فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞دوربین مخفی:
دختر #شهیدی که فالفروش شد.💌🎈
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#پروفایل
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
#من_غدیرۍام
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
: ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم 💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه
:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۵۶
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۵۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌿سلام بر آنان كہ فصل پرواز را غنيمت شمردند تا بالاتر از عشق پر ڪشيدند
و قصہ تلخ زمينگير شدنها را از آبے آسمان به نظاره نشستند
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
shahid beshavim.mp3
4.96M
#سخنرانی
موضوع : توفیق شهادت
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌿خجسته میلاد هفتمین پیشوای خیر و خوبی
هفتمین قافله سالار کاروان صبر و شکیبایی
امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد . . .💐
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
: ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_نهم 💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میک
:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌿امام کاظم علیه السلام میفرمایند:
*هرکه میخواهد که قویترین مردم باشد، بر خدا توکل نماید.*
✨✨✨✨
🌸🌸
✨
#میلاد_امام_موسی_کاظم علیه السلام مبارک
#یا_باب_الحوائج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۵۷
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۵۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃باعرض سلام خدمت همسنگران گرامی
میلادامام موسی کاظم روبهتون تبریک میگم🌸
دیشب رمان #دمشق_شهرِ_عشق به پایان رسید.بزرگوارانی که دوست دارنددرباره این رمان حرفی یانظری روبه صورت ناشناس به مابگن درخدمتشون هستیم👇
https://harfeto.timefriend.net/122803488
ازامشب،شبی دوپارت ازرمان عاشقانه #خاطرات_یک_مجاهد درکانال گذاشته میشه😊
باماهمراه باشید🌹
🌷🍂🍁🍂🌷
#حجاب_فاطمی
آن ها چفیه داشتند…
من #حجاب دارم!!!👌
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…
من حجاب دارم تا زهرایی زندگی کنم…❣
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…
من حجاب دارم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…😶
آنان موقع #نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
من حجاب دارم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…😶😶
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …
آنان سرخی خونشان را به حجاب امانت داده اند…
من حجابم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم..
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5805358477681366357.mp3
2.49M
#سخنرانی
حجتالاسلام دارستانی
💠موضوع: تأثیر نگاه به نا محرم !!
#حجاب چشم
🔴بهترین سخنرانی های روز
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#ای_کاش_به_خودمان_بیایم
💟⇦•به خـودت نگاه کن٬در طول روز چن تا گنـاه می کنی؟؟؟!!!
✳️⇦•چه لذتی در گناه وجود دارد؟ وقتی بدانیـم با این گناه نافرمانی ڪسی را کردیم که یک عمـر نمڪش را خوردیم
💠⇦•چه لذتی در گناه می تواند وجود داشته باشد؟! وقتی در پـس هر گناهی قـلب مبارک امامت را می شڪنی و ظهورش را عقب می اندازی
👆به خـدا قسم
غیبـت امام زمان (عج)
همان خانه نشینی علیـست ...💔
فقط #چند_سالی! طولانی تر ........
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌿امام علی(ع)می فرمایند:
*مواقع تفریح و شادمانی فرصت است و عاقل ، زندگی را مغتنم می شمارد و برای خوشبختی اش استفاده می کند.*
#غررالحکم_صفحه157
#حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۵۸
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۵۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💕وقتی درونت پاڪ باشد
خداچهره ات راگیرا میڪند💕
💕این گیرایی از زیبایی و جوانی نیست
این گیرایی از نور ایمانی💕
💕است ڪه درظاهر نمایان میشود.
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
رفقا!!!
چـرا به این #معـرفت نرسیدیم که
هرحرفی که می زنیم
👈 قبل از اینکه ما بشنویم
👈 به گوش #امام_زمان_عج
میرسد😢
اگـــــر این مطلب را درک
کردیم
#حضور
#غیاب حضرت
برای ما یکسان میشـود.
🔹امام زمان عـج فرمودند:
از حال شما خبر داریم
هیچ چیز از اخبار
شـما بر ما #پـــــوشیده نیست
از #لغزش و کاستی های عملکرد شما
آگاهیـم و چیــــزی بر ما پوشیده
نمی ماند.
#یاصاحبالزمانعج 😔
هر روز قول میدهم
#آدم شوم ولی
هم #عهد خویش ،
هم دلتان را شکسته ام😭
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
🌸سخنرانی استاد پناهیان🌸
خدا دوستمون داره
چرا باید پیامبر اکرم(ص)، امام زمان (عج) پرونده اعمال مارو ببینن؟🤔
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت3
بدون هیچ عکس العملی ظرف ها را می شستم و فقط به حرف های مادر گوش می دادم.
مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحت تر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست می گرفتم و نوش جان کردم.
وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد.
اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی می دهد؟
بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را می گیرم و تشکر می کنم.
موقع رفتن گونه های فاطمه را می بوسم و برایش دست تکان می دهم.
مادر تا دم در برای بدرقه آنها می رود.
تا به اتاقم می رسم لباس هایم را از تنم می کَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی می گذارم.
فانوس را روشن می کنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم می سوزد.
مادر وارد اتاق می شود و با آه و ناله روی تشک می نشیند.
پاهایش را دراز می کند و ماساژشان می دهد.
آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم می شود اما باز هم چیزی نمی گویم.
مادر سر حرف را باز می کند و می گوید:
_ریحانه؟؟
سرم را به طرفش می چرخانم و می گویم:
_بله؟
لبخندی گوشه لبش می نشیند و ادامه می دهد:
_دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک می کردم.
_خب؟
کمی آب دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره.
سری تکان می دهم و می گویم:
_بله می شناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه!
اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه.
مادر ابرو درهم می کشد و می گوید:
_این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن.
_دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه.
این بار مادر گوشه ی روسری اش را به بازی می گیرد و می گوید:
_مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده.
پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده!
_شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج!
مادر چادرش را کنارش می گذارد و ادامه می دهد:
_درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونه داری کنه...
در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق می شود.
من و مادر خودمان را جمع می کنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر می گوید:
_حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین.
بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه می کند:
_روی حرفای آیت الله خمینی با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرف های آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه!
مادر اخم می کند و می گوید:
_آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه.
_آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا!
_مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟
من که چیز های تازه می شنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم.
بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت.
نمی دانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم. دایی کمیل مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟
بالاخره وقتی اشک های مادر تمام می شود، با ایما و اشاره پدر را بیرون می فرستد و خودش هم می رود.
سرم را با درس گرم می کردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز در آمده بود.
هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت می کنم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت4
چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمی گشتم. مدیر هر روز با من دعوا می کرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم.
من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد.
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه!
با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشاد تر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد.
معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم می دهند و می گویند:"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد."
ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می آید اما آقاجان همیشه می گوید:"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده."
کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک می کند.
چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است.
فانوس را خاموش می کنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم.
درست کنار پنجره دراز می کشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است.
چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست .
فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را می شکنند.
پنجره را کمی باز می کنم اما طولی نمی کشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم.
نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم.
اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم.
کم کم پلک هایم سنگین می شوند و خواب مهمان چشمانم می شود.
با صدای مادر چشمانم را باز می کنم.
_پاشو دختر نمازت قضا میشه!
گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم می کشم.
مادر وارد اتاق می شود و با دیدن من هین بلندی سر می دهد.
با لحن پر از غُر اش می گوید:
_هنوز که خوابی!
لگدی را نثار بالشتم می کند که جستی می زنم و از جا بلند می شوم.
وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!
نمی دانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟
دستانم را درون تشت آب می برم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار می شوند و سیخ سر جایشان می نشینند.
بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم.
آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!
اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است!
بدو بدو می روم و دستانم را خشک می کنم .
خودم را جلوی بخاری نفتی جا می دهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا می کنیم.
بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم!
سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر می کنم.
بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت می کنم.
حمد و سوره را شمرده می خوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید.
بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و...
از بچگی یادم است پدر جلویمان نماز می خواند و یادمان می داد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی می کردیم. او آقاجان می شد و منم نمازگزار...
یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم!
کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم.
از آن وقت می توانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم.
کمب که سپیده دم بالا می آید مادر، محمد را برای خرید نان می فرستد. من هم آب می گذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم.
کم کم بخار آب بلند می شود و قوری را پر از آب می کنم و روی بخاری نفتی می گذارم.
آقاجان در حال قرآن خواندن است. کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا می دهم.
آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و می گوید:
_می خوای تو بخونی؟
من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان می دهم و به دنبالش می گویم:
_نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی می گیرم.
آقاجان وقتی جوابم را می شنود، اصرار نمی کند و ادامه اش را می خواند.
مادر در را می بندد و به آشپزخانه می رود.
تخم مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه می گذارد تا آب پز شود.
آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود.
تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)