eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
634 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا!!! چـرا به این نرسیدیم که هرحرفی که می ‌زنیم 👈 قبل از اینکه ما بشنویم 👈 به گوش می‌رسد😢 اگـــــر این مطلب را درک کردیم حضرت برای ما یکسان می‌شـود. 🔹امام زمان عـج فرمودند: از حال شما خبر داریم هیچ چیز از اخبار شـما بر ما نیست از و کاستی ‌های عملکرد شما آگاهیـم و چیــــزی بر ما پوشیده نمی ماند. 😔 هر روز قول می‌دهم شوم ولی هم خویش ، هم دلتان را شکسته ام😭 🕊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سخنرانی استاد پناهیان🌸 خدا دوستمون داره چرا باید پیامبر اکرم(ص)، امام زمان (عج) پرونده اعمال مارو ببینن؟🤔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌿 🌿 بدون هیچ عکس العملی ظرف ها را می شستم و فقط به حرف های مادر گوش می دادم. مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحت تر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست می گرفتم و نوش جان کردم. وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد. اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی می دهد؟ بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را می گیرم و تشکر می کنم. موقع رفتن گونه های فاطمه را می بوسم و برایش دست تکان می دهم. مادر تا دم در برای بدرقه آنها می رود. تا به اتاقم می رسم لباس هایم را از تنم می کَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی می گذارم. فانوس را روشن می کنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم می سوزد. مادر وارد اتاق می شود و با آه و ناله روی تشک می نشیند. پاهایش را دراز می کند و ماساژشان می دهد. آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم می شود اما باز هم چیزی نمی گویم. مادر سر حرف را باز می کند و می گوید: _ریحانه؟؟ سرم را به طرفش می چرخانم و می گویم: _بله؟ لبخندی گوشه لبش می نشیند و ادامه می دهد: _دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک می کردم. _خب؟ کمی آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: _احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره. سری تکان می دهم و می گویم: _بله می شناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه! اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه. مادر ابرو درهم می کشد و می گوید: _این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن. _دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه. این بار مادر گوشه ی روسری اش را به بازی می گیرد و می گوید: _مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده. پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده! _شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج! مادر چادرش را کنارش می گذارد و ادامه می دهد: _درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونه داری کنه... در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق می شود. من و مادر خودمان را جمع می کنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر می گوید: _حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین. بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه می کند: _روی حرفای آیت الله خمینی با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرف های آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه! مادر اخم می کند و می گوید: _آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه. _آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا! _مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟ من که چیز های تازه می شنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم. بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت. نمی دانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم. دایی کمیل مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟ بالاخره وقتی اشک های مادر تمام می شود، با ایما و اشاره پدر را بیرون می فرستد و خودش هم می رود. سرم را با درس گرم می کردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز در آمده بود. هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
🦋🌿 🌿 چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمی گشتم. مدیر هر روز با من دعوا می کرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم. من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد. تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه! با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشاد تر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد. معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم می دهند و می گویند:"تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد." ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می آید اما آقاجان همیشه می گوید:"کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده." کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک می کند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است. فانوس را خاموش می کنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز می کشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است. چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست .  فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را می شکنند. پنجره را کمی باز می کنم اما طولی نمی کشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم. نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم. کم کم پلک هایم سنگین می شوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم. _پاشو دختر نمازت قضا میشه! گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم می کشم. مادر وارد اتاق می شود و با دیدن من هین بلندی سر می دهد. با لحن پر از غُر اش می گوید: _هنوز که خوابی! لگدی را نثار بالشتم می کند که جستی می زنم و از جا بلند می شوم. وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه! نمی دانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟ دستانم را درون تشت آب می برم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار می شوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم. آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم! اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است! بدو بدو می روم و دستانم را خشک می کنم . خودم را جلوی بخاری نفتی جا می دهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا می کنیم. بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر می کنم. بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت می کنم. حمد و سوره را شمرده می خوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید. بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و... از بچگی یادم است پدر جلویمان نماز می خواند و یادمان می داد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی می کردیم. او آقاجان می شد و منم نمازگزار... یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم. از آن وقت می توانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم. کمب که سپیده دم بالا می آید مادر، محمد را برای خرید نان می فرستد. من هم آب می گذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند می شود و قوری را پر از آب می کنم و روی بخاری نفتی می گذارم. آقاجان در حال قرآن خواندن است. کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا می دهم. آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و می گوید: _می خوای تو بخونی؟ من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان می دهم و به دنبالش می گویم: _نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی می گیرم. آقاجان وقتی جوابم را می شنود، اصرار نمی کند و ادامه اش را می خواند. مادر در را می بندد و به آشپزخانه می رود. تخم مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه می گذارد تا آب پز شود. آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود. تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
انگاری همین ۲ روز پیش بود ! پارسال محرم و میگم.. تو خیمه نشسته بودیم ، چراغا خاموش؛؛ مداح میخوند : | حسین آقام ؛ همه میرن تُ میمونی برام.. | مام که فقط اشک.. :) سینه میزدیم..🌱 میگما ارباب ؛؛ خودت میدونی ما تحمل نداریم دوباره امسال هم این صحنه یا ؛ این لحظه ها برامون تکرار نشه.. ما از بچگی با روضه هات قد کشیدیم.. ^^ این همه سال ، هرچی بَدی تونستیم کردیم ولی محرم باز بهمون اجازه دادی برات عزاداری کنیم🖤 بازم تو مجلست رامون دادی،، میدونیم امسال هم لطفت رو از سرمون کم نمیکنی.. چون هممون از لحاظ روحی به محرم و هیئت و روضه و خلاصه اشک و سینه زنی احتیاج داریم.. :) { دستِ مارا به محرم برسانید فقط..🏴 } •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه ... +همسر شهید محمدحسین محمدخانی❤️ 🎀🎈 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۵۹
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۶۰ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
عشق یعنی[مدافع حرم☝️🍃شدن عشق یعنی توسوریه ❤شهید شدن •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
4_5789429165535002785.mp3
4.3M
🎼شور _ شهدایی 🎤حاج مهدی رسولی 🥀تقدیم به شهدای مدافع حرم🥀 🍃پیشنهاد دانلود •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
: دلتنگـــــ تر می شویمـ .... با دیدن ڪہ را بیشتر بہ رخمان مے کشند....😞😔 ڪبوتر با ڪبوتر... باز با بـــاز..... •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا