و حاج بابا با چهره های به غم نشسته نگاهمان می کنند و ما را به خدا می سپارند. تا می خواهم سوار ماشین بشوم، سلین جان می گوید: _صبر کنین! الان میام. سلین جان گلیمی که بافته ام را لوله کرده و به دستم می دهد و می گوید: _زحمتشو خودت کشیدی. دوباره بغلم می گیرد و بوییم می کند. به مرتضی نگاه می کند و می گوید:" هوای عروسمو داشته باشی! وای به حالت اگر گله کنه ازت!" مرتضی با خنده می گوید چشم. سوار می شویم و پشت سرمان آب می پاشند. به عقب برمی گردم و نگاهشان می کنم که شاید آخرین نگاهم به آنها باشد. سلین جان در این یک ماه کم از مادر برایم نگذاشته بود و نگاه هایش مرا یاد مادر خودم می انداخت. اشکم جاری می شود و می گویم: _زندگی مون شده مثل یه قطار! آدمای زندگیم شدن مسافر امروز و فردا! هر مکانی هم که میریم مثل یه ایستگاهه و باید بریم ایستگاه بعدی. مرتضی همانطور که رانندگی می کند از من می پرسد: _ناراضی هستی؟ _نه! تو این حرفامو فکر میکنی گله است؟ اصلا اینطور نیس، فقط دارم میگم زندگیم چقدر با گذشته فرق کرده. _زندگی قبلاتو دوست داری؟ _البته! هر کسی آرامش و امنیتو دوست داره. همین دوست داشتن و گذشتن هم هستش که به کار آدم ارزش میده وگرنه برای چیزی که برات مهم نباشه و بگذری که هنر نکردی! _آره. اصلا کلا خود این دنیا هم مثل یه ایستگاهه! منو تو هم مسافر امروزشیم. _تعبیر قشنگیه! توی راه فقط نگران مادر و آقا جان هستم و از مرتضی می پرسم: _چطوری دوستت فهمید؟ _خب ما هم باید روی دشمنمون تسلط داشته باشیم، خیلی کارا میکنن بچه ها مثلا ردیابی تماس ها و عملیات ها. _میتونی از مامانو آقاجونم خبر بگیری؟ نگران شونم. _نگران نباش! فوقش چندتا سواله! اونا میدونن تو نمیتونی باهاشون تماس بگیری. برا همین زیاد اذیتشون نمی کنن. مدام ذکر می فرستم. ناهار درست و درمانی هم نمی خورم تا این که آخرهای شب به تهران می رسیم‌. با دیدن ماشین های شهربانی و آژیری که رد قرمزی را در هوا می پاشد، کم مانده سکته کنیم. بهم نگاه می کنیم و مرتضی فکری به سرش می زند و می گوید: _باید یه کاری کنیم که چکمون نکنن. _چیکار کنیم؟ سریع بگو! الان شک می کنن! پتو و ساک را به دستم می دهد و می گوید:" باید فکر کنن پا به ماهی و از روستا اومدیم که بریم بیمارستان." از پیشنهادش متعجب می شوم و می گویم: _پا به ماه؟ _آره دیگه! اینطوری وقت نمی کنن ما رو بگردن. _از دست تو! لباس ها را زیر پتو می دهم و خودم را به موش مردگی می زنم و مرتضی می گوید: _نخندیا! باشه ای می گویم و برای این که طبیعی باشم ناله می کنم و ماموران ماشین را نگه می دارن و مرتضی می گوید: _آقا عجله داریم! خانمم حالش خوب نیست. مامور شهربانی دست پاچه می شود و می گوید:" برید برید!" کمی که دور می شویم لباس ها را به ساک برمی گردانم و بی اختیار می خندم. مرتضی هم خنده اش می گیرد و می گوید: _ببخشیدا! محبور شدم. به تهران که می رسیم، در کوچه پس کوچه ها مرا می چرخاند و در محله های پایین شهر می ایستد. به من می گوید توی ماشین باشم تا برگردد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۰۵ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💫 بچه‌ها! شهدا خوب تمرین کردند ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب آسید روح‌الله خمینی. ما هم باید تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام مهدی(عج) را در رکاب حضرت آقا... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
👌🏽کســـی که دوری سفر (آخرت) را به یـــاد می آورد آمـــادگی (لازم را) در خود ایجاد می‌کند. ۲۸۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•